بعد از چندین سال دلخوش کردن به مدارها و کنترل کنندهها و حسگرها و فرو رفتن در انبوهه زشت صنعت همچنان مجذوب ایدههای فلسفی بودم. به چیزهایی علاقه داشتم که نمیدانستم چیست! موقعی که فکر میکردم ارتباط با آکادمی در یادگیری موضوع مهمی نیست، بدون آنکه بدانم فلسفه چیست ؟ علوم انسانی چیست ؟ سیاست و جامعه شناسی و فرهنگ چیست ؟ در فکرم بود که به آنها بپردازم.
از بیشتر فهمیدن و بحث کردن در مورد اساسی ترین دغدغههایم یک جورهایی خوشم میآمد. فکر میکردم میشود شخصی به آن پرداخت میشود رفت کتاب خرید و خواند. اما پراکندگی خسته کننده تر از انتظارم بود. به فکر دانشگاه افتادم ... اگر چه حس میکردم علوم انسانی بیرون از دانشگاه حیات بیشتری دارد، اما برای پیداکردن یک نقشه راه لازم بود بروم . وارد دانشگاه که شدم و دوره حیرت از آشفتگی علوم انسانی را گذراندم معلوم شد که علایق متنوعی که دارم در یک محدوده مثل فلسفه سیاسی به هم میرسند. بحثهای فلسفه سیاسی نه ابتذال و روزمرگی سیاست را دارند و نه انتزاع فلسفه را. میشود سالها در فلسفه سیاسی سیر کرد و از جذابیتش سیر نشد.
حالا فهمیدهام علوم انسانی ضروریترین چیزی است که اینجا لازم داریم، شاید حاصل این دو سه سال پرسه در دانشگاه و پایاننامهای که دفاع کردم این باشد که الان میتوانم یک برنامه مطالعه برای خودم بچینم و کار را شروع کنم...