در میان این همه خبر زرد و خاکستری و سرخ و سیاه ، خبرهایی که انبوهی از حیرت و انزجار و ناامیدی و ابتذال را در خود دارند یک خبر روشن از موفقیت یک فیلمساز ایرانی می گوید. فیلمسازی که کوشیده است، بی حاشیه بماند، فیلمساز بماند، در متن و از متن اجتماعش فیلم بسازد... حال رگبار کلمات بکار افتاده اند در میان تبریک ها و شادباش های مصلحتی و از سر ناچاری ، عده ای هم دست بکار شده اند :
- فکر کنید چرا دشمن به یکی جایزه می دهد و سینه یکی دیگر را با گلوله می شکافد چه هدفی پشت این جریان نهفته است ؟ بهتر نبود آقای فرهادی جایزه را در اعتراض به کشته شدن دانشمند هسته ای کشورمان پس می داد؟ آقای فرهادی شما در برابر خون شهدا مسئولید.
- آقای فرهادی اول از همه با بی بی سی مصاحبه کرد ! لابد او خود را مدیون بی بی سی می داند.
- عکس فرهادی و قندی که در دل سایت های ضد اسلامی آب شد چه کسی پاسخگوست؟
- فیلمی که به سیاه نمایی جامعه ایران می پردازد در جشنواره گلدن گلوب حاشیه های تآسف بر انگیزی ایجاد کرد.
- در پی ماجرای دست دادن فرهادی با یک زن در جشن شب قبل مراسم که با عکس العمل رسانه ها همراه شد امید بود که جناب فرهادی با رعایت عرف های جامعه اسلامی رفتارهای زننده خود را اصلاح کند. که با انتشار عکس و فیلم روز مراسم به باد رفت.
- ما پیام روشن هالیوود را در دادن جایزه گلدن گلوب به جدایی نادر از سیمین” دریافت کردیم. ما پیام روشن سینمای ایران را در جدایی از انقلاب اسلامی دریافت کردیم.
ما سال هاست که این پیام ها را دریافت می کنیم و تصمیم گرفتیم که : گلدن گلوب ها و خرس ها و شیرها و نخل های طلا برای شما، بمب مغناطیسی و ترور و شهادت برای ما باشد.- فیلم های امثال فرهادی با انواع آروغ های روشنفکرانه شان این رسالت خطیر ! را در عرصه هنر سینمایی به کار گرفته اند تا ایران و ایرانی ها را دروغگو و... تعبیر و تفسیر کنند که دیگر جای زندگی نیست.
- اصغر محترم! مطمئن باش آیندگان خواهند نوشت: کارگردان ایرانی! به خاطر عصبی، دروغگو و غیر منطقی و بدبخت نشان دادن مردم سرزمین اش در یک فیلم سینمایی با دیالوگ های عالی، تصویربرداری خیلی خوب و انتخاب لوکیشن های به یاد ماندنی، پرچم خودش را بالا برد و لکه رنگی بر چهره کشور فرهیخته، پیشرفته و هنرمند پرورش که مردمانی آرام، متین، با فرهنگ و ارزشی دارد، پاشید.
و البته بسیار سخیف تر هم نوشته اند:
- سگی که گلدن گلوب گرفت !!
- جدایی اصغر از فرهنگ ...
اینها بخش بزرگی از عقاید و فرهنگ رسانه ای همان کشور فرهیخته و هنرمند پرور ماست ! پذیرفتن و حد اقل آگاهی از آنها کمترین کاری است که باید کرد. نادیده گرفتن و انکار آنها چه کمکی به اصلاح وضع موجود می کند ؟
سکوت در مقابل خشونت محتوایی این فرهنگ رایج هم عاقبتی جز فراگیر شدنش ندارد.
دلم می خواهد درباره یک کتابفروشی بنویسم...
شهر من هنوز از جاهایی است که کتابفروشی کم ندارد فروشگاههای بزرگ و مبله چند طبقه که کتاب می فروشند هم دارد ... شهر کتاب هم دارد نمایشگاه دائمی کتاب و انتشاراتی هم دارد . حتی راسته کتابفروش ها هم دارد ... اما هیچ کدام بخوبی این یکی نیست که نیست . این یکی که بزرگ هم نیست دو تا ویترین جمع و جور دارد با نور معمولی با یک تابلوی خیلی خیلی معمولی .
قفسه هایش از همان قفسه های فلزی قدیمی با پروفیل های سوراخ سوراخ است. کتابهایی که تو قفسه جا نشده اند ٬ روی زمین روهم روهم چیده شده اند . خبری از زلم زیمبو های کتاب گونه نیست . اما قفسه ها سرشارند از ادبیات و تاریخ و رمان و فلسفه و سیاست و هنر و .... چه بگویم ؟ زندگی !
جز یکی دو تا چهار پایه چوبی جا برای نشستن ندارد ٬ حتی جا برای ایستادن هم زیاد نیست ... اما آنجا که هستم دلم می خواهد هیچ جای دیگری نباشم . آنجا کتابها روح دارند زنده اند و همه شان یک جوری مال خودت هستند. نزدیکت هستند. صاحیش مرد مبادی آداب و نازنینی است که به لبخندی مهمانت می کند گاهی هم شکلاتی ٬آب نباتی ٬ چایی اگر باشد... اگر ساعتها لای کتابها پرسه بزنی نه سؤالی می پرسد و نه چیزی از لبخندش کم می شود .
اگر هم کمکی بخواهی سفارشی داشته باشی با دقت و حوصله یادداشت می کند و قول می دهد که اگر شدنی باشد فراهم کند.
گاهی می توانی مهمان ناخوانده و شنونده بحث های جالب مشتریانش شوی که همین طور تصادفی و سرپایی در گرفته درباره کتاب جدیدی یا نویسنده ای ...
جای عزیز و نازنینی است برای من ... گاهی که تمام دنیا تنگ و تاریک می شود برایم ...آنجا به روشنایی مصاحبت با کتابها پناه می برم و شاید یکی هم بخرم و همراهم به خانه بیاورم . بخرم یا نخرم آنجا از هر لحظه بودنم لذتی می برم مثال نازدنی ... گفتم با نوشتن چند کلمه دینم را ادا کنم به این همه خوبی ...
کتابفروشی دهخدا ی تبریز را می گویم .