دنیای زیبای من

من طربم طرب منم زهره زند نوای من

دنیای زیبای من

من طربم طرب منم زهره زند نوای من

در جذابیت پیچیدگی ها

در اولین مواجهه با فیلم هانا آرنتHannah Arendt  منتظر بودم، یک درام سوزناک درباره عشق دختر یهودی و یک نازی ببینم. فکر هم نمی کردم فیلمی درباره زندگی زنی که اندیشیدن را مهم ترین کار خود می دانست ساخته شده باشد.


اما تصور اشتباهی بود، در فیلم همه چیز هست روال عادی زندگی هانا با همسرش، دوستانش، کارها و اندیشه هایش، کتاب ها و کلاس هایش و بالاخره معشوقش مارتین هایدگر. اما این آخری نه تنها محور فیلم نیست بلکه فیلم به اشارات کوتاهی ازآن بسنده می کند و از دام افتادن به یک فیلم عاشقانه متوسط می گریزد.


به نظر می رسد مرکز فیلم مفهوم banality of evil    است که آرنت در کتابی که به صورت گزارش از محاکمه آیشمن در اورشلیم نوشت نخستین بار مطرح کرده است. از نظر او ناتوانی در اندیشیدن سر منشأ وقوع فجایع بشری است. او می گوید که برای بیشتر آدم ها شر، خصلتی عادی است. آدم هایی که نمی اندیشند و فقط دستور می برند و از چیزی که هنجار عمومی و همگانی است پیروی می کنند می توانند به جنایات بزرگ با انگیزه های ایدئولوژیک دست ببرند و یا اقلاً در برابر جنایات دیگران بی تفاوت و ساکت بمانند. این همان مفهوم ابتذال شر است که البته به تبرئه کسی مثل آیشمن، از نظر آرنت نمی انجامد، اما هیولای وحشتناکی را که از او ساخته اند را می شکند و با نگاهی عمیق تر می گوید که هر کسی باید مراقب آیشمن های درونش باشد.


طبیعی است که این نگاه، از طرف هم کیشان یهودی او بشدت مورد نقد واقع می شود. آن ها انگیزه اصلی جنایت های امثال آیشمن را یک شرارت ارادی نفرت انگیز که در آدم های اندکی هست می دانند. آرنت ترجیح می دهد تهمت های کسانی که او را خیانت کار به آرمان دولت یهود می دانستند و معتقد بودند فریب ماسک های متعدد آیشمن را خورده است، به جان بخرد و در موضع متفکرانه خود بایستد. او در پاسخ منتقدانش می گوید:" من هیچ "مردم"ی را دوست ندارم من فقط دوستانم را دوست دارم." او  به این ترتیب هر مفهومی مثل ملت ، خلق و مردم را به چالش می کشد و هر آدمی را به عنوان یک موجود اندیشمند به رسمیت می شناسد و به این ترتیب اهمیت آزادی را آزادی دگر اندیشان می داند.


فیلم، زن فیلسوفی را نشان می دهد که درگیر مبارزات سیاسی است و زندگی خصوصی اش هم سرشار از عشق و دوستی بوده است. کارگردان فیلم مارگارت فون تروتا در مصاحبه ای گفته است:"در شروع کار خیلی از آرنت می ترسیدم و فکر می کردم مثل خیلی از آدم های اهل فکر متکبر باشد، نمی توانستم درکش کنم  و این بود که آرام آرام به او نزدیک شدم و حالا دوستش دارم. شما هم می توانید او را دوست داشته باشد و در عین حال از او انتقاد کنید."


هانا شخصیتی بشدت منطقی و هم بشدت احساسی است و این طور است که به گواهی کتابی که از مکاتبات او با هایدگر منتشر و ترجمه شده است رابطه عاطفی آن ها مدتی طولانی و در چند دوره ادامه یافته است. کسی چه می داند شاید رابطه عمیق میان اندیشه فراتر از لیبرالیسم آرنت و فلسفه اصالت تفکر شهودی هایدگر رابطه ای فراتر از منطق باشد. فیلم هم مثل کتاب به کنجکاوی من درباره تناقض منطق و احساس پاسخ همیشگی را می دهد. عشق غیر منطقی است.


پ. ن درباره فیلم: هانا آرنت / مارگارت فون تروتا / محصول آلمان، فرانسه، لوگزامبورک /2012

پ .ن درباره کتاب: هانا آرنت و مارتین هایدگر/ الزبیتا اتینگر/ عباس مخبر/ نشر مرکز /1384

 

رنج، اما نه به قدر کفایت...

در واپسین روزهایی که عده زیادی از مردم این سرزمین، هراس از دیگران را با امید به روحانی عوض کردند، از زبان همان مردم شنیده می شد که اکنون یک حقوقدان عمل گرای تکنوکرات با هر عقیده ای، مفید تر و بهتر از عبای شکلاتی و در باغ سبز است. ما کسی را لازم داریم که تحریم ها را بردارد و مانع جنگ و افزایش تورم شود.


البته حق با آن ها بود. در چنان فضایی حرف از فرهنگ و هنر و توسعه سیاسی و اجتماعی زدن به فانتزی های لوس و خنک شبیه بود. روزهایی که هر انتقادی سیاه نمایی لجوجانه خوانده می شد.

امید آخرین سرمایه اجتماعی این مردم بود که در آن فضای تاریک نا امیدی به میدان آوردند و به انتظار نشستند. این ها را نوشتم که یادم باشد در آن صحنه مردم تدبیر و امید را برگزیدند.


درباره امید چیزی نمی گویم امیدواری حتی اگر بگویند و بخواهند با سخنرانی و بخشنامه نه می آید و نه می رود و بقول دولت آبادی امیدوارم دیر نشده باشد.

اما تدبیر هم اکنون با ماست. روحانی سیاست مدار با تدبیری است. اینجا تدبیر و هوشمندی اوست که می گوید: " دوران، دوران اعتماد است ... چرا نظارت بر کتاب و موسیقی و سینما را به اهلش واگذار نکنیم؟...خود هنرمند می تواند بر هنر نظارت کند... آثار یأس آور کافی است. "


به این ترتیب هر کسی ممیز خود می شود و امید می پراکند. چه می ماند؟ دیگر هیچ !

 

بوی شراب می زند، خربزه در دهان مکن!

انگاره های قدرت نمایی مبتنی بر جنسیت، گاهی به شیوه هایی مضحک فاش شده و ناخواسته از پرده بیرون می افتند کافی است کمی دقیق تر به رفتارها و گفتارها توجه کنیم. نمونه ای که می خواهم به آن بپردازم در نگاه اول بسیار پیش پا افتاده و حتی معمولی به نظر می رسد. چنین صحنه هایی به قدری جا افتاده اند که طبیعی به نظر می رسند در حالی که  واقعی و طبیعی نیستند نگاه کنید:


در حاشیه یک نشست علمی در دانشگاه با موضوع روابط ایران و غرب ، نزد یکی از سخنرانان می روم  و از تحلیل واقع بینانه و جامعش تشکر می کنم و می خواهم که آدرس ایمیلی در اختیارم بگذارد. آقای دکتر که از اساتید بنام دانشگاه های تهران هستند و از قضا تمام مراحل تحصیلشان را در آمریکا گذرانده اند تشکر می کنند و در حال نوشتن شماره تلفن شان روی بروشورها می فرمایند:" منم خیلی خوشحالم که تبریز هستم ، همیشه دوست داشته ام دست پخت خانم های تبریزی را بچشم."


این مکالمه کوتاه لایه هایی دارد که بد نیست مرور شوند. لایه بیرونی و ظاهری می گوید که زنان تبریزی در پخت و پز صاحب سبک و سلیقه اند و دکتر قصد تعریف و تمجید دارد و در حسن نیت او شکی نیست. لایه درونی تر می گوید که دکتر هنگام حرف زدن ناخود آگاه به هویتی رجوع می کند که از زنان در پس ذهن دارد و مثل بیشتر انسان ها قادر به تفکیک موقعیت عینی و ذهنی خود نیست و هویتی را که می بیند با هویتی که در پس ذهن دارد به هم ربط می دهد. داستان این ارتباط از هویت هایی شروع می شود که در یک شبکه فرهنگی بسیار پیچیده و در طول زمان ساخته شده است و توسط مردان و خود زنان باز تولید و تکرار شده است. وقتی مردان مشغول کارهای مهمی چون تجارت و سیاست ورزی و کسب دانش و کشورگشایی و فتح طبیعت و مکاشفه در عالم متافیزیک و شعر سرایی و ...  اند، گرسنه که نمی توانند بمانند، پس ای زنان آشپزخانه ها را فتح کنید و اگر خواستید حرف هایتان، احساساتتان، شعرها و رمان هایتان را از پشت پیش بندهای محقرتان بگویید.


چنین هویت های برساخته ای، مسلماً ناشی از اقتضای زمان بوده است و کمی تفکر کافی است، به اقتضایی بودن چیزی که طبیعی جلوه می کند پی ببریم و بفهمیم  چگونه کارگزاری هر نقش با تکرار آن هویت ساخته شده حفظ می شود و بعد از مدتها بدیهی انگاشته می شود و نشان می دهد که انسان ها با تمام تلاشی که برای رهایی افکارشان  می کنند، چگونه هم چنان اسیر گفتمان مسلط فرهنگ مردسالار جامعه خویش اند و نه تحصیلات عالی و نه حتی مدتها زندگی در فضای خارج از این فرهنگ و نه شاید حتی آگاهی، نمی تواند به انقیاد آن ها پایان دهد.


در این جا لزوم در هم شکستن و فروپاشی این هویت های جعلی و نادرست برای تغییر، ضروری به نظر می رسد و اولین گام، شاید توانمند کردن جماعت  پشت پیش بندها باشد.