برای نوشتن در وبلاگ ایده خوبی نیست ، اما می خواهم درباره چند تا موقعیت آزار دهنده حرف بزنم . موقعیت های تله واری که وقتی رخ می دهند در لحظه احساس عجز و درماندگی با خودشان می آورند. هر چند بعد می توانیم برایش داستان پردازی کنیم دلیل و حتی توجیه بیاوریم اما هنوز هم .... بدند. موقعیت های بدی اند حتی اگر موقت باشند.
- وقتی پسرک معصومانه می پرسد : " چرا ما نمی تونیم از اون ماشین ها بخریم یا بریم ایتالیا؟ مگه بابای اون چی کاره است من خودم پرسیدم مامانش بیکاره باباش هم مغازه فرش دارد."
- وقتی سلیقه ریاکارانه مدیر یک جلسه فنی اداری طوریست که یکی را می آورد اول جلسه ی مدیریتی و فنی ، قرآن بخواند و تو باید باشی و سکوت کنی .
- وقتی مدیر از تو می خواهد چند تا پروژه نیمه کاره و طرح آشغال و قدیمی را بزک کنی و جای دستاوردهای پژوهشی شرکت جا بزنی و باهاشان نمایشگاه پژوهشهای بنیادی راه بیندازی .
- وقتی در یک جمع مردانه سر کار یا تو دانشگاه که تو تنها زن هستی ، بگویند اگر این خانم فلانی نبود یه حرفی می زدم یا چیزی نقل می کردم که ....!
- وقتی جلوی چشمت ، زنی تمام زنانگی خودش را می ریزد وسط دایره و با آن فقط و فقط معامله ای ارزان و ناچیز می کند...
بس است . گمانم اینها ، از آن دست تجربه هایی باشد که روان و حتی جسم انسان را خراش می دهند .
جواب دادن به این سوال آن قدر ها هم آسان نیست ... با هر جوابی که به این سوال داده ام رسماً گند زده ام به زندگیم . هیچ چیز دیگری غیر از این نبوده ، تمام زندگیم را گند برداشته و من مدتها به خودم گفتم تو داری تلاش می کنی درستش کنی . قضیه شمعی در تاریکی و اینها ، یا همه همین طوریند . این جور تازه ای از زندگی است ...
اما هیچ کدام اینها نبود اگر هم بود در و پیکر زندگی نبود . گند دارد از سر و کول زندگیم بالا می رود و تا بیایم به خودم بجنبم که بلند شو سرت را از زیر برف بیرون بیار و اون جاروی معروف هرکول را دست بگیر و بریزشان دور . دیگر کمی دیر شده . دور ریختن بعضی هایشان سخت شده است . سفت شده اند مثل سنگ چسبیده اند به زندگی و کنده نمی شوند .
حالا باید هی رویم را از در و پیکر این زندگی برگردانم که مدام عق نزنم یا به کندن ادامه بدهم !
خیلی چیز ها تبدیل شده اند به عادت و این راست است که آدم حتی به زندگی در گنداب هم عادت می کند .
اپیکور می گوید لذت همان نبودن رنج است ... کشف تازه من این است که در آهستگی لذتی ژرف است ... کشف تازه ای نیست می دانم اما سالهاست که فراموش کرده بودم لذت آهستگی را...
چیز کمی نیست ! کوندرا کتابی درباره اش نوشته و به زندگی شتابناک عصرمان پوز خندی دلچسب زده است.
در این شتابناکی ٬ بطرز وحشتناکی کمبود زمان و وقت را به ما تلقین کرده اند . با همین بهانه سرعت می گیریم . می دویم و چند کار را با هم انجام می دهیم تا کم نیاوریم اما ...
طبق آن عقیده قدیمی که می گوید هر عقیده ای که منتشر شود دیر یا زود به مؤلف خویش حمله ور خواهد شد ، اولین مخاطب این نوشته خود منم ! خیلی دیر نیست زمانی که انجام دادن همزمان چند کار را هنری بی بدیل می دانستم که انجامش فقط از همچو منی بر آید و بس .
غافل از این که هستند چیزهایی که فدا می کنم . قربانی می شوند تا من زمان کم نیاورم و بگویم که توانسته ام همه را انجام بدهم . حالا می فهمم اولین قربانی ماجرا خود منم . تنم . ذهنم و روانم از این همه تداخل و پریشانی خسته است و تنها کاری که من برای تسکینش می کنم به زبان ساده غر زدن است به تمام دنیا .
وقتی چند کار با هم انجام می شود در وقت صرفه جویی می شود اما وقت ذخیره نمی شود .
وقتی با چشمم چیزی را می بینم و با گوشم چیز دیگری را می شنوم و دستم به کار دیگریست ذهنم را وادار می کنم که چند برابر بیشتر انرژی مصرف کند . و تازه وقت استراحت که میخواهم انرژی جمع کنم فعالیت اصلی ذهنم شروع می شود من می خوابم اما ذهنم هم چنان مشغول کار است . برای همین است صبح که بیدارمی شوم انگار که هرگز نخوابیده ام .
عجب شاهکاری ! وقت کم نمی آورم اما خودم را کم می آورم انرژی ذهنم را می ریزم دور ... دیگر انرژی نیست برای کارهایی که دوستشان دارم . حالا با این همه طلای وقت چه کنم؟ دیگرچه می خواهم ؟
الان تنها چیزی که می خواهم این است که این نرم افزار مولتی تسک را از ذهنم پاک کنم بیندازمش دور اونهم جایی که دیگر برنگردد. می خواهم هر کاری که می کنم فقط همان کار را بکنم .
مگر غیر از این است که تنها چیزی که در تملک انسان است لذت های کوچک است ؟
لذت یک جرعه آب خنک ، لذت یک نوازش ، لذت رسیدن ذهن به یک سوال ... جواب را نمی گویم ، چون بیشترمان سوالی نداریم که جوابی بخواهیم !
یک روزهایی به حد مرگ ناراحتی . حالت بد است. گرفته و غمگینی ... دلیل هم نداری برایش .
نه با کسی دعوا کرده ای . نه از کسی رنجیده ای . نه برای عزیزی دل تنگی . نه کسی از خانواده ات مریض است . نه چکت برگشت خورده ... نه دلت چیزی می خواهد ... هیچ ! فقط غمگینی .
هیچ نداری که بجای دلیل بیاوری . اصلاً شاکی هستی که چرا ازت دلیل می خواهند؟
مگر بقیه که لبخند می زنند و عین خیالشان نیست دلیل دارند برایش . اصلاً آنها برای چی خوشند ؟ مگر آنها برای این همه زلم زیمبو زندگیشان دلیل دارند ؟
با خودت می گویی من بیمارم؟ من بد بینم ؟ واقع بینم ؟ افسرده شده ام ؟ چطور ممکن است همه چیز خوب و آرام و زیبا باشد و من حسش نکنم . چیزی که دارم با هر نفس حسش می کنم یک توده بد شکل و کثیف از دروغ است . چرا بقیه حسش نمی کنند ؟ چرا همین جوری راه می روند و بهم خیره می شوند ؟ چرا کسی چیزی نمی گوید ؟ کاری نمی کند ؟
حس می کنی تمام دل خوشی ها ساختگی اند. خوب شاید با فراموش نکردن واقعیت ها نشود زنده ماند. پس همین کار را می کنی می خندی و وانمود می کنی که طوری نیست .
اما می دانیم که طوری هست . می دانیم که آن فراموشی موقت فقط یک تجدید قوا ست برای دوباره فرو رفتن .
اما رویا ها ... آنها از دسترس واقعیت دورند . هر چند در کوچه های تنگ و تاریک ذهن ما سرگردانند ، اما بودنشان اگر چه در دور دست ، بهانه زیستن مایند.
زمانی طولانی از روز را در محیط کار می گذرانم حدود هشت ساعت در روز ... آن هم در حالی که دیگر مفاهیمی مثل خدمت کردن و مفید واقع شدن برای اجتماع و بکار گرفتن آموخته هایم و داشتن ارتباط با اجتماع خیلی وقت است برایم رنگ باخته اند . حالا کار کردن فقط برای زندگی کردن است .
اما همین کار کردن بتدریج و طوری که نفهمیدم کی ، تبدیل شده به مانعی برای زندگی کردنم.
چرا ؟ چون در کنارش بیشتر وظایف تاریخی زنان را هم بعهده دارم . همسری و مادری و دختری و خانه داری و ... هرچه دنبال عقربه های ساعت می دوم از بیست و چهار ساعت شبانه روز باز هم کم می آورم .
با کم خوابیدن و ضرب و زور بین این همه فشردگی جایی باز می کنم برای کارهایی که دوست دارم اما گاهی فشردگی این قدر زیاد می شود که خودم و علاقه هایم زیرش له می شویم .
و من می ترسم از این فرسودگی و تکرار خودم ...