گوید بیفزا مهر خود، گویم بکاهم مهر خود
گوید که کمترکن جفا، گویم که بسیارش کنم.
هر شامگه در خانهای چابکتر از پروانهای
رقصم بر بیگانهای، از خویش بیزارش کنم.
پ.ن: مستوری و مستی با زبان سیمین
ظلمات مطلق نابینایی
احساس مرگزای تنهایی
- چه ساعتی است؟(از ذهنت میگذرد)
چه روزی
چه ماهی
از چه سال، کدام قرن، کدام تاریخ، کدام سیاره؟
تک سرفهای ناگاه
تنگ از کنار تو
آه، احساس رهاییبخش همچراغی!
احمد شاملو
در این سرزمین هست آنچه سزاوار زیستن است
آمدن بهار
بوی نان در سپیده دم
نگاه زنی به مردان
نوشته های آخیلوس
آغاز عشق
خزه بر سنگ
مادرانی ایستاده گوش به نوای نی ها
و ترس متجاوزان از خاطره ها.
در این سرزمین هست آنچه سزاوار زیستن است
رفتن تابستان
زنی چهل ساله در اوج شکفتگی
ساعتی نور خورشید در زندان
ابری که موجودات را تقلید می کند
هلهله مردمان برای آنانی که با لبخندی رهسپار پایان آسمانی خویشند.
و ترس مستبدان از ترانه ها.
در این سرزمین هست آنچه سزاوار زیستن است.
در این سرزمین، بانوی سرزمین ها
مادر بدایت ها، مادر نهایت ها
...
آه بانو، چون بانوی منی سزاوارم، سزاوار زیستنم
" محمود درویش "
ترجمه یوسف اباذری
بار دگر که رسد بهار
بازم نیابد شاید در این جهان.
دل داده به این باورم
که بهار همسان آدمیست،
چرا که میگرید
در سوگ یار یگانهاش.
بهار اما هیچ نیست
مگر شیوهای از کلام.
نه گل ها باز میگردند و نه برگچههای سبز.
گلهایی تازه میشکفند و برگهای سبز نو.
و روهای خوش دیگر از راه می رسند.
چیزی باز نمیگردد، چیزی تکرار نمیشود،
زیرا هر چیز واقعیتی است.
بهار که از راه برسد
اگر من نباشم،
باز گل ها به رسم همیشه میشکفند
و برگ درختان کم از بهار پیش سبز نخواهدبود.
واقعیت را به من نیازی نیست
دلم از شادی این فکر میلرزد
که مرگم را ارزشی نیست.
فرناندو پسوا / ترجمه بابک احمدی
پ.ن: از دفتر شعرهای آلبرتو کائه رو
بر کرده ام سر
از رخنه ای در سینه سنگ
آری بهارم من ، در این تنگ.
تنها اگر باد
تنها اگر ابری و باران
تنها اگر خورشید بود ، این گل نمی رست.
زین تنگنا ، راه رهانیدن نمی جست.
ای سایه ابر
ای دامن باد
ای تیغ خورشید
ای جام باران!
این گل نمی بود
گلدانه را گر شوق گل گشتن نبودی
در گریبان
" سیاوش کسرایی "