دنیای زیبای من

من طربم طرب منم زهره زند نوای من

دنیای زیبای من

من طربم طرب منم زهره زند نوای من

راهی از دیروز تا امروز

از کودکی به ما آموخته‌اند خانواده کوچکترین و در عین‌حال مهم‌ترین و با ثبات ترین و قابل اعتماد‌ترین نهاد اجتماعی است. اصالت و تقدس با کلیت خانواده است و روابط خانوادگی جدی‌ترین نوع روابط در جامعه است و اعضای آن دارای نقش‌های ثابت و همیشگی‌اند. هر نسلی هم نوعی مطلوبیت نوستالژیک در خانواده دوران کودکی اش می‌بیند و همیشه با حسرت و تمنا آن را یاد می‌کند.

 

درباره تهدید شدن خانواده با نهاد های مدرن مثل رسانه ها و فضای مجازی و نقش های مدرن مثل زن شاغل و جوان مجرد و بچه عصر دیجیتال هم حرف زیاد می‌شنویم. در حال حاضر شاید عده زیادی خانواده را در معرض فروپاشی و آسیب جدی بدانند و معتقد باشند آمار طلاق و خیانت و تجرد قطعی و حتی زوج‌های بدون فرزند در همین راستاست.

 

اما طبق معمول، همه آن چه از کودکی به ما آموخته‌اند درست و حقیقی نیست.

 

خانواده مثل هر نهاد دیگری باید بازبینی و نقادی شود و نقاط ضعف آن اصلاح شود. در واقع فروپاشی‌ای در کار نیست بلکه  الگوهای سنتی مبتنی بر تبعیض و نابرابری و روابط آمرانه دیگر پاسخگوی نیازهای انسان نیستند.

 

اولین گام اصلاح و رفع آسیب ها ، تقدس زدایی از خانواده است. بطور واقع چیزی که مقدس باشد قابل نقد و اصلاح هم نیست.

بعنوان یک مورد به روابط بین والدین و فرزندان توجه کنید.

 

 در خانواده های سنتی پرورش فرزند از روی عادت و با هدف عصای دست شدن در دوران پیری صورت می‌گیرد. فداکاری و توجه والدین نوعی سرمایه‌گذاری روی آینده خودشان به حساب می آید و خانواده‌ای در تربیت فرزند موفق است که فرزندش را با ارزش‌ها و هنجار‌های مورد قبول جامعه بار بیاورد. این‌جا فرزند مهم ترین عامل تداوم خانواده است و صداقت و احترام و فداکاری بیشتردر چارچوب خانواده معنا دارد.

 

در چنین وضعیتی سفارش‌های اکید روی تکالیف و مسئولیت‌های فرزندان صورت می گیرد. فرزندان علاوه بر اطاعت از ارزش‌های حاکم بر خانواده  باید نیکی های آن ها را جبران کنند تا اندازه ای که رضایت والدین شان را جلب کنند.

اما گاهی بهای این رضایت تا اندازه ای سنگین است که فرزندان باید تمام زندگی‌شان، تمام خواسته‌ها و مطلوبیت‌ها فردی شان را برای آن هزینه کنند و حتی در این صورت هم ممکن است نتوانند به آن دست پیدا کنند. در واقع برخلاف رضایتی که گاهی با یک لبخند فرزند در قلب پدر و مادر می‌جوشد، گاهی هم خدمت شبانه‌روزی و تن‌دادن به تعداد زیادی از خواسته‌ها و سلیقه‌های والدین هم کاملاً راضی‌شان نمی‌کند و هم چنان نالانند از جفا و نامهربانی فرزندان و روزگار بد. آن‌ها بچه بزرگ کرده‌اند برای چنین روزهایی!

آن‌ها پر تجربه، سرد و گرم چشیده ولی ناتوان و کم طاقت و زود رنج اند. موفقیت‌های فرزندان‌شان را از خودشان می‌دانند و ناکامی‌هایشان را مربوط به حرف گوش نکردن‌هایشان.

 

این نگاه مالکانه ممکن است توأم با حجم بالایی از احساس و عاطفه و اشک و عشق غریزی هم باشد ولی مبتنی بر ارزش‌های انسانی نیست و از این رو باید نقد شود. این مفهوم به معنی بازنگری در نقش های سنتی والدین و فرزندان است. در الگوی باز نگری شده، تربیت فرزند فقط یکی از هدف‌های مشترک و البته پر‌هزینه پدر و مادر است و ویژگی‌ها و خواسته‌های فردی و رضایت  همه اعضا خانواده در حالت متعادلی لحاظ می‌شود و تبعیضی در کار نیست. حقوق و مسئولیت های برابر و متقابل و نه ساختگی و آمرانه در روابط والدین و  فرزندان وجود دارد که در عین حال مانع انتخاب فردی سبک زندگی نمی‌شود.

 

پس تغییرات و حرکت از خانواده سنتی به این خانواده اصلاح شده را نمی توان به مفهوم تلاشی و فروپاشی خانواده دانست.

 

 

 

گر طبیبانه بیایی به سر بالینم ... هیچ نیا

اعتماد به پزشکان و جامعه پیراپزشکی، اگر‌‌چه با عملکرد یک یا دو نفر نمی‌تواند مورد قضاوت قرار بگیرد، اما فقط تا زمانی که تعداد این یکی دو تا ها آن قدر فراوان نشود که به ادبیات روزمره مردم وارد شود.


- وقتی در اتاق انتظار متوجه می‌شوی که پزشک فوق متخصص گوارش برای قریب به اتفاق بیماران در اولین گام کولونوسکوپی را تجویز کرده آن هم در بیمارستان خصوصی که سهام عمده اش به نام خودش است.


- وقتی در بیمارستان متوجه می‌شوی که پزشک معروف و نامدار و فوق‌تخصص قلب و عروق برای بیماری که سابقه ادم ریه دارد، سرم تجویز کرده است.


- وقتی در اورژانس می بینی که رزیدنت مسئول شیفت، املای انگلیسی نام دارو را بلد نیست و غلط می‌نویسد.


- وقتی باز هم در اورژانس می بینی که پرستار برای گرفتن نمونه خون از شریان مشکل دارد و حاضر هم نیست کوتاه بیاید و کار را به کاردان تر از خودش بسپارد.


- وقتی زیبایی و دکوراسیون اتاق سی سی یو بیشتر مورد توجه است تا راحتی، آرامش، بهداشت و نظافت بیمار


- وقتی متوجه می‌شوی که نامدارترین پزشکان شهر که وقت گرفتن از آن ها‌ برای ویزیت ساده چند ماه وقت می‌برد، کسانی را استخدام می‌کنند که برایشان از پیاده رو‌ها، بیمار باکویی پیدا کند و بیاورد و جلوی چشمت کمیسیون می‌دهند به ازای هر بیمارخارجی.  

و وقتی ... این لیست وقتی‌ها می‌تواند تا بی نهایت ادامه داشته باشد.

 دشوار نیست ببینیم که پایه‌های این اعتماد تا چه اندازه سست و مخدوش شده است.  پزشکانی که کارشان پل زدن بین علم و سلامت جسمی و روحی افراد است، براحتی مسئولیت های مدنی و حرفه ای و اخلاقی شغل خودشان را زیر پا می‌گذارند و مردم هم اگر‌‌چه ناچارند اکثر اوقات با همه بی‌اعتمادی باز هم به پزشک مراجعه کنند، اما اغلب اوقات از روند تشخیص و درمان رضایت ندارند. مراجعه به پزشکان متعدد برای یک بیماری ساده گواه این ماجراست.


بی اعتمادی به پزشکان، به دکان های دیگری مثل طب سنتی، انرژی درمانی، فرا درمانی و ... رونق می‌دهد که هیچ استاندارد علمی و موقنی در موردشان وجود ندارد. وقتی این پزشکان مدرن در مقابل بی‌مسئولیتی‌های حرفه خودشان این طور پاسخگو هستند وای به حال انواع غیر مدرن آن.

تازه بد نیست همه این‌ها را بگذارید کنار داروهای کمیاب و گران و بی کیفیتی که یا خودشان چینی‌اند یا مواد اولیه‌شان و بگویید پرتقال فروش سلامت مردم این سرزمین کیست؟

 



در جذابیت پیچیدگی ها

در اولین مواجهه با فیلم هانا آرنتHannah Arendt  منتظر بودم، یک درام سوزناک درباره عشق دختر یهودی و یک نازی ببینم. فکر هم نمی کردم فیلمی درباره زندگی زنی که اندیشیدن را مهم ترین کار خود می دانست ساخته شده باشد.


اما تصور اشتباهی بود، در فیلم همه چیز هست روال عادی زندگی هانا با همسرش، دوستانش، کارها و اندیشه هایش، کتاب ها و کلاس هایش و بالاخره معشوقش مارتین هایدگر. اما این آخری نه تنها محور فیلم نیست بلکه فیلم به اشارات کوتاهی ازآن بسنده می کند و از دام افتادن به یک فیلم عاشقانه متوسط می گریزد.


به نظر می رسد مرکز فیلم مفهوم banality of evil    است که آرنت در کتابی که به صورت گزارش از محاکمه آیشمن در اورشلیم نوشت نخستین بار مطرح کرده است. از نظر او ناتوانی در اندیشیدن سر منشأ وقوع فجایع بشری است. او می گوید که برای بیشتر آدم ها شر، خصلتی عادی است. آدم هایی که نمی اندیشند و فقط دستور می برند و از چیزی که هنجار عمومی و همگانی است پیروی می کنند می توانند به جنایات بزرگ با انگیزه های ایدئولوژیک دست ببرند و یا اقلاً در برابر جنایات دیگران بی تفاوت و ساکت بمانند. این همان مفهوم ابتذال شر است که البته به تبرئه کسی مثل آیشمن، از نظر آرنت نمی انجامد، اما هیولای وحشتناکی را که از او ساخته اند را می شکند و با نگاهی عمیق تر می گوید که هر کسی باید مراقب آیشمن های درونش باشد.


طبیعی است که این نگاه، از طرف هم کیشان یهودی او بشدت مورد نقد واقع می شود. آن ها انگیزه اصلی جنایت های امثال آیشمن را یک شرارت ارادی نفرت انگیز که در آدم های اندکی هست می دانند. آرنت ترجیح می دهد تهمت های کسانی که او را خیانت کار به آرمان دولت یهود می دانستند و معتقد بودند فریب ماسک های متعدد آیشمن را خورده است، به جان بخرد و در موضع متفکرانه خود بایستد. او در پاسخ منتقدانش می گوید:" من هیچ "مردم"ی را دوست ندارم من فقط دوستانم را دوست دارم." او  به این ترتیب هر مفهومی مثل ملت ، خلق و مردم را به چالش می کشد و هر آدمی را به عنوان یک موجود اندیشمند به رسمیت می شناسد و به این ترتیب اهمیت آزادی را آزادی دگر اندیشان می داند.


فیلم، زن فیلسوفی را نشان می دهد که درگیر مبارزات سیاسی است و زندگی خصوصی اش هم سرشار از عشق و دوستی بوده است. کارگردان فیلم مارگارت فون تروتا در مصاحبه ای گفته است:"در شروع کار خیلی از آرنت می ترسیدم و فکر می کردم مثل خیلی از آدم های اهل فکر متکبر باشد، نمی توانستم درکش کنم  و این بود که آرام آرام به او نزدیک شدم و حالا دوستش دارم. شما هم می توانید او را دوست داشته باشد و در عین حال از او انتقاد کنید."


هانا شخصیتی بشدت منطقی و هم بشدت احساسی است و این طور است که به گواهی کتابی که از مکاتبات او با هایدگر منتشر و ترجمه شده است رابطه عاطفی آن ها مدتی طولانی و در چند دوره ادامه یافته است. کسی چه می داند شاید رابطه عمیق میان اندیشه فراتر از لیبرالیسم آرنت و فلسفه اصالت تفکر شهودی هایدگر رابطه ای فراتر از منطق باشد. فیلم هم مثل کتاب به کنجکاوی من درباره تناقض منطق و احساس پاسخ همیشگی را می دهد. عشق غیر منطقی است.


پ. ن درباره فیلم: هانا آرنت / مارگارت فون تروتا / محصول آلمان، فرانسه، لوگزامبورک /2012

پ .ن درباره کتاب: هانا آرنت و مارتین هایدگر/ الزبیتا اتینگر/ عباس مخبر/ نشر مرکز /1384

 

رنج، اما نه به قدر کفایت...

در واپسین روزهایی که عده زیادی از مردم این سرزمین، هراس از دیگران را با امید به روحانی عوض کردند، از زبان همان مردم شنیده می شد که اکنون یک حقوقدان عمل گرای تکنوکرات با هر عقیده ای، مفید تر و بهتر از عبای شکلاتی و در باغ سبز است. ما کسی را لازم داریم که تحریم ها را بردارد و مانع جنگ و افزایش تورم شود.


البته حق با آن ها بود. در چنان فضایی حرف از فرهنگ و هنر و توسعه سیاسی و اجتماعی زدن به فانتزی های لوس و خنک شبیه بود. روزهایی که هر انتقادی سیاه نمایی لجوجانه خوانده می شد.

امید آخرین سرمایه اجتماعی این مردم بود که در آن فضای تاریک نا امیدی به میدان آوردند و به انتظار نشستند. این ها را نوشتم که یادم باشد در آن صحنه مردم تدبیر و امید را برگزیدند.


درباره امید چیزی نمی گویم امیدواری حتی اگر بگویند و بخواهند با سخنرانی و بخشنامه نه می آید و نه می رود و بقول دولت آبادی امیدوارم دیر نشده باشد.

اما تدبیر هم اکنون با ماست. روحانی سیاست مدار با تدبیری است. اینجا تدبیر و هوشمندی اوست که می گوید: " دوران، دوران اعتماد است ... چرا نظارت بر کتاب و موسیقی و سینما را به اهلش واگذار نکنیم؟...خود هنرمند می تواند بر هنر نظارت کند... آثار یأس آور کافی است. "


به این ترتیب هر کسی ممیز خود می شود و امید می پراکند. چه می ماند؟ دیگر هیچ !

 

بوی شراب می زند، خربزه در دهان مکن!

انگاره های قدرت نمایی مبتنی بر جنسیت، گاهی به شیوه هایی مضحک فاش شده و ناخواسته از پرده بیرون می افتند کافی است کمی دقیق تر به رفتارها و گفتارها توجه کنیم. نمونه ای که می خواهم به آن بپردازم در نگاه اول بسیار پیش پا افتاده و حتی معمولی به نظر می رسد. چنین صحنه هایی به قدری جا افتاده اند که طبیعی به نظر می رسند در حالی که  واقعی و طبیعی نیستند نگاه کنید:


در حاشیه یک نشست علمی در دانشگاه با موضوع روابط ایران و غرب ، نزد یکی از سخنرانان می روم  و از تحلیل واقع بینانه و جامعش تشکر می کنم و می خواهم که آدرس ایمیلی در اختیارم بگذارد. آقای دکتر که از اساتید بنام دانشگاه های تهران هستند و از قضا تمام مراحل تحصیلشان را در آمریکا گذرانده اند تشکر می کنند و در حال نوشتن شماره تلفن شان روی بروشورها می فرمایند:" منم خیلی خوشحالم که تبریز هستم ، همیشه دوست داشته ام دست پخت خانم های تبریزی را بچشم."


این مکالمه کوتاه لایه هایی دارد که بد نیست مرور شوند. لایه بیرونی و ظاهری می گوید که زنان تبریزی در پخت و پز صاحب سبک و سلیقه اند و دکتر قصد تعریف و تمجید دارد و در حسن نیت او شکی نیست. لایه درونی تر می گوید که دکتر هنگام حرف زدن ناخود آگاه به هویتی رجوع می کند که از زنان در پس ذهن دارد و مثل بیشتر انسان ها قادر به تفکیک موقعیت عینی و ذهنی خود نیست و هویتی را که می بیند با هویتی که در پس ذهن دارد به هم ربط می دهد. داستان این ارتباط از هویت هایی شروع می شود که در یک شبکه فرهنگی بسیار پیچیده و در طول زمان ساخته شده است و توسط مردان و خود زنان باز تولید و تکرار شده است. وقتی مردان مشغول کارهای مهمی چون تجارت و سیاست ورزی و کسب دانش و کشورگشایی و فتح طبیعت و مکاشفه در عالم متافیزیک و شعر سرایی و ...  اند، گرسنه که نمی توانند بمانند، پس ای زنان آشپزخانه ها را فتح کنید و اگر خواستید حرف هایتان، احساساتتان، شعرها و رمان هایتان را از پشت پیش بندهای محقرتان بگویید.


چنین هویت های برساخته ای، مسلماً ناشی از اقتضای زمان بوده است و کمی تفکر کافی است، به اقتضایی بودن چیزی که طبیعی جلوه می کند پی ببریم و بفهمیم  چگونه کارگزاری هر نقش با تکرار آن هویت ساخته شده حفظ می شود و بعد از مدتها بدیهی انگاشته می شود و نشان می دهد که انسان ها با تمام تلاشی که برای رهایی افکارشان  می کنند، چگونه هم چنان اسیر گفتمان مسلط فرهنگ مردسالار جامعه خویش اند و نه تحصیلات عالی و نه حتی مدتها زندگی در فضای خارج از این فرهنگ و نه شاید حتی آگاهی، نمی تواند به انقیاد آن ها پایان دهد.


در این جا لزوم در هم شکستن و فروپاشی این هویت های جعلی و نادرست برای تغییر، ضروری به نظر می رسد و اولین گام، شاید توانمند کردن جماعت  پشت پیش بندها باشد.