در این سرزمین هست آنچه سزاوار زیستن است
آمدن بهار
بوی نان در سپیده دم
نگاه زنی به مردان
نوشته های آخیلوس
آغاز عشق
خزه بر سنگ
مادرانی ایستاده گوش به نوای نی ها
و ترس متجاوزان از خاطره ها.
در این سرزمین هست آنچه سزاوار زیستن است
رفتن تابستان
زنی چهل ساله در اوج شکفتگی
ساعتی نور خورشید در زندان
ابری که موجودات را تقلید می کند
هلهله مردمان برای آنانی که با لبخندی رهسپار پایان آسمانی خویشند.
و ترس مستبدان از ترانه ها.
در این سرزمین هست آنچه سزاوار زیستن است.
در این سرزمین، بانوی سرزمین ها
مادر بدایت ها، مادر نهایت ها
...
آه بانو، چون بانوی منی سزاوارم، سزاوار زیستنم
" محمود درویش "
ترجمه یوسف اباذری
آری ، ممکن برای ما و برای کل خاورمیانه اگر...
من یه ایرانی تمام عیارم. فکر می کنم باید شریک غم دیگران باشم و شادی دیگران مربوط به خودشان است. رفتن به مجلس ختم را ضروری می دانم ولی حضور در مجلس عروسی را نه. وقتی قتلی اتفاق می افتد ، مرگ برایم جذابیت بیشتری پیدا می کند. برای همین احمد خان را فرستادم بالای دار. بالای دار نه . عرصه را بهش تنگ کردم تا خودکشی کند .
" نقش پنهان / محمد محمدعلی "
... میروی خیابان قدم بزنی. میروی کارتپستالی بخری برای دوستانت. چیزی هم میخری؟ نه چی بخری؟ چیزی پیدا نمیکنی نه کارتپستالی با عکسِ گُل هست و نه کارتپستالی با عکسِ رودخانه. نه کارتپستالی با عکسِ گنجشک هست و نه کارتپستالی با عکسِ زن. همهی آن کارتپستالهای قبلی دود شدهاند و رفتهاند هوا. جایشان را کارتپستالهایی گرفتهاند که عکسِ هواپیما و توپ و تانک رویشان چاپ کردهاند. عکسِ دیوارِ ندبه و شهرهای اشغال شده را چاپ کردهاند. عکسِ کانالِ سوئز را چاپ کردهاند. شاخهی زیتونی هم این روزها اگر میبینی نقّاشیِ رنگپریدهایست روی بالِ هواپیمای جنگی. هواپیمای فرانسوی. دخترِ زیبایی اگر میبینی سر تا پا مسلّح است. شهرِ زیبایی اگر میبینی زیرِ پوتینِ سربازی له شده. میترسی از این دخترِ زیبا که مسلّح است. میترسی از پوتینِ سربازی که شهر را له کرده.
چارهای نداری غیرِ اینکه از سرِ راه بروی کنار. چارهای نداری غیرِ اینکه پیادهرو را به خیابان ترجیح دهی. هزار دست در این خیابان هست که کارتپستالهای عید را طلب میکنند از مغازهها. این کارتپستالهای رنگووارنگ را چاپ کردهاند که یادشان بماند این روزها را. یادشان بماند این رستاخیز را. یادشان بماند این بازگشتِ اسطورهای را.
کارتپستالی اگر خریدهای باید چه مینوشتی برای دوستانت؟ باید از سکوت مینوشتی. باید سکوت را مینوشتی. ولی کارتپستالی نداری برای نوشتن. هیچ کارتپستالی نمیرسد دستِ دوستان. دوستانِ تو دستی ندارند که چیزی برسد دستشان.
رفتهای خیابان قدم بزنی که میرسی به یک کارناوال. چه برقی میزند این کارناوال. چه نوری دارد این کارناوال. چشم را میزند نورِ این کارناوال. انگار اسیر بودهای این مدّت. انگار در سلولِ تاریکی بودهای و حالا آزاد شدهای. از تاریکی درآمدهای و به نور رسیدهای. ولی تابِ اینهمه نور را نداری. صبر میکنی و چشمهات که عادت میکنند به نور بچّهها را میبینی. بچّههای مسلّح را میبینی. اسلحه به دست میگذرند از این خیابان. چهقدر جدّیاند این بچّهها. اسباببازیِ این بچّهها تیر و تفنگ است. سرگرمیِ این بچّهها تیر و تفنگ است. ولی تو هم بچّه بودهای روزی. ولی تو که بچّه بودی اسباببازیات اسبِ چوبی بود. ولی تو که بچّه بودی اسلحهات اسبِ چوبی بود...
محمود درویش
ترجمهی محسن آزرم
آیا نژادپرستی و فناتیسم دینی می توانند این همه زیبایی، این همه سزاواری، این شکفتن ها و مهربانی را به فنا بکشد؟ به رغم روزهای تیره و تاری که در آن به سر می بریم، به رغم کشتار بی رحمانه ی متجاوزان، به رغم داغداری مادران و زنان ِ در اوج شکفتگی و زیبایی، به رغم ابرهای تیره و تار استبداد در آسمان منطقه؛ به خاطر وجود نیرویی اجتماعی که این شعر نماینده و زبان گویای آن است (ولو اینکه امروز در هر دو سو در اقلیت باشد) من به آمدن روزهای روشن صلح و آسایش به دور از کینه توزی و جهل، برای این سرزمین سزاوار امیدوارم. باید این نیرو را در هر جایی که هستیم و هر قدر که می توانیم حمایت کنیم.
خیلی لذت بردم از شعر خیلی. دیروز ویدیوی بسیار زیبایی از رقص زنان شمالی را می دیدم. رقص بوی باران و شالی می داد. اگر هم نمی دانستی، این رقص چنان با زندگی مردم و طبیعت شمال درآمیخته بود که به راحتی می شد حدس زد که کدام سرزمین الهام بخش این همه زیبایی ست. درست مثل این شعر، پر از زیبایی های زنده و واقعی آن سرزمین. به هر حال همانطور که شاعر گفته بیهوده نیست که مستبدان از ترانه، رقص، زیبایی و عشق ورزی می ترسند و وقتی همه ی اینها هرگز از بین نمی روند و "در این سرزمین هست آنچه سزاوار زیستن است" پس امیدوار باشیم که امیدمان به آمدن روزهای روشن در سرزمین زیتون و آفتاب و بندرهای آبی، محکم ترین پایه های عینی را دارد.
آری ، ممکن برای ما و برای کل خاورمیانه ، اگر دست از این ناسیونالیسم متعبدانه و متعصبانه خود شسته و آدم شویم و آدم ببینیم؛
اگر تمام توام فکری و علمی خود را در راه توجیه ملی گرایی ضد دموکراسی و ضد انسانی حاکم بر پارادایم ایرانی بسیج نکنیم.
دوست عزیز، با این لجاجتهای بیهوده بیش از این "عرض خود می بری و زحمت ما میداری" . پیشنهاد می کنم به سایتهای "فضول محله" یا "بالاترین" بروی، در این سایتها، افرادی با روحیه شما چه از پان ترکها چه از ناسیونالیستها بسیارند. خوانندگان این وبگاه سوای شما افرادی هستند اهل مدارا و تحقیق و "در راه"، اما شما چنین روحیه ندارید.شما نه اهل تحقیق اید نه اهل مدارا و نه در راه. مومنی هستید متعصب که جز خود در سخن هیچ کس حقیقتی نمی یابید و اصولا گوشی هم برای شنیدن ندارید، بنابراین به استناد به ان کلام مقدس می گویمتان که : هجرت کنید ... که زمین وبستان فراخ است به قول اخوان" برو انجا که بود گوشی و چشمی با کس برو انجا که تو را منتظرند ....
نیز به عنوان آخرین سخن با شما می گویم که:
انسان دانا از آن همه سرزمین هاست . (دموکریتوس)
شعر قشنگی بود یاد آن شعر خیلی قشنگ درباره ی فلسطین در کتاب ادبیات دوم دبیرستان افتادم:
"پس با عشق خود چه کنیم در حالی که دهان مان پر از خاک و شبنم یخ زده است...."
البته اگر حافطه ام یاری و کمی کلمات را جابجا نکرده باشد.
سلام،
ساده و روشن. واقعیت زندگی را سروده است.
زیبا بود و نیز انتخابی قشنگ
زنده باشید