آیا آنان که فلسفه ورزی و نه فلسفه خوانی و فلسفه دانی و فلسفه نویسی را یگانه منجی می دانند و معتقدند ما نیاز به معلمان فلسفه نداریم بلکه نیاز به انسانهایی داریم که فلسفه ورزی شان شخصی باشد، چرا به زیست مرید و مرادی روی آورده اند؟ آیا انسان فلسفه ورز نباید دایماً در جهت شکستن وجه کاریزماتیک خود عمل کند ؟!
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس ملالت علما هم ز علم بی عمل است
"حافظ "
پ.ن: سومین پنج شنبه ماه نوامبر هر سال، روز جهانی فلسفه است که امسال توسط یونسکو باشعار Inclusive Societies , Sustainable Planet نامگذاری گردیده است.
به اطرافتان نگاه کنید! سطح تحصیلات افراد بالاتر رفته است، سطح آگاهی و فهم مردم گسترده تر شده است، ارتباطات فراگیرتر شده اند، اما عملاً هیچ اتفاقی و بهبودی در سطح مسائل اجتماعی و زندگی ما نمی افتد و هر سال وضعیت بدتری را نسبت به سال قبل تجربه می کنیم.
برای مثال آسیب های فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی و روانی خرافه پرستی ها و آیین های نادرست این روزها را می بینیم و تحمل می کنیم. خرافه ها و خشونت ها و دیگر آزاری ها هر سال بیشتر می شوند و در شکل و شمایل های جدید عرضه می شوند و مورد استقبال هم قرار می گیرند. دولت فقط مراقب کنترل اوضاع و برقراری امنیت است اما در عمل نه آگاهی مردم تأثیر گذار است و نه اقدامات امنیتی دولت.
سؤالی که برای من طرح می شود، این است که در حوزه اجتماعی ما آیا اساساً مشکل و مسأله ای وجود دارد؟ با کمی توجه می توان فهمید که ما همزیستی و کنار آمدن با مشکلات را به مواجهه با آنها ترجیح می دهیم. ما به دردکشیدن عادت کرده ایم و چون نتوانسته ایم کاری برای آن بکنیم با آن ساخته ایم. بخاطر بیاورید چقدر از این روحیه ایرانی ها که همه چیز و همه نوع مشکلی را تبدیل به موضوع خنده و شوخی و طنازی می کنند تعریف شنیده اید. ما به آسیب ها و مسائل اجتماعی مان می خندیم و مباهات می کنیم. دردهایمان را رمانتیک کرده ایم و حتی گاهی با آنها لذت می بریم. بی تفاوتی و کرختی در مقابل هر چیزی که آزارمان می دهد آخرین کاری است که می کنیم.
چرا این همه را می بینیم و دم نمی زنیم؟ چرا به فکر تغییر دادن آنها نیستیم؟ مایلم دوباره به پرسش قبلی ام برگردم آیا مشکلی هست ؟ پاسخ من این است: "خیر، هیچ آسیب و مسأله اجتماعی در ایران امروز وجود ندارد."
گرفتاری ها و مشکلات زیادی در اطراف ما هست اما کاری که ما در برخورد با این گرفتاری ها می کنیم طرح مسأله در اجتماعات مان نیست بلکه به آسانی با آنها هم زیست می شویم. هیچ پدیده ای برای ما مسأله ساز نمی شود. چیزی که باعث می شود یک پدیده به صورت یک مسأله در بیاید تمرکز کردن و توجه کردن به آن پدیده هاست. آیا شما توجه و تمرکزی می بینید؟
مردم عادی که گرفتار و غرق در امور روزمره اند و احتمالاً نق نقی در تاکسی و جمع های خانوادگی می کنند و لایکی در یک شبکه اجتماعی می زنند و با تبادل چند پیامک طنازانه از موضوع می گذرند تا سال بعد برسد.
این نخبگان اجتماعی اند که می توانند، توجه مردم و توده ها را به اموری جلب کنند که آن امور دیده شوند و اصلاح شوند یا احتمالاً تغییر کنند. در حالی که در مثال گفته شده عده ای از نخبگان با سفر رفتن و یا در خانه حبس شدن در این ایام، فاصله بین خودشان و واقعیت موجود را عمیق ترمی کنند قدرت حاکم هم از این فاصله بشدت استقبال می کند و به تعمیق آن کمک هم می کند. عده ای هم ترجیح می دهند کرکره بحث و انتقاد را موقتاً پایین بکشند و به احترام اکثریت از مواهب معنوی والبته مادی این روزها فیض ببرند، عده ای هم در تلاش مذبوحانه ای برای بروز کردن و توجیه امور با توده ها همنوا می شوند، عده ای از نخبگان اساساً در جای دیگری به درگیری و نزاع با یکدیگر مشغولند.
می ماند چند مواجهه پرسشمند و حساسیت فردی که در هیچ جمعی مطرح نمی شود و این است که هر سال بدتر از پارسال می شود... در واقع هیچ اجتماعی از حساسیت ها نسبت به آسیب ها و ناهنجاری ها ساخته نمی شود.
این ناهنجاری ها با توجه کردن و ذهنیت داشتن نسبت به آنها تبدیل به مسأله می شوند. علم اساساً بدون این توجه ها و مسأله سازی ها بوجود نمی آید و پیش نمی رود. ایده هایی که هیچ جا مطرح نمی شوند و درباره آنها نظر داده نمی شود کمکی به علم نمی کنند و بدون علم و پشتوانه نظری هم اطمینان داشته باشید هیچ تغییر و دگرگونی در اطراف ما رخ نخواهد داد.
سال پیش که به قصد مواجهه جدی با علوم انسانی و تعریف یک پروژه مطالعاتی دقیق دوباره به دانشگاه باز گشتم در ابتدای کار متوجه آشفتگی فراتر از انتظارم در علوم انسانی شدم و همان ابتدا به اهمیت شناختن روش ها پی بردم و اینکه ماهیت علوم انسانی چه اندازه با علوم فنی و مهندسی متفاوت است ، اما علیرغم این تفاوت در ماهیت و روش و پس از یک سال می توانم به جرأت از آشفتگی و بحران نظام دانشگاهی در این حوزه بگویم. لابد وضعیت عدم انسجام و از هم گسیختگی مربوط به دانشکده های علوم انسانی کشور هم ناشی از طفیلی بودن تاریخ دانشگاهی ماست . جامعه علمی و دانشگاهی ما به عنوان مصرف کنندگان سخت افزار دانشگاه در ساختارهایی در گیر می شوند که از ریشه ها و پیکر بندی حقیقی آن بی خبر و غافلند . ما در فضای دانشگاه نفس می کشیم بی آنکه بتوانیم موقعیت خودمان را در آن تبیین کنیم . فقط شاید گاهی از سر اتفاق و با تأخیر زیاد بتوانیم مختصری از نتایج و پیامدهای آن آگاه شویم .
دانشگاه باید فراهم کننده یک انضباط علمی در شناختن واقعیت های موجود جامعه و یافتن پاسخ های حقیقی و علمی برای مسأله های آن جامعه باشد . برای دستیابی به چنین مأموریتی که ظاهراً تاکنون در پس پرده و ناشناخته مانده است، نظام آموزشی دانشگاه ها خصوصاً در مقاطع تکمیلی باید دانشجویان را در روند فعالیت های جدی علمی درگیر کنند، لیکن خبری نیست که نیست . هر گروه یکی دو استاد واقعی بیشتر ندارد و تب تند رتبه و تعداد کلاس و مقاله و همایش ... فضا را پر کرده است .
اما به نظر می رسد با این پیکره دانشگاهی ما نه می توانیم واقعیت های جامعه خودمان را بشناسیم و نه راه حل های دیگران را بفهمیم . بالاتر ها هنوز صحبت از تحول در علوم انسانی می شود و پیدا نیست چگونه می توان در علمی که وجود ندارد و هنوز فاقد تولید جدی است تحولی آفرید و آن را مدیریت کرد !
همه ی این کاستی ها در نظام آموزش دانشگاهی علوم انسانی به مراتب بیشتر است و نظام واحد های درسی انعطاف ناپذیرش ، گویای آن است. این نظام طوری تدوین شده که گویا دانشجو باید شناخت همه مسائل حال حاضر جامعه اش را کنار بنهد تا آماده خواندن سرفصل هایی از جامعه و سیاست و فرهنگ و اقتصاد در یک فضای انتزاعی و به شکلی دایره المعارفی شود. می توان گفت نظام فعلی نه تنها مسأله ای برای دانشجو تعریف نمی کند، بلکه از وی می خواهد تمام مسأله های ذهنی اش را کنار بگذارد و در لایه ای تقلیل یافته مفاهیمی را حفظ کند و بعد از گذشتن از آزمون هایی که معمولاً فقط اطلاعات خام دانشجویان را می سنجند ، احساس کند روشنفکر و دانای کل شده است، چون به قدر چشیدن، از هر مکتبی قدری خوانده است و چند تا اسم از بر شده است . فهم استدلالی و نظام منسجم اندیشه و برخورد پروبلماتیک جایی بکار می آید که مسئله ای وجود داشته باشد و نه جایی که تا بخواهی مدرک و تیتر و افه ی پست مدرن و شعر و شهود و امر قدسی و ترفند هست و گره گشایی هم می کند! حتی اگر همه اینها که بر شمردم در واقعیت و متن جامعه از ارائه نقشه راه ناتوان باشند و در گرداب دست و پا بزنند .
سیستم و نظام آموزشی دانشگاه ما هم چنان هیچ مهارتی برای استدلال کردن ، مباحثه و گفت و گو ، نقد و یا تحلیل کردن و حتی نوشتن و خواندن از منابع بنیادی را به دانشجویان یاد نمی دهد و بجای همه اینها روزبروز متورم تر می شود با این اوصاف آبرومندتر نیست اگر بگوییم ما در علوم انسانی دانشگاه نداریم ؟
بهار آخرین قربانی تفکر تمامیت خواه نیست ... گوشه ی رنجور مطبوعات هر زمان که قصد کرده پرسشی در باب آمیزش دین و سیاست در افکند زخم خورده است . حتی در روزگار تدبیر و امید نیز چنین است .
"دین باید در نمام حوزه های اجتماعی و از جمله سیاست دخالت کند" این گزاره ای است که هم چنان دیدگاه رسمی صاحبان قدرت شمرده می شود . بد نیست مروری کنیم بر دلایل مطرح شده در توجیه این گزاره رسمی از سوی مدافعانش:
- حکومت حق فقها و روحانیون است که وارثان پیامبر و امامان منسوب خدا می باشند.
- اسلام دینی سیاسی است و برای حوزه های اجتماعی احکام ویژه دارد که باید اجرا شوند.
- پیامبر اسلام دست به تشکیل حکومت زد پس دین و سیاست آن زمان هم آمیخته به هم بود .
- اجرای برخی از شرعیات و احکام فقهی ، قدرت و اعمال حاکمیت لازم دارد .
- دین اگر به پستوی خانه ها و مسجد ها و حوزه فردی برود کم رنگ یا فراموش می شود پس باید همه جا حضور داشته باشد.
- مردم ما مسلمانند بنابراین هدف اصلی زندگی آنان اجرای قوانین شرع و اسلام است و این ممکن نیست مگر با اعمال سیاست دینی
- اسلام دین کاملی است و می تواند پاسخگوی نیاز بشریت برای رسیدن به رستگاری باشد.
- منشا و مبداً تمام قوانین باید از متن دین گرفته شود و مورد تایید فقها باشد تا معنویت و اخلاق و تقوا و پرهیزگاری در جامعه از بین نرود.
صرف نظر از این که این دلایل کاملاً درون دینی اند و از دیدگاه علمی و عقلانی قابل طرح نیستند ، به نظر می رسد این استدلالها بیش از آن که دغدغه ی مردم ، جامعه و منافع و حقوق فردی و اجتماعی آنها را داشته باشد دغدغه ی حفظ مصلحت گروهی را دارند که خود را متولیان و صاحبان و وارثان دین می دانند ضمن اینکه در این نگاه تکلیف مدار کوچکترین توجهی به آثار و نتایج و پیامدهای عملی این روند نمی شود گویا نتیجه در عمل هر چه که باشد عده ای مکلفند دین و سیاست و حکومت و دولت را به هم بیامیزند و هیچ صدای دیگری را هم بر نتابند.