دنیای زیبای من

من طربم طرب منم زهره زند نوای من

دنیای زیبای من

من طربم طرب منم زهره زند نوای من

دین یعنی ختم گفت و گو

نمی دانم در حالی که هنوز انسانها درحال دست و پنجه کردن با وظایف شناخته شده ای هستند که روشنگری برایشان مقرر کرده است ، وظایفی مثل تشویق به اتکا کمتر به سنت و تمایل بیشتر به تجربه کردن آداب و رسوم و نهاد های جدید و... چگونه می توان از پسا مدرنیته و حتی مدرنیته حرف زد ؟


از آغاز عصر روشنگری ، دین در بهترین حالت چیزی است که دین داران در تنهایی شان انجام میدهند اما برخی دین داران این گونه شخصی کردن دین را ، معادل بی ارزش شمردن آن می دانند و خواهان حضور پر رنگ دین در عرصه های عمومی هستند.


آنان دین را به مثابه منبع معرفت اخلاقی یاد می کنند و نه حتی بعنوان یکی از منابع عقاید اخلاقی و همین باعث می شود که در عرصه سیاست به انحصار و تک گویی روی آورند و گفت و گو را متوقف کنند.


ایده فیلسوفانه این است که نسبت به ایده منبع معرفت اخلاقی ظنین باشیم چرا که عنصر توجیه ، در دسترس همه هست و بنا براین اطلاق منبع معرفت اخلاقی به یک جربان همیشه نابجاست . تلاش فلاسفه لیبرال معاصر ایجاد فضای گفت و گویی است که در آن اشخاص مختلف با دیدگاههای بسیار متفاوت می توانند وارد نبرد گفت و گویی شوند . آنها می گویند با وجود پیشینه ها و گرایشهای متفاوت همه انسانها مفروضات اخلاقی مشخصی را بطور مشترک دارند.


اما تجربه نشان داده است در میدان این گفت و گوها نیز، آنچه که دین داران آگاهی خودشان از اراده خداوند می نامند بیشتر به پایان گفت و گو می انجامد تا اینکه آغاز کننده یک استدلال باشد . به نظر می رسد بهترین نحوه اتخاذ تصمیمات اخلاقی که یک دولت تکثر گرا و دموکراتیک که حق استفاده از قدرت را دارد باید به اجرا در آورد این است که از طریق مباحثات عمومی انجام گیرد و آنجا صدای آنان که ادعا می کنند سخن خدا یا عقل یا علم را می گویند با صدای هر کس دیگری هم رتبه تلقی شود.


در نهایت باید گفت حقایقی از این دست که خداناباوران هم چنان بدون ریا و آشکار سازی کفرشان و حتی دگر اندیشان هنوز نمی توانند حقوق مدنی یکسانی با دیگران داشته باشند به ما متذکر می شود که مدعیات و مطالبات دین باید به عقب رانده شود و اقلاً پاسخگوی آزمون های مکرر خویش باشد .


پ.ن: نام پست برگرفته از مقاله Religion as conversation stopper  نوشته  فیلسوف معاصر آمریکایی ریچارد رورتی است .

 

 

در عشق زنده باید کز مرده هیچ ناید

می خواهم بگویم با تمام مراقبتی که از چراغ عشق می کنیم گاهی چراغش خاموش می شود و هر چه می کنی روشن نمی شود که نمی شود...


می خواهم بگویم عشق می تواند مثل هر پدیده فیزیولوژیک دیگری تمام شود و دیگر نباشد.


نه که از اول نبوده ، روزی شروع شده ، روزهایی بوده ولی امروز دیگر نیست .


می خواهم بگویم آن آنزیم ها و هورمون هایی که روزی احساس عشق را در عاشق و معشوق بوجود می آوردند و روح و جسم  آنها را به هم نزدیک می کردند ممکن است دیگر نباشند .


اگر فقط جرأت کنیم و عشق را از بالای طاقچه تقدیس شده عادت پایین بیاوریم و درست و حسابی نگاهش کنیم  متوجه می شویم که  عشق چیزی جز غلیان همین حس ها نیست.


متوجه می شویم که وقتی آدمها عوض می شوند ممکن است حسشان هم  نسبت بهم ،عوض شود حس هایی بمیرد و حس های تازه ای ایجاد شود که اگر غیر این باشد باید به زنده بودن آدم ها شک کرد.


 اسم این تغییرات ، نه بی وفایی است نه خیانت  نه لا ابالی گری ... من اسمش را می گذارم عشقی که تمام شده است همین .

بهتر نیست ٬ به عوض خزیدن به هزار توی خودسانسوری و فریب و دروغ  و تظاهر از تمام شدن عشق بگوییم ؟

یا هم چنان مجبوریم در لابلای عرف های منجمد بمانیم و وانمود کنیم که افسون عشق هرگز نمی میرد؟


پ.ن: حاشیه ای بر بیست و پنجم نوامبر روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان