سال پیش که به قصد مواجهه جدی با علوم انسانی و تعریف یک پروژه مطالعاتی دقیق دوباره به دانشگاه باز گشتم در ابتدای کار متوجه آشفتگی فراتر از انتظارم در علوم انسانی شدم و همان ابتدا به اهمیت شناختن روش ها پی بردم و اینکه ماهیت علوم انسانی چه اندازه با علوم فنی و مهندسی متفاوت است ، اما علیرغم این تفاوت در ماهیت و روش و پس از یک سال می توانم به جرأت از آشفتگی و بحران نظام دانشگاهی در این حوزه بگویم. لابد وضعیت عدم انسجام و از هم گسیختگی مربوط به دانشکده های علوم انسانی کشور هم ناشی از طفیلی بودن تاریخ دانشگاهی ماست . جامعه علمی و دانشگاهی ما به عنوان مصرف کنندگان سخت افزار دانشگاه در ساختارهایی در گیر می شوند که از ریشه ها و پیکر بندی حقیقی آن بی خبر و غافلند . ما در فضای دانشگاه نفس می کشیم بی آنکه بتوانیم موقعیت خودمان را در آن تبیین کنیم . فقط شاید گاهی از سر اتفاق و با تأخیر زیاد بتوانیم مختصری از نتایج و پیامدهای آن آگاه شویم .
دانشگاه باید فراهم کننده یک انضباط علمی در شناختن واقعیت های موجود جامعه و یافتن پاسخ های حقیقی و علمی برای مسأله های آن جامعه باشد . برای دستیابی به چنین مأموریتی که ظاهراً تاکنون در پس پرده و ناشناخته مانده است، نظام آموزشی دانشگاه ها خصوصاً در مقاطع تکمیلی باید دانشجویان را در روند فعالیت های جدی علمی درگیر کنند، لیکن خبری نیست که نیست . هر گروه یکی دو استاد واقعی بیشتر ندارد و تب تند رتبه و تعداد کلاس و مقاله و همایش ... فضا را پر کرده است .
اما به نظر می رسد با این پیکره دانشگاهی ما نه می توانیم واقعیت های جامعه خودمان را بشناسیم و نه راه حل های دیگران را بفهمیم . بالاتر ها هنوز صحبت از تحول در علوم انسانی می شود و پیدا نیست چگونه می توان در علمی که وجود ندارد و هنوز فاقد تولید جدی است تحولی آفرید و آن را مدیریت کرد !
همه ی این کاستی ها در نظام آموزش دانشگاهی علوم انسانی به مراتب بیشتر است و نظام واحد های درسی انعطاف ناپذیرش ، گویای آن است. این نظام طوری تدوین شده که گویا دانشجو باید شناخت همه مسائل حال حاضر جامعه اش را کنار بنهد تا آماده خواندن سرفصل هایی از جامعه و سیاست و فرهنگ و اقتصاد در یک فضای انتزاعی و به شکلی دایره المعارفی شود. می توان گفت نظام فعلی نه تنها مسأله ای برای دانشجو تعریف نمی کند، بلکه از وی می خواهد تمام مسأله های ذهنی اش را کنار بگذارد و در لایه ای تقلیل یافته مفاهیمی را حفظ کند و بعد از گذشتن از آزمون هایی که معمولاً فقط اطلاعات خام دانشجویان را می سنجند ، احساس کند روشنفکر و دانای کل شده است، چون به قدر چشیدن، از هر مکتبی قدری خوانده است و چند تا اسم از بر شده است . فهم استدلالی و نظام منسجم اندیشه و برخورد پروبلماتیک جایی بکار می آید که مسئله ای وجود داشته باشد و نه جایی که تا بخواهی مدرک و تیتر و افه ی پست مدرن و شعر و شهود و امر قدسی و ترفند هست و گره گشایی هم می کند! حتی اگر همه اینها که بر شمردم در واقعیت و متن جامعه از ارائه نقشه راه ناتوان باشند و در گرداب دست و پا بزنند .
سیستم و نظام آموزشی دانشگاه ما هم چنان هیچ مهارتی برای استدلال کردن ، مباحثه و گفت و گو ، نقد و یا تحلیل کردن و حتی نوشتن و خواندن از منابع بنیادی را به دانشجویان یاد نمی دهد و بجای همه اینها روزبروز متورم تر می شود با این اوصاف آبرومندتر نیست اگر بگوییم ما در علوم انسانی دانشگاه نداریم ؟
مصطفی ملکیان بعنوان مترجم کتاب " تنوع دین در روزگار ما " مقدمه ای زیبا و قابل تأمل برای آن نوشته است که بخش هایی از آن را آورده ام. به نظر می رسد ارزش محتوایی مقدمه مترجم بر خود کتاب می چربد. مؤلف کتاب ، چارلز تیلور فیلسوف کانادایی شارح هگل و منتقد مدرنیته است :
چهار ویژگی میشناسیم که، ظاهراً، تا پیش از قرن بیستم، مؤمنان و بیایمانان جز بندرت واجد آنها نبودهاند، ولی امروزه در میان هر دو گروه شیوع و رواج تامّ یافتهاند.
1) مؤمنان و بیایمانان دیگر گمان و امید ندارند که بتوان فقط به مدد دلیل و برهان و قرائن و شواهد عقلی و نظری طرف مقابل را مُجاب و متقاعد کرد و سخن خود را بر کرسی نشاند. روزگاری، مؤمنان گمان میکردند که به قدری روشن است که بیایمانی نوعی کوری خودخواسته است که انسانها، روزی، بیدار می شوند و دیگر فریبش را نمی خورند. فقط کافی است که سوء نیّت و خبث طینت نداشته باشند و با صداقت و جدّیّت به ادلّه و براهین مؤمنان توجه کنند. از سوی دیگر، بیایمانان به این امید بودند که، با پیشرفت علوم تجربی و روشناندیشی، و تدوین یک اخلاق جدید انسانگرایانه، توّهمی بودن دین آشکار شود.
امّا، امروز، هم مؤمنان می دانند که هر دلیل و برهانی که برای تأیید موضع ایمانی و تثبیت و اثبات عقائد دینی اقامه شود، در هر گام، با چنان مسائل فیصلهناپذیر و مشکلات غیرقابل رفع روش شناختی، معرفت شناختی، منطقی، مابعدالطبیعی، و ارزش شناختیای مواجه می شود که امید به مجاب و متقاعد کردن بیایمانان چیزی نیست جز حلقهی اقبال ناممکن جنباندن؛ و هم بیایمانان می دانند که چیزهایی که هر کس می تواند آنها را یافتههای بیچون و چرای علوم تجربی جدید بداند واقعاً به حدّ برهانی بر مادّیانگاری و بیایمانی و خداناباوری نمی رسند.
2) امروزه، مؤمنان و بیایمانان میتوانند چهرهی خود را در آیینهی دیگر ببینند و می بینند؛ و حال آنکه، پیش از این، هر یک از این دو گروه فقط میتوانست چهرهی خود را در آینهی خود ببیند و می دید. روزگاری، مؤمنان و بیایمانان فقط به خودانگاره خود دسترسی داشتند، یعنی به تصوّری که از خویشتن در ذهن خود داشتند، و نمی توانستد پی ببرند که طرف مقابل چه تصوّری از آنان در ذهن خود دارد؛ ولی، امروزه، هر کدام میدانند که در چشم دیگری چه جلوهای دارند. مؤمنان میتوانند تصویر خود را در نظرگاه بیایمانان ببینند، یعنی می توانند دریابند که، از نظر بیایمانان، انسانهاییاند که مجذوب نگرشی بیش از حدّ سادهلوحانه و آسانگیرانه به امور شدهاند، نگرششان به خدا بیش از حدّ سادهانگارانه، انسانمحورانه، و آسانگیرانه است، نسبت به آخرین دستاوردهای علوم و معارف بشری غفلت دارند یا تغافل می ورزند، جهان نگریای را که با زمان، مکان، و وضع و حالی ربط و مناسبت داشته است به ضرب و زور و با تکلّف و تصنّع با خود می کشند تا به همهی زمانها، مکانها، و وضع و حالها انتقال دهند، و... . بیایمانان نیز می توانند تصور خود را در نظرگاه مؤمنان ببینند، یعنی می توانند دریابند که، از نظر مؤمنان، انسانهاییاند خودبزرگبین، غرّه به اندک عقلی که به آنان داده شده است، ناسپاس، خوشدل به زندگی زودگذر دنیا و... .
3) امروزه، مؤمنان و بیایمانان جاذبههای موضع طرف مقابل را نیز احساس می کنند. اگر چه، به نظر خودشان، باید به یک راه بروند، امّا هیچگاه از جذبه و جاذبهی راه دیگر رهایی کامل ندارند. هر یک از طرفین می فهمد که موضع طرف دیگر را داشتن چه حالی دارد. از سویی، بیایمانان، همچنان، از عالَم بیایمانی احساس نوعی دلهره دارند، احساس می کنند که چیزی بزرگ و مهمّ از قلم افتاده است و درِ واقعیتی عظیمتر به رویشان بسته شده است و از این رو، احساس آرامش و امن و امان و معناداری همه چیز، امیدواری ، شادی، و رضایتی که در مؤمنان هست مجذوبشان می دارد. از سوی دیگر، مؤمنان مجذوب احساس کرامت، تسلّط، بلوغ، و استقلالی میشوند که با بیایمانی پیوند دارد.
4) امروزه، مؤمنان و بیایمانان، در مواضع خود، کمابیش دستخوش دوسوگرایی و تزلزلاند و از یکدله و قاطع و متصلّب بودن سابقشان خبری نیست. هم ایمان مؤمنان تُرد و شکننده شده است و هم بیایمانی مخالفانشان .
پ.ن: تنوع دین در روزگار ما : دیداری دوباره با ویلیام جیمز /چارلز تیلور / مصطفی ملکیان / نشر شور / پاییز 1389
دوستی در کامنتهای اینجا از حقارت اراده فهمیدن گفت و اینکه تفکر در مقابله با امر تفکر بر انگیز رخ می دهد و هر کوششی بریده از این مهم ، یا تفنن است یا اراده کور برای دانستن و نیهیلیسمی منفی معطوف به دانستن برای دانستن.
تا اینجا مشکلی نیست ، اما گویا ایشان هر اراده ای به دانستن و فهمیدن غیر از اراده خودشان را چنین می پندارند . وقتی صحبت از دستاوردهای اندیشه هایشان می شود با تیغی که نقد می نامندش به هر آنچه که دستاورد و فایده و حاصل و تحقق یافتگی است حمله می برند و دستاورد اندیشی را چونان روش شناسی معضل اندیشه و تفکر می دانند و از محافظه کاران بیچاره و خامدستی می گویند که می خواهند دستاورد اندیشی را امری پیشا انتقادی جلوه دهند .
اما در عین حال جالب است که ایشان در بیان علت پرداختنشان به فلسفه و آرا فیلسوفان می گویند که فلسفه جعبه ابزاری است که برای حل بی نهایت مسأله و برقراری نسبت با اکنون بسراغش رفت . بسیار خوب همین نگاه ، مگر نوعی فایده باوری نیست ؟ آیا فایده و سود معنایی فراختر از آنچه که از قرن هجدهم مطرح بوده است ندارد ؟ و من در شگفتم چرا گمان می کنید که همه آن بی نهایت مسأله ، پارسایی در تفکر و مواجهه با امر تفکر برانگیز و ضرورت و اکنونیت برای شماست و دیگران اگر بواسطه رویا رویی با پرسش هایی جدی در تحقق زندگیشان از هر راهی آکادمی یا غیر آکادمی ، با ادبیاتی متفاوت با شما میلی برای بیشتر دانستن و فهمیدن و پرسیدن داشته باشند یا توریست تفننی اند و یا صاحب اراده ای کور و در پی دانستن برای دانستن و لاجرم جدی گرفته نمی شوند.
در پرهیز دادن علوم آکادمیک از ادعای رسیدن به حقیقت عینی ! و نتایج بحران زای آن می گویند تفکر انتقادی راهی برای به اندیشه کشاندن بحران های کنونی است. ولی مگر نه اینکه بقول خودتان همین تفکر انتقادی یک پایش روی ارسطو و کانت و هگل است و پای دیگرش روی زمین تفکر تاریخی و انضمامی ؟ بسیار خوب پایه های تحقق یافته شما کجاست ؟ پس به جرأت همان همشهری ام می گویم که در تفکر انتقادی نامیدن این آشوب های ذهنی وطنی ، سخت باید مشکوک ماند!
اینجا مناقشه بر سر کلیشه ها و کاریکاتورهایی از اندیشه های مورد بحث است و نه خود آنها. سوء تعبیر در عقاید و ایدئولوژیک خواندن آنها و تردید در انگیزه ها هم بیداد می کند. بدیهی است که برای پرهیز از چنین معضلاتی باید به قاعده و روشی رجوع کرد تا تفاوت میان استدلال و زبان آوری مشخص شود . به نظر می رسد منطق تلاشی است که می تواند اختلاف میان استدلال معتبر و نا معتبر را مشخص کند و البته اگر منطق را هم معضلی برای تفکر بشماریم و هر کس که خواست ربط منطقی مقدمات و نتایج را بداند با تهمت و برچسب عقب مانده ای که ما را نمی فهمد برانیم که دیگر تکلیف معلوم است .
اما من چرا می خواهم بدانم ؟ چون دانستن است که به من می فهماند که هیچ نمی دانم پس هیچ نمی کنم و هیچم . چون دانستن است که ارزشی در خود است . چیزی که باید در جست و جوی آن بود زیرا هر چه بیشتر بیاموزیم ، فرهیخته تر خواهیم شد، مردمانی نیکوتر و حساس تر خواهیم شد که می توانیم امر حقیقتی و امر زیبا را ارج نهیم و لذایذ عمیق تر و ظریف تری در این جهان بیابیم . ما شهروندانی با انسانیتی تحقق یافته تر می شویم . این دانستن با نقد همواره خود بیگانه نیست .
این میل به تفکر و آموختن هر چه هست فراتر از رفتن از عیشی به نوشی است فراتر از شهوت کور دانستن و مرا بیم و پرهیزی نیست از سوزاندن نقشه ها و پای نهادن بر جاده های از پیش ساخته نشده
اما آیا تفکر در بی عملی یا برج عاج نشینی در تفکر می تواند شناخت معتبر و معینی از جهان به ما بدهد ؟ آیا چشم دوختن به اندیشیده های دیگران ما را از اندیشیدن و دانستن بی نیاز می کند ؟ آیا آن حد نهادن بر " میل به دانستن " پیش رو گذاردن حقارت بار خطاها و ناتوانی های بشر نیست ؟
برای پرهیز از انواع عقاید احمقانه ای که نوع بشر مستعد آن است ، نیاز به نبوغ خاصی نیست ؛ چند روش ساده شما را از خطاهای ابلهانه باز می دارد.
اگر موضوع چیزی است که با مشاهده روشن می شود، مشاهده را شخصاً انجام دهید، ارسطو می توانست از این باور اشتباه که خانم ها دندان های کمتری از آقایان دارند با یک روش ساده پرهیز کند؛ ازخانمش بخواهد که دهانش را باز کند. او این کار را نکرد چون فکر می کرد می داند. تصور اینکه چیزی را می دانید در حالی که واقعاً آن را نمی دانید خطای مهلکی است که همه ما مستعد آن هستیم .
اگر مثل اکثر مردم علایق راسخ و پرشوری دارید ، روش هایی هست که شما را از تعصبتان با خبر کند ، اگر عقیده مخالف شما را عصبانی می کند یعنی در ناخود آگاهتان می دانید که دلیل مناسبی برای نظرتان ندارید. اگر کسی به شما بگوید که 2 بعلاوه 2 می شود 5 ، یا اینکه ایسلند در خط استوا قرار دارد، شما بجای عصبانی شدن برایش دل می سوزانید. بیشتر دعواهای وحشیانه مال وقت هایی است که طرفین بحث دلایل کافی ندارند.
یک راه دیگر برای اینکه خودتان را از حماقت خلاص کنید این است که از عقاید مخالف خودتان آگاه شوید. من وقتی جوان بودم سالهای زیادی را دور از کشورم سر کردم . فکر می کنم این قضیه در کم کردن تعصباتم بسیار مؤثر بود. اگر شما نمی توانید مسافرت کنید، دنبال کسانی بگردید که دیدگاههای مخالف شما را دارند. روزنامه های مخالف را بخوانید؛ اگر مطالب آن روزنامه ها به نظرتان احمقانه آمد، یادتان باشد که مطالب شما هم ممکن است از نظر آنها همین طور باشد.
برای کسانی که قدرت تخیل قوی دارند، خوب است که در ذهنشان ، مباحثه ای را با شخصی که نظر متفاوتی دارد تصور کنند. این روش در مقایسه با مباحثه رو در رو یک فایده دارد؛ محدودیت زمانی و مکانی ندارد. مهاتما گاندی ، راه آهن ، کشتی بخار و ماشین آلات را محکوم می کرد. شما ممکن است هرگز این شانس را نداشته باشد که با شخصی با چنین عقایدی رو به رو شوید. پس اگر می خواهید مطمئن شوید که در داشتن چنین باور رایجی بر حق هستید ، روش مناسب برای امتحان این است که مباحثه ای خیالی با گاندی را تصور کنید.
مواظب حرفهایی که خود ستایی شما را تقویت می کند باشید. از هر 10 نفر مرد یا زن ، 9 نفر معتقدند که جنسیتشان برتری ویژه ای دارد؛ هر دو طرف دلایل زیادی هم دارند؛ اگر مرد باشید می توانید ادعا کنید که اغلب دانشمندان و شعرا مرد هستند و اگر زن باشید می توانید نشان بدهید که اکثر جنایت ها هم کار مردان است . راهی برای برخورد با این باور های احمقانه به نظرم نمی رسد.
پ.ن 1 : این متن نمونه ای از یادداشتهای مطبوعاتی آخرین فیلسوف کلاسیک جزیره برای روزنامه "تایمز " است . برتراند راسل در 2 فوریه 1970 در گذشت .
پ.ن 2 : این جمله ناب را هم به یادگار داشته باشید از کتاب کم نظیر رومن گاری
" حماقت بزرگترین نیروی روحانی تمام تاریخ بشر است. باید در برابر آن سر تعظیم فرود آورد، چون همه جور معجزه ای از آن ساخته است".
زن جوان وقتی از خانه بیرون می رفت چیزی توجهش را جلب نکرد . مثل هر روز دخترک را به بغل داشت و ساک صورتی با راههای بنفش در دستش سنگینی می کرد. هوا کمی سردتر شده بود اما ترجیح می داد برای گذراندن بعد از ظهر به همان پارک همیشگی برود . پارک ساعی ماهها بود خلوت و تنهایی روزانه اش را در شهر غریب پر می کرد . از اتوبوس که پیاده شد به طرف پاتوق همیشگی اش رفت نیمکت سبزی که زیر پله ها منتظرش بود. آنجا دخترک تا می توانست بازی می کرد زن هم می توانست به زندگی و رویاهایش فکر کند و گاه هم صحبت غریبه ای شود با حرف های آشنا .
زن علیرغم میل باطنی اش بخاطر ادامه تحصیل همسرش خانواده و آشنایان و حتی کارش را در شهرشان رها کرده بود و برای زندگی محقر دانشجویی به پایتخت آمده بود. ولی تنهایی و شرایط بحرانی آن روزها ، بیشتر از معمول او را فرسوده بود.
پاییز 57 بود . شوهرش فقط شبها آن هم دیر وقت به خانه می آمد . وقتی هم می آمد نای بیدار ماندن نداشت چه رسد به حرف زدن . در آن روزهای سخت و پر از هیاهو داشت آخرین قدمها را برای رسیدن به آرزوهای بلند پروازانه اش بر می داشت . دانشجوی رشته روابط بین الملل بود در دانشگاه فارابی و در شرایطی که استادها یکی یکی غیب می شدند و دانشگاه پر از حادثه بود ، باید از رساله دکتری اش دفاع می کرد تمام روزش در کتابخانه می گذشت و این بود که بار زندگی به دوش زن بود.
با این که آن روز می دانست حکومت نظامی با تاریک شدن هوا شروع خواهد شد . انگار میلی به خانه رفتن نداشت . این قدر این پا و آن پا کرد که هوا تاریک شد. پیاده به سمت ایستگاه راه افتاد خیابان نسبتاً خلوت بود ولی ناگهان سنگینی سکوت با صدای فریادهایی شکست . وحشت زده به اطرافش نگاه کرد و دید عده ای دارند می دوند و چیزهای مبهمی را فریاد می زنند. تعدادشان داشت بیشتر می شد . صدای گلوله و آمبولانس و ماشین و شعار از دور میامد. مردها داد می زدند : فرار کنید گاردیها ! گاردیها !
هنوز به ساعت حکومت نظامی مانده بود اما ترس تمام وجودش را پر کرد . بغض گلویش را گرفت و با تمام قدرتش شروع کرد به دویدن به سمتی که همه می رفتند... بی هدف می دوید . نمی دانست دارد به خانه نزدیک می شود یا نه ... گیج بود . صورتش داغ شده بود . نفسش دیگر بالا نمی آمد . پاشنه یک لنگه از کفشش که شکست . جیغ دخترک او را به خودش آورد . شاید سنگینی دخترک نمی گذاشت خوب بدود . از دور شبح سربازها را که دید ایستاد . دخترک را گذاشت زمین و خودش به دویدن ادامه داد .
گویا جوانی دختر بچه گریان را از پیاده رو برداشته و چند خیابان آن طرف تر در کوچه ای که مردم سراسیمه پنهان شده بودند به مادرش می رساند و قضیه اشکها با لبخند تمام می شود .
بعدها که قصه برای دخترک تعریف می شود ، سؤالی برای همیشه در ذهنش هست . آیا کار مادرش طبیعی بود ؟ قضاوت اخلاقی به کار آن لحظه می آید ؟ اگر تصادفاً عاقبت ماجرا طور دیگری بود آن مادر باید خودش را سرزنش می کرد ؟
پ.ن : این روایت مستند بود . آن دخترک منم ! و حالا می توانم پاسخ پرسش هایم را با وضوح بیشتر پیدا کنم .