آیا اندیشیدن و فکر کردن به چراهای فلسفه فایده ای هم دارد ؟ آیا فکر کردن رنجهای بیشتری را برای بشر بهمراه ندارد؟ آیا آنها که نمی اندیشند همیشه آسوده ترند؟
من با راسل هم نظرم آنجا که می گوید: " فایده فکری فلسفه این است که خطا پذیری ذهن بشر را به او می فهماند ، به او می فهماند که بسیاری چیزهایی که بر اذهان تعلیم نیافته مسلم و مبرهن می نماید در حقیقت مورد شک و تردید است."
اما آیا همواره در شک زیستن ممکن است ؟ ممکن است یقین های بسیاری در ذهن مان داشته باشیم اما اگر جایی برای شک نگذاریم یکباره بیدار شده و خواهیم دید محکم ترین و تعصب آمیزترین اعتقاداتمان از قضا بی دلیل ترین و سخیف ترین آنها هم هستند . در واقع کمترین دلیلی برای صحتشان نخواهیم یافت و اگر در مقابل دسته دیگری از مردم قرار بگیریم که مثل ما نمی اندیشند چه بسا حس نفرت و لگد مال کردن طرف مقابل هم بسراغمان بیاید.
شاید بهتر، آن باشد که یقین را به آسانی نپذیریم بخصوص وقتی که شواهد وجود ندارد و تا یافتن دلیل کافی از عمل بپرهیزیم در غیر این صورت به دام جزمیتی خواهیم افتاد که از بزرگترین تهدیدهای انسانی است .
آنچه فلسفه با عاطفه می کند مشابه آنچه است که با عقل نیز می کند همانگونه که دامنه دید فکری انسان را فراخ تر می کند باید تمایلات و علایق و عواطف او را هم گسترده تر کند فلسفه نمی تواند و نباید از زندگی شخص بکاهد بلکه باید که بر آن بیفزاید .
انسانی که ترس یا محدودیت عاطفی ندارد خیلی زود می فهمد که رقابت ها و نفاق ها بر سر ماورا الطبیعه چه اندازه ابلهانه اند و منافع ما چقدر با منافع تمام دنیا سازگار است . از این رو ممکن است کسی که سراغ چراهای فلسفه می رود، لزوماً سعادتمند نباشد اما حتماً کمتر از دیگران دچار ترس و سراسیمگی می شود و البته برای بشریت و اخلاق هم خطری ندارد .