شاید یک سال پیش بود که در جریان یک مناظره تلویزیونی در شبکه چهار، چهره ناشناس و نسبتاً جوانی را دیدم که روبروی شهریار زرشناس نشسته بود و در بحث جریان روشنفکری در ایران با آرامش پاسخ هایی به او می داد که آشفتگی عاجزانه زرشناس از حد بیرون رفت و مجری با تذکری که به او داد آخرین حضور خودش در برنامه را رقم زد. برنامه با نظر مدیران شبکه تعطیل شد و بعدها با مجری دیگری و طبیعتاً رویکرد دیگری ادامه پیدا کرد. آن مرد، محمد منصور هاشمی بود. بعدها قلم روانش در مهرنامه هم به چشمم آمد. ولی کتابی از وی که به تازگی خواندنش را تمام کردم و راه و رسم نقادانه اش در تفکر بیش از پیش نظرم را جلب کرده است. در این کتاب پژوهشی درباره جریان روشنفکری دینی و 4 چهره شاخص و اثرگذار آن یعنی علی شریعتی ، عبدالکریم سروش ، محمد مجتهد شبستری و مصطفی ملکیان انجام شده است و نویسنده ضمن این که تحریک اندیشه و ایجاد شور و شوق و ترویج بحث و باز کردن افق های دین داری در ترازی برتر و صورتی عمیق تر و خردمندانه تر را از وجوه مثبت روشنفکری دینی برشمرده اما با رویکردی انتقادی به بازنگری علایق خود به این پروژه فکری هم پرداخته است و آن را نقادی کرده است. بد نیست بخش کوتاهی از مقدمه و نتیجه گیری کتاب را مرور کنیم ، که البته از خواندنش بی نیازمان نمی کند:
- " ایامی از زندگی من هم شاید مانند تعداد زیادی از هم نسلانم در شیفتگی به روشنفکری دینی گذشته است. برای من که در خانواده ای سنتی زاده و زیسته ام و فرهنگ مدرن را نخست برای مردود و منکوب کردن آن آموخته ام، روشنفکری دینی درمان درد و علاج واقعه بود، مواجهه عالم سنتی که در جانم ریشه داشت و فرهنگ مدرن که در سرم جا خوش کرده بود سخت مضطرب و بیقرارم می کرد. روشنفکری دینی قرار بود از شدت این مواجهه بکاهد و آن را دوستانه تر کند و همین مرا دلبسته این پروژه می کرد. این کتاب حاصل باز نگریستن به آن دلبستگی است."
- "روشنفکری دینی در طول زمان بیشتر مشغول گشودن گره هایی بوده است که خود پیشتر آن ها را زده است. مثلاً دین برای دنیا پروژه روشنفکری دینی بوده است و دین برای آخرت - پروژه روشنفکری دینی در زمانی دیگر- گشودن گره ای است که با پروژه اول ایجاد شده است . آوردن دین در عرصه سیاست نیز چنان است روشنفکران دینی بودند که دین را به سیاست پیوند زدند و نیز روشنفکران دینی اند که می کوشند این پیوند را بگسلند. روشنفکری دینی علوم انسانی را اسلامی می خواست و روشنفکری دینی است که امروز علوم انسانی را از دینی و غیر دینی بودن مبرا می کند. روشنفکری دینی دین را ایدئولوژی خواست و روشنفکری دینی ساحت دین را از ایدئولوژی پاک می کند. روشنفکر دینی خود را میراث دار انبیا معرفی می کرد و روشنفکری دینی است که این دعاوی را رد می کند و به همین ترتیب...پس کارنامه این متکلمان معاصر چگونه بوده است ؟
با این تصویر گمان می کنم جریان خاصی که به نام روشنفکری دینی می شناسیم به پایان راه خود رسیده است. راهی که هر چند طی آن توجه فراوانی را جلب کرد، میراث ماندگار فکری با خود به همراه نداشته است."
- "لازم است دین اندیشان متجدد بعدی آشنایی عمیق تری با تجدد داشته باشند، علاوه بر این جا دارد آرزو کنیم دین اندیشان بعدی بیشتر اهل کتابت باشند تا اهل خطابه ، بیشتر پروای فکر و نظر داشته باشند تا دغدغه امور سیاسی و منازعات روزمره... شاید مجال تعمیق نگرش به دین و اندیشه فراهم شود."
پ.ن: دین اندیشان متجدد ؛ روشنفکری دینی از شریعتی تا ملکیان / محمد منصور هاشمی / انتشارات کویر/ چاپ سوم :1387
فضا را به صاحب نظران می سپاریم و درگوشه ای نگاه می کنیم
ندا جان، همین کار خودش کار بزرگ و روشنفکرانه ای است ... خیلی ها همین کار را بلد نیستند.
برای آشنایی با اندیشه های دکتر شایگان کتاب آمیزش افق های ایشان عالی است
این کتاب را ندیده ام ولی اگر ارتباطی با بحث روشنفکری دینی دارد کاش چند سطر می نگاشتید
سلام
خیلی دوست داشتم این کتاب را بخونم. نمیدونم چرا قسمت نمیشه.
با داوریهایی که در این پاراگراف ذکر شده موافق نیستم. نمی شود ختم روشنفکری دینی / نواندیشی دینی را اعلام کرد. هنوز خیلی موضوعات است که این جریان فکری باید به آن پاسخ بگوید. تا وقتی دینوزی هست نواندیشی دینی هم بقا خواهد داشت.
چیزی که مهم است آن دقت و وضوح و استدلالگراایی و حقیقت جویی است که در یک متن بهتر خود را نشان میدهد. اما شاید خطابههایی هم واجد این مشخه ها باشند .سقراط یک کتاب ننوشت اما هنوز هم درسآموز و راهنمای اندیشه و فکر است . التفات روشنفکری دینی به خطابه به خاطر کارکرد خاص و اهدافی است که ددنبال می کند. روشنفکر آکادمیسین نیست، استاد دانشگاه نیست. او با شناسایی یک دردی در جامعه و میان مردم کارش را شروع میکند و لذا میخواهد با این مردم سخن بگوید و نوع آگاهی و نگرش آنها را تغییر دهد. البته اینها میتواند یک نفر جمع شود اما نقش روشنفکری مشخصهةای خود را دارد که آن را متفاوت از نقشهای دیگر میکند.
سلام
من کتاب را پیدا نمی کردم تازه توانستم گوشه ای متروکی از شهر کتاب تبریز پیداش کنم.
نظر خود نویسنده هم قریب به همین است :" پایان روشنفکری دینی پایان دین اندیشی به مفهوم عام آن نیست. تا دین هست و تجدد هست دین اندیشی متجددانه هم به عنوان یکی از شاخه های دین اندیشی باقی خواهد ماند. اما پروژه فعلی روشنفکران دینی که به معنویت و عقلانیت ملکیان انجامیده است ضعف ها و کاستی های بسیار دارد و نتوانسته نظام عمیق ومنسجم و ماندگاری پدید آورد."
ولی به این نکته توجه کنید کتابت و نوشتن با تعمق و تامل بیشتری صورت می گیردو به جهت ماندگاریش بیشتر می تواند مورد بازبینی و نقادی قرار بگیردو اصلاح شود. ابعاد احساسی و هیجانی کمتری داردو در کل فرصت بهتری برای اندیشیدن فراهم می کند تا خطابه.
روشنفکر آکادمیسین نیست و در عین حال به نظر من هست چون اهل اندیشه است و به همین جهت قادر به نقادی است ، این بد نیست که روشنفکر با مردم سخن بگوید ولی تا جایی که او را از اندیشیدن و تامل باز ندارد.
علی ایحال توصیه می کنم خواندن این کتاب را از دست ندهید. کار ارزشمندی است اگر دسترسی نداشته باشید تقدیم می کنم.
سلام
همون طور که اکثر اهل فکر گفتن، روشنفکری دینی پدیده ی متناقضیه. نمی گم به آخر رسیده، اما به نتیجه ای هم نرسیده. مثل اکثر مواردی که باهاش درگیریم. اول باید حد و حدودش رو مشخص کرد. یا روشنفکری یا نیستی و دیگه فکر نمی کنی.
سلام
تناقض در روشنفکری دینی نظر بسیاری از روشنفکران سکولار است ولی برخی مثل بابک احمدی هم آن را نمی پذیرند چون نگاه ذات باورانه ای به روشنفکری ندارند. ولی نرسیدن به نتیجه ماندگار نظر نویسنده این کتاب است که می تواند خواننده را با خودش همراه کند
سلام
ممنون از معرفی تون
خیلی برام جذاب بود
سلام
خواهش می کنم
سلام
بوی "تفکر" می آید! ازتان بابت معرفی کتاب و نویسنده بسیار متشکرم. منظری که نویسنده برای نقد روشن فکری دینی برگزیده بسیار تامل برانگیز و جالب است و آدم را ترغیب می کند کتاب را حتا از زیر سنگ هم شده بیابد و بخواند. حقیتقش میخواستم در سخنان دوستان کمی مته به خشخاش بگذارم و بنویسم دیدم که ممکن است بحث بالا بگیرد و من هم نه توانش را دارم نه وقتش را. اما آن بیت "معاشران گره از زلف یار باز کنید/ شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید" مرا به یاد نامه سرگشاده دکتر اسماعیل خویی به دکتر عبدالکریم سروش انداخت. از دید من این نامه یکی از بهترین نقدهایی است که بر این "پدیده" روشنفکری دینی [ که بهتر است بگوییم روشنفکری شیعی 12 امامی، چون دین مفهومی عام است و تنها اسلام نیست!] وارد شده است. از این گذشته، خود متن نثر آهنگین دلکشی دارد که خواندنش را خوشایند تر می کند. این نامه همراه با دو مقاله ی "ذات یک پندار " از دکتر محمد رضا نیکفر و " نوسازی نادانی برای نادانی نوخواه"! از دکتر آرامش دوستدار مثلثی میسازند که بر ارکان روشن فکری دینی! زمین لرزه می افکنند. تاکنون پاسخ در خوری از سوی روشنفکران دینی به این نوشته ها داده نشده است و گویا به گفته ی شوپنهاوئر :"توطئه سکوت" در پیش گرفته اند.
منظری که خود من برای نقد روشنفکری دینی بر می گزینم منظری اخلاقی است، باور من این است که از قضا روشنفکران دینی با این همه تاکیدی که بر "اخلاق و معنویت" دارند، در عمل موضعی "غیر اخلاقی" در مورد حقایق تاریخی در پیش گرفته اند. آنان به جای این که تاریخ لبریز از شرمساری دین[از نخستین روزهایش در روزگار پیامبر تا به امروز] را ببینند، دانسته بر زخمهای چرکین آن ضماد می نهند و چهره زشت آن را به شماطه می آرایند تا حقیقت دردبار دین در پس این رُخسار بزک شده پنهان بماند. رامین احمدی در مقاله ی در خور اعتنای "آسیب شناسی روشنفکر دینی" می نویسد:
"در یکی از بحرانی ترین سالهای گذار روسیه به دموکراسی، در آخرین ماههای حکومت میخاییل گورباچف، کمونیستهای اصلاح طلب با چالشی دشوار روبرو شدند. بوریس یلتسین معتقد بود برای امتحان صدافت آنان دراصلاح طلبی، در گسست از جنایات و سرکوب گذشته و حرکت به سوی دموکراسی، آزمونی ساده وجود داشت و آن اینکه تا چه حد آنان حاضر بودند از جنایات لنین، بنیان گذار سیستم دیکتاتوری شوروی سخن بگویند. این آزمون برای جامعه روشنفکری ایران و بخصوص روشنفکران ملی مذهبی و آنان که در پایه گذاری ج.ا سهمی داشته اند میتواند چالشی مهم باشد. جامعهء روشنفکری ما درباره جنایات خ م ی ن ی سکوت کامل اختیار کرده است. اما تنها سکوت نیست که افشا کننده عدم صداقت مدعیان اصلاح طلبی است. امروز بسیاری از اصلاح طلبان معتقدند که ادامه دهنده ی واقعی راه خ م ی ن ی هستند و در این راه میخواهند بر رقبا پیشی بگیرند."
از دید من آزمون شرمساری از تاریخ خونین دین میتواند بهترین آزمون باشد برای آزمودن صداقت روشنفکری دینی. آیا آنان حاضرند دستکم اعتراف کنند که مقدسان شان دست به کارهای جنایت آمیزی زده اند که انسانیت را سیه-روی کرده است؟ آن همه تاخت و تازها و آن همه به یغما بردنها و آن همه سر بریدنها و ان همه اسیر و برده کردنها. کدامین انسان فرهیخته ای میتواند باور کند فردی که حتا یک نفر را کشته باشد میتواند انسان مقدسی باشد چه رسد به مردانی که زنان اسیر را در همان شبی که اسیر میشدند و با اینکه پدران و برادران و شوهرانشان در همان روز کشته شده بودند به بستر زفاف می بردند؟
میدانم اگر آیات خون قران را بنویسم رگبار تفاسیر دوستان بر من فرو می بارد پس بگذارید از جای دیگری مثال بیاورم، از سوره ی نمل که شیوه ی برخورد یک پادشاه-پیامبر را با یک شاهدخت نشان میدهد!
"این نامه مرا ببر و به سوى آنها بیفکن آنگاه از ایشان روى برتاب پس ببین چه پاسخ مىدهند (28) [ملکه سبا] گفت: «اى سران [کشور] نامهاى ارجمند براى من آمده است (29) که از طرف سلیمان است و [مضمون آن] این است به نام خداوند رحمتگر مهربان (30) بر من بزرگى مکنید و مرا از در اطاعت در آیید!» (31) گفت: «اى سران [کشور] در کارم به من نظر دهید که بى حضور شما [تا به حال] کارى را فیصله ندادهام!» (32) گفتند: «ما سخت نیرومند و دلاوریم و[لى] اختیار کار با توست بنگر چه دستور مىدهى!» (33) [ملکه] گفت: «پادشاهان چون به شهرى درآیند آن را تباه و عزیزانش را خوار مىگردانند و این گونه مىکنند (34) و [اینک] من ارمغانى به سویشان مىفرستم و مىنگرم که فرستادگان [من] با چه چیز باز مىگردند!» (35) و چون [فرستاده] نزد سلیمان آمد، [سلیمان] گفت: «آیا مرا به مالى کمک مىدهید؟! آنچه خدا به من عطا کرده بهتر است از آنچه به شما داده است [نه] بلکه شما به ارمغان خود شادمانى مىنمایید! (36) به سوى آنان بازگرد که قطعاً سپاهیانى بر [سر] ایشان مىآوریم که در برابر آنها تاب ایستادگى نداشته باشند و از آن [دیار] به خوارى و زبونى بیرونشان مىکنیم!» (37) "
منبع اینجا: http://word-god-merciful2.mihanblog.com/post/89
نامه چنین آغاز میشود: " بر من بزرگى مکنید و مرا از در اطاعت در آیید!" در برابر این فرمان به تسلیم شدن، شاهدخت که از خونریزی بیمناک است قصد می کند با هدیه ای دل سلیمان را به دست آورد اما سلیمان هدیه را پس میفرستند و با خشم و تحکم می فرماید: " به سوى آنان بازگرد که قطعاً سپاهیانى بر [سر] ایشان مىآوریم که در برابر آنها تاب ایستادگى نداشته باشند و از آن [دیار] به خوارى و زبونى بیرونشان مىکنیم! "
و چنین بوده است رسم و شیوه ی پیامبران برای دعوت به توحید. حال فرض کنید این شهبانو به سلیمان و امر او تن نمی داد؟ سرنوشت او و قومش چه میشد؟
و اینجاها:
خویی
http://www.gozargah.com/maghaleh/nameh-sar-goshdeh/
نیکفر
http://jugendserver.spinnenwerk.de/~andishe/cms/system/files/ar_nikmoh_000000_004_0005.pdf
دوستدار
http://nilgoon.org/archive/aramechdustdar/index.html
خرم باشید
سلام
امیدوارم حقیقتاً این گونه باشد و چند کلمه ای که این جا نقل کرده ام دعوتی برای تفکر به حساب آید و نه دعوت به جدل
روشنفکری دینی برای بقای خودش باید به تعارضات و شبهات مطرح شده که نمونه هایی را شما ذکر کردید و البته در کارهای طباطبایی هم دیده می شود پاسخ گویند. در غیر این صورت به تدریج شاهد به خاطره تبدیل شدن این پروژه خواهیم بود. البته در نقد روشنفکری دینی نمی توان از منظری کاملاً برون دینی به نتیجه ای رسید، چرا که دغدغه اصلی این دسته از روشنفکران دغدغه دینی است و آن ها لابد در پی راهی برای جمع کردن دین و مفاهیم مدرن هستند. این تعلق آنان به دین غالباً چنان که نویسنده این کتاب در مورد خودش هم گفته تعلقی اعتقادی و ایمانی است و واضح است که در برابر ایمان استدلال کاری از پیش نمی برد.
منظری که شما از آن گفته اید یعنی منظر اخلاقی هم خوب است منتها به نظرم همه جا کارایی ندارد یعنی در مقابل روایاتی که از خشونت اهالی دین گفته می شودو غالباً با حقایق تاریخی هم مطابقت دارد، بلافاصله روایاتی رحمانی ساخته و پرداخته می شود.
سپاس از شما
این صفحه جالبه:
http://www.dailymail.co.uk/sciencetech/article-2523086/Could-humans-live-500-years-old-Scientists-believe-genetic-tweaks-significantly-extend-lifespan.html
یلدا مبارک!
زمستان نارس ما یلدای عشق می خواهد
خیلی خوب یادمه سال 88 دو سه هفته قبل از شروع تبلیغات انتخاباتی من مطلبی از ایشون درباره نقد به شریعتی در مجله ای- متاسفانه الان اسمش یادم نیست- خونده بودم و بس که حظ کرده بودم کپی و پیست کرده با ذکر نام و منبع در وبلاگم گاشته بودم. و البته یکی دو خط از جانب خودم نوشته بودم که نشان میداد با اینکه دو کتاب بیشتر از شریعتی نخواندم ولی با آن نقد به شدت موافق بودم.
تمام دوستان روشنفکر! کتابخوان عزیز من امدند و شاخه شانه کشیدند که تو که کتاب شریعتی نخوندی چطور نظر میدی؟ و من هی مینوشتم عزیزان این رو من ننوشتم کسی دیگر نوشته!
و البته به عادت روشنفکری ایرانی اولین حربه منتقدین این است که به کتاب های نخوانده ات حمله کنند و عدم صلاحیتت در حتی باز نشر یک نقد از شخصی که خود محقق است!!!
این خاطره انقدر در ذهنم زنده بود که با دیدن اسم ایشون در وبلاگت و این پست تمام آن پست و کامنتها جلوی چشمم آمد.
شریعتی هواخواهان و دشمنان سرسختی دارد که برای اثبات موضع خودشان گریبان چاک می کنندکه این خودش معمولاً نشان دهنده تاثیر گذار بودن شخصیت اوستفارغ از هر گونه ارزش گذاری ...
به نظرم در نقد منصفانه باید وجوه مثبت و منفی را با هم دید و تحلیل کرد. من زمانی با کتابهای شریعتی زندگی کرده ام ولی سالهاست که می توانم واقعی تر ببینمش و تحلیلش کنم و بفهمم که شریعتی چرا باید آن گونه می بود که بود
متشکرم. پیداش میکنم.
ادامه بحث از کامنتهای پست قبلی:
جناب خرامان در آخرین کامنتشان در پست قبلی ، فایل صوتی را دعوت به گوشسپاری نمودند که ضمن تشکر از ایشان ، از شما دعوت میکنم به لینک زیر رفته و نقد رقیقی بر همان صحبتهای طباطبایی است که شما دعوت به نیوشیدنشان فرموده بودید:
http://www.tarikhirani.ir/fa/news/4/bodyView/3630/0/%D8%B3%DB%8C%D8%AF.%D8%AC%D9%88%D8%A7%D8%AF.%D8%B7%D8%A8%D8%A7%D8%B7%D8%A8%D8%A7%DB%8C%DB%8C:.%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AE.%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86.%DA%A9%D9%84%D9%86%DA%AF%DB%8C%E2%80%8C.%D9%86%DB%8C%D8%B3%D8%AA.html
لطفاً بحث های مربوط به آن پست را همان جا بگذارید ... اگر چه گمان نمی کنم روش در پیش گرفته به نتیجه ای برسد
در همان جلسه ای که طباطبایی به تحقیر فرهنگ آذربایجان _ و در واقع فرهنگ و زبان خود_ پرداخته بودند ، یکی از پامنبری هایشان همین جناب منصورهاشمی بود .
که چی؟
سلام
من هم فکر می کنم روشنفکری دینی نمی تواند نظام منسجمی را ارائه دهد. البته به این هم بستگی دارد که چگونه در مورد آن فکر کنیم. بعبارتی چه حد و حدودی را برایش قائل شده باشیم. با توجه به اینکه دین یک حس هویت تاریخی ما بوده حتی عموما از حس هویت ملی هم قویتر و ریشه دارتر ظاهر می شده، روشنفکری دینی کمک می کند که برداشت های افراد معتقد و اهل مطالعه متناسب با شرایط و تحولات از دین تغییر کند. یعنی هر چقدر روی این موضوع کار شود که باورهای نهادینه شدۀ سنتی در برخورد با دنیای مدرن راهی به بیرون بگشایند تضادهای فکری و اجتماعی ما کمتر شده و مواجهه با دنیای جدید عقلانی تر (و آسان تر) انجام خواهد گرفت.
تناقضاتی هم که در گرایش ها و کار روشنفکران دینی وجود داشته عموما بر همین پایه قابل توجیه است. یعنی همه می خواسته اند راهی به بیرون باز شود. زمانۀ شریعتی دورۀ بروز و رقابت ایدوئولوژی ها بوده بنابر این شریعتی هم سعی کرده از دین یک ایدوئولوژی قوی بسازد، کارهای سروش هم همین هدف را در دل خود دارد (در زمانۀ پس از شریعتی و در ارتباط با دنیای مدرن و لیبرالیسم) ولی با پیچیدگی های بیشتری مسیر را طی کرده است. حتی بازرگان هم که یک روشنفکر دینی بوده بنحوی دیگر می خواست از دین یک وجهۀ سازگار با علم را به نمایش بگذارد که زمانۀ او هم چنین اقتضا می کرده.
اما من هم فکر می کنم که دورۀ روشنفکران دینی به سر آمده هر چند نه بخاطر آنکه ضرورتی که فوقا یاد شد از میان رفته بیشتر بخاطر آنکه حالا خود روحانیون در موضع مملکت داری و پاسخگویی ناچارا باید در این مسیر گام بردارند و دیگر کاری بر عهدۀ روشنفکران دینی باقی نمی ماند.
کاری که روحانیون انجام می دهند و عموما ناآگاهانه، دین را از عمق به سطح کشانده و تدریجا از عمق دین کاسته می شود و خواسته یا ناخواسته یک نوع سکولاریزم در حال شکل گیری است. (البته برای جبران چنین حسی فعالیت های مربوطه به دینی کردن یا دینی نشان دادن فضا هم افزایش یافته است) اما در خصوص بحث فوق، هم اکنون حتی روحانیون باید دست به کارهای مشکل تر و پیچیده تری بزنند که از دست روشنفکران دینی بر نمی آمد از جمله حل کردن بسیاری تضادها و مشکلات شامل نابرابری زن و مرد در ازدواج، در ارث، در مجازات، مواجهه با موضوع اقلیت ها از جمله بهائیان (رجوع شود به فتوای آیت اله منتظری) و غیره. در چنین وضعیتی از موضع یک روشنفکر دینی نمی توان حل اینگونه موضوعات یا مشکلات را بصراحت مطالبه کرد اما از دیدگاه یک روشنفکر در معنای عام آن می توان چنین مطالبه ای را داشت و لازم نیست این حتما بصورت یک درخواست متعارف باشد. همین که آگاهی و فعالیت افراد (اعم از زن و مرد) و بویژه ارتباطات روز به روز افزایش می یابد چنین فشاری را ناخواسته به سیستم تحمیل می کند و این موضوع توطئۀ استکبار غرب و شرق و امثالهم هم نیست و تدریجا خود روحانیون با تناقضات بسیاری مواجه می شوند که باید راهی برایشان بگشایند. البته اگر روحانیون بر سر کار نبودند پروژۀ روشنفکری دینی کماکان بشکل های مختلف ادامه پیدا می کرد. حالا تصوری که برای برخی دینداران در حال ایجاد است همان موضوع جدایی دین از سیاست است و البته بجای اینکه در قالب یک بحث یا جدل ظاهر شود بشکل ضرورت زندگی جمعی در می آید. به این معنا که تجربه و شناخت از دین یک تلقی فردی به حساب آمده و حتی اشتراک نظر در برداشت های خیلی متعارف دینی هم تدریجا مشکل می شود و دین طی یک فرآیند نامحسوس به حوزۀ فردی و خصوصی اشخاص می رود. تدریجا مومن و معتقد بودن اهمیت اش پس از "شهروند بودن" قرار می گیرد. همچنین در طی این مدت سوء استفاده هایی که با نیات اقتصادی و رانت خواری و ... از رفتارهای دینی بعمل آمده عملا در برابر عوام معتقد حتی، ارزش چنین تظاهرات و رفتارهایی را زیر سئوال می برد . در چنین وضعیتی آنچه که بر عهده یک روشنفکر باقی می ماند باز کردن یا باز نگاه داشتن مسیر تعامل و گفتگو است. برای یک روشنفکر طرفدار برابری حقوق زنان با مردان، کافی است که مداوما و در فرصت های گوناگون نظرش را بر مبنای منطق روز (و نه از راه تهاجم به دین) طرح سازد و حل مشکل را بخواهد و این متولیان دین (روحانیون) هستند که باید در موضع پاسخگویی بر آیند. روشن است که آنها هم نمی توانند پاسخی را که صد سال یا حتی بیست سال پیش به عوام می دادند دوباره تکرار کنند، فضا بسیار بیس از این ها عوض شده و باید راه حل بدهند. یا مثال دیگر حتی روشنفکران خواهان لغو مجازات اعدام دلایل مستند زیادی دارند که مجازات اعدام نه تنها راهگشا نبوده بلکه با لغو آن در جوامع دیگر عملا جرائم افزایش نیافته یا حتی در طول زمان کمتر هم شده است و این موضوع باید به تناوب مطرح شود و نباید هم انتظار داشت که یک باره مسئله حل شود. لذا طرح چنین مطالباتی دیگر به روشنفکری دینی چندان نیازی ندارد (چون روشنفکری دینی خود در موضع تئوری سازی و پاسخگویی بود برای اینکه دین را با ضروریات زندگی مدرن سازگار سازد).
از طرف دیگر مملکت داری روحانیون بعنوان متولیان دینی یک فرصت تاریخی است که باید مطالبات زنان، جوانان و سایر مطالبات جدی در حوزه های اجتماعی و اقتصادی و سیاسی و حقوق اقلیت ها و غیره بشکل مثبت و با حوصله دنبال شود و از کشانده شدن موضوع به افراطی گری و خشونت باید پرهیز کرد. این تنها راهی است که تحول در دین می توانست رخ بدهد و در حال رخ دادن است. خیلی ها هنوز یادشان هست که موسیقی، نقاشی (یا حتی عکاسی)، رای زنان، وکالت زنان، ... آیین های ملی و ... حرام بود و در رفع اینگونه موارد بنظر نمی رسد که فعالیت روشنفکران دینی چندان تاثیر گذار بوده است. از زمانی که بنام دین زن باید از خانه بیرون در نمی آمد و برای هر بار از خانه بیرون آمدن باید از شوهرش اجازه می گرفت صد سال گذشته و هنوز هم البته بعنوان یک حکم بلااستفادۀ دینی وجود دارد ولی دیگر هیچ فقیهی این را بعنوان یک ضرورت (ضرورت ازدواج) اعلام علنی نمی کند چون می داند که وقت این حرف ها گذشته است. حالا متعصبانی پیدا می شوند که پایشان را در یک کفش کنند و بگویند که باید با زن همین رفتار را کرد چون دین یعنی همین، ولی می شود گفت که عموم متدینین از جمله خود فقیهان در این مورد بی تفاوت شده اند و حتما "دلایل دینی" هم برای اینکار دارند. آنچه که ما نیاز حقیقی بدان داریم درک و تفاهم این موضوع است که دین متعلق است به حوزۀ فردی و حتی سئوال در مورد آن شایسته نیست. هنوز راه طولانی برای رسیدن به این درک مشترک داریم و به گمان من حمله به دین نه تنها کمکی به این امر نمی کند بلکه بی دلیل به تولید یا افزایش خصومت ها منجر می گردد. گاهی برخی روشنفکران گمان می کنند که تعلق به دین صرفا مبنای تعقلی دارد و حالا با اثبات تناقض های درون دین بشکل منطقی، حتما دینداران دچار تردید شده و پایه و اساس اعتقاداتشان در هم ریخته و بسوی تفکر منطقی روی خواهند آورد. یا اینکه روشنفکران دینی دست از ادعاهایشان بر خواهند داشت و عقب نشینی خواهند نمود و مردم به اصطلاح فریب شان را نخواهند خود. سخن من آنست که تاثیر روشنفکران دینی آن نبوده که اینگونه فکر شود. روشنفکران دینی فقط فضایی را فراهم آوردند که بشود به دین بشکل دیگری متناسب با شرایط روز نگاه کرد.
اما مسئولیت و فعالیت روشنفکر (اعم از دینی و غیر دینی) بجای خود باقی است و حوزه های بسیاری است که کمک ایشان را برای اصلاح و تحول اجتماعی می طلبد و بسنده کردن به قالب ها و اشکال گمراه کننده است. بطور مثال روشن است که در موضع مملکت داری باید آراء حقیقی مردم صیانت شود، اما به این معنا نیست که اگر نظر مردم بر اساس دموکراسی واقعی کاملا رعایت شد همه چیز بر وفق مراد خواهد بود. در واقع در صورتیکه یک روز چنین شرایط ایده آلی فراهم شود و اکثریت مردم بر مبنای دموکراسی به قانونی رای بدهند که نقض حقوق فردی بشمار آید، روشنفکر طبعا نباید عصبانی شود و بطور مثال جهل و تعصب و ... عوام را نشانه بگیرد بلکه باید دنبال راه حلی برای تعامل و روشنگری باشد تا همین مردم، یعنی اکثریت مردم نظرشان تدریجا اصلاح شود. حالا شما با محتوایی مواجه هستید که فارغ از قالب ها باید در طول زمان اصلاح شود و این موکول به زمان خاصی نیست و منوط به این هم نیست که ساختارهای زیادی ابتدا تخریب شوند تا بلکه بجایشان چیزی احتمالی در آینده بروید.
نظر من به درازا کشید و شاید هم تاحدی از موضوع دور شدم. کفایت بحث ایجاب می کند بعنوان نتیجه تکرار کنم با درنظر گرفتن مفروضات فوق و سایر دلایل من هم معتقدم پروژۀ روشنفکری دینی به پایان رسیده است.
سلام و سپاس از توجه تان
کامنت شما بدون نزدیک شدن به مرزهای جدل و تعصب بسیار منصفانه و تحلیلی به موضوع پرداخته است. به جز چند مورد جزئی با شما موافقم و پیش از این در پاسخ کامنت خرامان هم نوشتم که از موضع برون دینی و بدون در نظر داشتن دغدغه اعتقادی آن ها بر دین نمی توان نقدشان کرد اگر چه به اعتقاد من نقد باید بی رحمانه باشد لیکن موضع نقد بیرحمانه هم باید تمام ابعاد واقعیت موجود را در نظر بگیرد.
به درستی و به جا به بستر های تاریخی و زمینه های فکری مراحل مختلف روشنفکری دینی پرداخته اید. اکنون این بستر فراهم است که با پیشروی در پروژه عقلانیت و معنویت ملکیان چیزی از دین باقی نماند و این همان چیزی است که دین داران سنتی را آشفته می کند و این است که می بینیم درگیری های آن ها با اهالی روشنفکری دینی بیشتر از درگیری شان با روشنفران لاییک و سکولار است .
اما یکی دو مورد که شاید با شما اختلاف نظر دارم :
- جایی که منطق روز را در مقابل تهاجم به دین فرض گرفته اید نظر من است که گاهی این دو بر هم منطبق اند. یعنی منطق چیزی جز نشان دادن پایه های سست و پوشالی یک اعتقاد نیست
- این که می گویید نوعی سکولاریسم در حال شکل گیری است و برای جبران آن دست به فضا سازی های دین مدارانه می زنند درست است اما این که در مواجهه با این فضاسازی ها باید ساکت نشست و منتظر جریان طبیعی فشارهای ایجادشده بود را موافق نیستم. به نظرم دین به اشکال مزورانه ای می تواند خودش را باز تولید کند تا قدرت را از دست ندهد در چنین حالتی کمترین کاری که باید کرد نقادی این سیستم مسلط است .
- این که می گویید حمله به دین باعث افزایش خصومتها می شود را هم موافق نیستم . به نظرم چنین موضعی ابداً روشنگرانه نیست چه در این صورت اصلاح گران دوران قرون وسطی باید همیشه از ترس بروز دشمنی ها زبان می بستند.
اصولاً نزدیکی و رفاقت و عدم خصومت را به هر قیمتی می توان پذیرفت ؟ چگونه می توان با کسی که تو را نجس و ریختن خونت را حلال می داند دوستانه رفتار کرد؟
یکی از نظرات خوب را در کامنت "مرز روشنی " خواندم.
هنگام مطالعه ی کامنت فوق ، داشتم فکر میکردم چگونه میتوان موانع دموکراسی کامل را از میان برداشت. دموکرای کامل و خوب ، از نظر من آنستکه در جامعه "گلوگاه" ها در انحصار نباشند و آنگاه ادای دموکراسی را درنیاورند. دو فاکتور عمده باید موجود باشد:
1- انتظامات: اراده ی قدرتمندی برای اصلاح وجود داشته باشد. اراده ای که معتقد است نخبگان و عقلای هر طیف، فکر، قوم و ایده و عقیده در محیطی آرام و بی دغدغه به تضارب آرا و سپس تبلیغ بپردازند
2- گلوگاهها: دموکراسی در جهان از طریق گلوگاههایی که معمولا در انحصار یک یا چند ربّ قدرت است ، کنترل و کانالیزه میشود. بعبارتی ارابا قدرت با جهت دهی و کنترل افکار عمومی ، آرای مورد نظر خود را معمولا بدست می آورند. حال باید گلوگاههای کنترل افکار عمومی که زیربنای هر دموکراسی هستند، در اختیار شبکه ای از نخبگان فرهیخته باشد و نه سیاستمداران فاسد. از این روی ضروری است که نخبگان _ به توازن از تمامی طیفها و سلایق_ تحت انتظاماتی که "فضا"ی لازم را در اختیار میگذارد، گلوگاهها را مدیریت کنند. گلوگاههای اصلی در حال حاضر عبارتند از صدا و سیما ، مطبوعات و فضای مجازی.
اراده ای که از آن صحبت می کنید حاصل اراده و کار مشترک و هماهنگ نخبگان فکری جامعه است پیشتر در پست امتناع رها شدن نوشتم که این اجماع فکری به دلایلی در جامعه ما با موانع جدی روبروست
از گلوگاههایی که برشمرده اید امیدم به فضای مجازی بیشتر از همه است
"ای جامه بر خویش پوشیده، برخیز و بترسان! " این نخستین خطاب الله به محمد است برای رفتن به میان آدمیان. دروغوندان هماره با گسترانیدن ترس اندیشه ی انسانهای آزاد را در جامعه به بند کشیده اند و می کشند. انسانهایی که از دیدن و شنیدن حقیقت می ترسند اندک اندک دیدگاه و اندیشه خود را با دروغ در می آمیزند. بیشتر روشن اندیشان شیعی 12 امامی ایران از این قماشند. از مهمترین سَم هایی که آنان توانسته اند در رگ و پی انسان ایرانی بدوانند "ترس از اعتقادات عامه است". رنج بردن از زشتی (کاری که اینان بدان وانمود می کنند) بسنده نیست باید از زشتی بیزار بود. هر گاه زهر ترس در رگ و پی جماعتی بترواند زورپیشه وجدان او را به آسانی در پنجه ی خود می گیرد و هر گاه که خواست آن را می فشارد. از این چشم انداز است که مستقیم چشم دوختن در چشمان دین برای جامعه های ترسخورده به یک ضرورت اکید بدل میشود. دین را نقد نکردن یعنی بوسه زدن بر خاک پای عامه. عامه ای که جهل را یدک می کشد آسان رام تازیانه ی زورپیشه میشود. نه تنها چنین است بلکه چنین انسانی به قول کافکا به همان حیوانی می ماند که خود تازیانه را از دست ارباب می ستاند تا خود بر تن خود تازیانه زند چرا که فرمان روح و وجدانش چنین است. اندیشیدن همانا ستیزیدن بدون ترس از عامه است. تا عامه عامه است و تا روشن اندیش از عامه می ترسد دریچه ای به روی روشنایی گشوده نمی شود. از این رو من به هیچ رو با این سخن دوست گرامیمان "مرز روشنی" همداستان نیستم که :
" آنچه که ما نیاز حقیقی بدان داریم درک و تفاهم این موضوع است که دین متعلق است به حوزۀ فردی و حتی سئوال در مورد آن شایسته نیست. هنوز راه طولانی برای رسیدن به این درک مشترک داریم و به گمان من حمله به دین نه تنها کمکی به این امر نمی کند بلکه بی دلیل به تولید یا افزایش خصومت ها منجر می گردد".
1) روشن نیست که در این زمانه دین متعلق به حوزه ی شخصی باشد و قرائن بیشتر وارون آن را نشان میدهند نه تنها از جانب حاکمیت بلکه نزد مردم نیز. درست است که برخی از مردم به غریزه، از جنایات دین-بنیاد جا بر لب آورده اند اما هنوز سخنانشان لبریز از واژگانی است که یکایک بار دینی دارند 2) این سخن که "حتا سوال در مورد آن شایسته نیست"! توصیه ای است پنهان به خاموش ماندن و نیندیشیدن و نوسازی جهل، آن هم در گیروداری که ترس آفرینان هزاران رسانه و ابزار برای تزریق باورهایشان در اذهان مردمان و به ویژه کودکان دارند. به حرکت اخیر انها در اخوندی کردن مدارس نیک بیندیشید 3) واقعیت با این سخن که " حمله به دین نه تنها کمکی به این امر نمی کند بلکه بی دلیل به تولید یا افزایش خصومت ها منجر می گردد" همساز نیست. در واقع کل این پروژه روشنفکری دینی از یک جهت واکنشی است در برابر نقدهایی که مستقیماً بر دین وارد شده است. آنها نبودند که مفاهیم تساهل و مدارا را به ما آموختند. به وارون این آنها زیر ضرب نقدهایی که توان پاسخ گفتن بدانها را نداشتند آرام آرام پس نشستند گرچه هنوز سنگر دفاع از دین را تحت عنوان "معنویت" رها نکرده اند. ایستار برون دینی برای نقد دین ضروری است. روشن اندیشان دینی آنگاه که از آزادی و مدارا و تساهل حرف می زنند از توبره ی اندیشه های غیر دینی استفاده می کنند و این تزویری است که کمتر هم از آن سخن می رانند. دین نرم نمیشود مگر آنچه انسانی است آنچه الهی است را شکست دهد، و روشنفکران دینی حتا اگر هم به دستاویز انسانیت دست بیاویزند از مفاهیمی بهره می گیرند که بیدینان تولید کرده اند. و این نکته ای است که می بایست خوب بدان توجه داشت. زهر آمیخته با می نه دوای دلهاست. آزادی نه در داشتن ایمان بلکه در نقد آن است. تا زمانی که ما به حق انتقاد آزادانه از اسلام دست نیازیم راه به ترکستان می بریم و برای راه بردن بدین غایت هوای "دل" عامه را داشتن بسنده نیست. خصومت آنجا زاده میشود که ما راه رسم آگاهانه نقد دین را ندانیم، بنابراین توصیه به سوال نپرسیدن راه را بر آگاه شدن ما از دگمهای دینی و شیوه ی ستردن آنها می بندد. شایسته است که از خود بپرسیم که از قرار است راه نقد مستقیم بر دین را بر خود ببندیم و مهنگام با روشنفکران دینی به گفتگو بنشینیم، در این صورت در باب چه چیزی باید با انها به گفتگو بنشینیم. تا زمانی که هیمنه اسلام نیز چون مسیحیت در هم نشکسته است. ما راه چندانی نپوییده ایم. و این تنها آنگاه ممکن است که خد متن مقدس! را به پرسش بگیریم!
این نقدی دوستانه است بر دوستی دلنواز نه چیزی بیشتر از آن. خرم باشید
به نظرم سنگر معنویت آخرین سنگر آنان است ولی ممکن است راه دیگری برای بقا بیابند. راندن دین به حوزه شخصی اولین قدم در راهی است که از الگوهای مسیحی اروپایی اخذ شده است منتها معلوم نیست که در مورد ما هم همان نتایج را داشته باشد. بهر حال باید پیچیدگی ها و تفاوت ها را در نظر داشت.
اما من همچنان نظرم این است که برای نقد روشنفکران دینی نمی توان به استدلال عقلی بسنده کرد. چون سلاح استدلال در مقابل ایمان کارگر نیست. گاهی باید در موضع خود آنان نشست و به نقد از موضع مشترک پرداخت
سلام
ضمن تشکر از نقد دوست گرامی مان "خرامان"، شاید جملۀ گفته شده تا حدی نارسا بیان شده و منظور آن نبوده که برداشت شده لذا لازم است باز نویسی اش کنم: منظور من شایسته نبودن سئوال از عقاید فردی و شخصی بوده است به این معنا که همانطور که پرسش از درآمد فرد یک سئوال مرتبط با حریم شخصی اوست، پرسش از دین و اعتقادات فرد هم همین جنبه را دارد. ما مجاز نیستیم تا زمانی که خود فرد تمایلی ندارد از اعتقادات خصوصی او سئوال کنیم. در نتیجه پاسخی هم که شما به این قسمت از یادداشت من داده می تواند بر اساس این توضیح بازبینی شود. من البته نگفته ام که هم اکنون دین متعلق به حوزۀ شخصی است، اشارۀ روشنی داشته ام بدین صورت که ما به این نگرش نیازمندیم و هنوز "راه طولانی" برای رسیدن به این درک مشترک داریم.
در مورد "ترس" البته ما نیازمندیم که بر ترس یا بر انواع ترس های خود غلبه کنیم. غلبه به ترس به معنای آنست که راه درست را تشخیص دهیم و به اندازۀ کافی در مورد آن پایداری به خرج دهیم. یکی از ترس ها ممکن است ترس از عامه یا دیدگاه ها یا عادات و سنت های عوام باشد. اما شکل عام تر و نهفته تر ِ آن، ترس از وضعیت یا شرایطی است که تغییراتی که مد نظر ما است در تقابل نیروها و برآیند حاصله شانس پیروزی زیادی ندارد. اینکه چه کنشی واقعا برای امحاء ترس است و چه رفتاری ناشی از ترس ِ ریشه دوانده در ما نیز جای تامل دارد. اما فلسفۀ وجودی روشنفکر در اصل چیزی جز فائق آمدن بر ترس و دست یازیدن به "تغییر" آنهم از نوع "تغییر پایدار" نیست و برای این منظور تفاوتی وجود ندارد، ممکن است در جایی روشنفکر دینی موثر واقع افتد، در جای دیگر روشنفکر به معنای عام آن و بطور کلی باید دید در نتیجۀ چه فعالیتی، چقدر بینش عامۀ مردم "نسبت به قبل" اصلاح یافته و منطقی تر می شود و همین ارزش خود را دارد. اما اگر نتیجه و حاصل فعالیتی به توزیع خصومت یا نفرت منجر شده و از برد دید روشنفکر خارج شود، هیچ تضمینی نیست که تغییر به چه سمتی میل خواهد کرد و شاید برآیند نیروها به سمت قهقرا و واپس گرایی سمت و سو پیدا کند. لذا مسئولیت روشنفکر به جز روشنگری محض، مسئولیت در قبال نتایج اعمال هم هست. مسئولیت دیگر روشنفکر یا بعبارتی تعهد نانوشته و دغدغه او تلاش در جهت کاهش رنج ها و رشد و تعالی عامۀ مردم است و برای این منظور باید بیش از ترس از عقاید غیر منطقی ایشان، حامل انرژی مثبتی باشد که بر مبنای آن چراغ راه بر افروزد و با در دست داشتن بدیل ها و راهکارهای متعدد و ابتکار عمل هدایت گر شان گردد (با این رویکرد بنظرم بخوبی می توان کسانی از جمله سعدی، حافظ و مولانا را از جملۀ روشنفکران بنام دانست)
همۀ ما دارای پیش زمینه هایی هستیم که تصورات و تصدیق هایمان را شکل می دهد و برای این منظور صرف استفاده از حربه ها و مقابله جویی های منطقی راه گشا نیست. نمی توان گفت که بفرض با شکستن هیمنۀ دین یا به پرسش گرفتن متن مقدس واقعا چه راهی گشوده خواهد شد. اصلا آیا چنین چیزی امکان دارد و بفرض هم چنین شود چه حاصلی در بر دارد؟ مسلما می توانید شما علیرغم همۀ پیش زمینه ها که اشاره شد، تحت شرایط خاصی و در زمان کوتاهی شخص را از همۀ احساسات و باورهای غیر منطقی اش "خالی" کنید اما این به معنای جایگزینی رشد و تعالی در او نیست. اینگونه عمل کردن همان است که دیگران تلاش داشته اند (به زعم خود) این همه سال انجام دهند و موفق نشدند و نخواهند هم شد. در مورد آخوندی کردن مدارس در درجۀ اول توجه کنید که چرا متوسل به آن شده اند، چه اتفاقی افتاده که نگران آن هستند و آیا اینکار اصولا نگرانی شان را برطرف خواهد نمود؟ خلاصة حرف من آنست که رویکرد روشنفکر در تعامل با حاکمیت و مردم "می تواند" از جنبه های برد-برد هم برخوردار باشد. ما باید روزی از بار سنگین تخاصم و انتقام جویی متقابل رهایی یابیم و از تیره و تار کردن بی هدف فضا بپرهیزیم. این به معنای نیندیشیدن یا سئوال نکردن نیست و اگر شرایطی برای پرسشگری پیش آید باید بیشترین استفاده را از آن جست و اگر هم شرایطش موجود نباشد باید به سمت ایجاد آن حرکت کرد چون می خواهیم که باب گفتگو و تعامل باز باشد و تعامل به معنای تایید متقابل نیست و به معنای حذف متقابل هم نیست. اگر طرفین بتوانند نظرات شان را به هم بگویند و (تا حد قابل قبولی) بشنوند بدون آنکه در انتهای بحث برافروخته یا عصبی شوند این خود پیشرفت قابل توجهی است و باید برای آن مکررا تمرین کرد.
و در پایان اگر روشنفکران دینی در مواردی یا در همة موارد از دیگران آموخته اند چه اشکالی دارد، مگر هدف آموختن و رشد از طریق یادگیری نبوده و اگر هدف برآورده شده بنظرم اشکالی ندارد. حتی اگر بگویند که این ارزش ها از ابتدا در دین موجود بوده هست باز هم برای کسی که از منظر برون دینی می نگرد نباید فرقی داشته باشد چون برای او وجود یا عدم وجود آنها در دین مطرح نبوده بلکه برای او شناسایی چنین ارزش هایی مهم بوده که این امر محقق شده است (بطور مثال برابری زن و مرد، نه البته در حرف بلکه در عمل و در اجرا). شاید برای دین ورزان هم رضایتی ایجاد کند و این هم اشکالی ندارد چون بدون اینکه تنش هایی بر ساختار فکری یا عاطفی افراد وارد شود با هزینه کمتر، بستری ایجاد شده و ارزشی تدریجا شکل گرفته است.
ویرایش هایی لازم است اما بسنده می کنم به: (در پاراگراف دوم)
...تغییراتی که مد نظر ما است در تقابل نیروها و برآیند حاصله شانس پیروزی زیادی نداشته باشد.
دوست عزیز یکی از مغلطه هایی که متفکران شیعی 12 امامی توانسته آن را در ذهن بسیاران جا بیندازند "مغلطه توسل به نتیجه باور " است. متاسفانه گویا شما نیز در پیله این مغلطه گرفتار آمده اید.
به متن زیر توجه کنید:
این مغلطه همچنین با نامهای Argumentum ad Consequentiam, Appeal to Consequences شناخته میشود و ارتباط نزدیکی با مغلطه «خواسته اندیشی» دارد.
شرح مغلطه
مغلطه توسل به نتیجه باور از مغالطات بسیار رایج دیگر در میان عوام است. بطور کلی این مغلطه هنگامی رخ میدهد که شخصی در مقام دفاع بجای حمله منطقی به استدلال یا ادعای طرف، متوسل به نتیجه ادعای حریف خود میشود و آنرا به این دلیل که در صورت درستی عواقب بدی خواهد داشت رد میکند. این مغلطه همچنین میتواند در موضع غیر دفاعی نیز مورد استفاده قرار گیرد و آن بدین صورت است که شخص مغالط بجای [ارائه شواهد و استدلال در دفاع از ادعای خود ] به این قضیه تکیه میکند که پذیرش ادعای او سبب وقوع خیر و یا عدم پذیرش ادعای او سبب وقوع شر خواهد شد.
این مغلطه ممکن است در هریک از 4 الگوی زیر ظاهر شود:
1- گزاره X درست است، زیرا درستی X سبب خیر میشود.
2- گزاره X درست است، زیرا نادرستی X سبب شر میشود.
3- گزاره X نادرست است، زیرا درستی X سبب شر میشود.
4- گزاره X نادرست است، زیرا نادرستی X سبب خیر میشود.
روشن است که در مباحث مربوط به نتیجه باور (مثلاً بحث های اخلاقی و دینی ) و هنگامی که در مورد «باید چه کنیم؟» صحبت میکنیم، بیشتر اوقات توسل به نتیجه باور بی ارتباط با درستی یا نادرستی ادعاها نیست و در چنین مباحثی یک مغلطه به شمار نمیرود.
دلیل مغالطه بودن
روشن است که دلیل مغالطه آمیز بودن «توسل به نتیجه باور» این است که نتیجه پذیرش درستی یا نادرستی یک گزاره هیچ تاثیری روی درستی یا نادرستی آن گزاره ندارد. مشهور است که «حقیقت تلخ است»، البته نمیتوان این گفته را بطور قطع درست دانست ولی یقیناً میتوان گفت «برخی از حقایق تلخ هستند» و بطور کلی هیچ گارانتی و ضمانتی برای اینکه همه حقایق شیرین باشند به بشر داده نشده است، با اینحال انسانهای عامی گاهی اینطور تفکر میکنند که گویا هر حقیقتی باید شیرین باشد و هرگاه چیزی شیرین نباشد لابد حقیقت نیست!
چگونه با این مغالطه روبرو شویم؟
واکنش طبیعی و غلط در مقابل مغالط این است که تلاش کنیم به او ثابت کنیم که او اشتباه میکند و قبول ادعای ما سبب وقوع شر نخواهد شد، بلکه وقوع خیر را بدنبال خواهد داشت. اما این واکنش مناظره و گفتمان را از مسیر خود خارج خواهد کرد و همینطور آنچه مغالط عامدا از ما خواسته است را دو دستی به او تقدیم میکند، یعنی موضوع را از روی درست یا نادرست بودن باور ما بر روی این میبرد که آیا این باور خوب است یا بد. بنابر این بهتر آن است که این واکنش تا جایی که ممکن است از ما نشان داده نشود و بدین شیوه تیر مغالط به سنگ بخورد.
بهتر است بجای این برخورد نسنجیده و گاهی مخرب برای طرف مغالط توضیح داده شود که درستی یا نادرستی ادعای شما خود مسئله ای مستقل از خوب یا بد بودن نتیجه پذیرش آن است و این دو مسئله را نباید با یکدیگر خلط کرد. همچنین ممکن است گاهی برای او توضیح دهیم که ما نیز در اینکه نتیجه این باور خوب یا بد است با او همفکریم اما نتیجه باور چه خوب باشدچه بد باشد تاثیری روی درستی یا نادرستی ادعای ما نخواهد داشت این است که بجای قضاوت اخلاقی روی نتیجه باور بهتر است قضاوت منطقی روی درستی یا نادرستی خود باور انجام گیرد.
گاهی با مثالهای ساده میتوان این قضیه را به مخاطب خوب تفهیم کرد، برای نمونه میتوان به او گفت که سخنش شبیه وزیر کشاورزی است که بیاید و بگوید «اگر امسال خشکسالی رخ دهد، قحطی خواهد آمد و نیمی از جمعیت کشور بر اثر گرسنگی و تشنگی خواهند مرد» و بعد هم نتیجه بگیرد که چون مرگ نیمی از جمعیت بد است و خوب نیست پس امسال خشکسالی رخ نخواهد داد (!).
همچنین خوب است به مغالط پخته تر از لحاظ فکری تذکر دهیم که موضع ما نسبت به حقیقت موضع طراح یا سازنده نیست، بلکه موضع کاوشگر و کشف کننده است، یعنی ما در جایگاهی نیستیم که حقیقت را آنچنان که «خوب» است بیافرینیم بلکه تنها دو کاری که ما میتوانیم در قبال حقیقت انجام دهیم این است که حقیقت پنهان را آشکار کنیم (آنرا کشف کنیم) یا اینکه بگذاریم پنهان و نا آشکار بماند.
مثال
1-
کاوه-من فکر میکنم دلیل درستی برای باور به رستاخیز (معاد) وجود ندارد.
سودابه- یکم فکر کن، اگر رستاخیز وجود نداشته باشد زندگی چقدر وحشتناک خواهد شد، نه اخلاقی وجود خواهد داشت و نه زندگی معنایی خواهد داشت، پس رستاخیز نمیتواند وجود نداشته باشد.
2-
سودابه- من به بی علتی در طبیعت باور ندارم.
کاوه- هیچ به این فکر کرده ای که اگر ما تصور کنیم برخی رویدادها و پدیده ها بی علت هستند دیگر دلیلی وجود ندارد که به دنبال علت ها بگردیم و اینجوری فاتحه دانشهای طبیعی خوانده است؟ پس اشتباه میکنی، هر رویداد و پدیده ای یقیناً دارای علت است.
3-
کاوه- من معتقد نیستم که اسلام به مردم ما تحمیل شده است و ما اسلام را از روی اجبار و زور پذیرفته ایم
سودابه- ولی شواهد تاریخی چنین چیزی را تایید میکنند، از روی چه منکر این دیدگاه هستی؟
کاوه- چون این نشان میدهد که اجداد ما زیر بار زور و ستم رفتند و انسانهای فرومایه و مفلوکی بوده اند که مسلمانان عرب توانستند اسلام را به آنها تحمیل کنند!
4-
سودابه- من فکر میکنم زرتشت هم مانند محمد یک شیاد بوده است و با ادعای پیامبری سر دیگران را کلاه گذاشته است!
کاوه- من به شدت با تو در این زمینه مخالفم چون زرتشت خورشید فرهنگ ایران و درخشان ترین نماد هویت ملی ماست! اگر زرتشت واقعاً شیاد باشد ما دیگر چیز قابل دفاعی در مقابل اسلام و باقی جهان نخواهیم داشت!
5-
سودابه- من فکر میکنم اسلام "مروج" تروریسم است و هر مسلمان بنیادگرا یک تروریست بالقوه هست که هر زمانی ممکن است تروریسم او بالفعل شود.
کاوه- هرگز اینطور نیست چون اگر اینطور باشد آنوقت با توجه به جمعیت مسلمانها در جهان میلیون ها تروریست وجود خواهد داشت.
6-
کاوه- من به اختیار اعتقاد دارم نه به جبر.
سودابه- خیلی جالبه، برای چه؟
کاوه- چون زندگی زیر جبر غیر قابل تحمل و بی معنی است. فکرش را بکن اگر ما همه مجبور باشیم آنچه انجام میدهیم را انجام دهیم آنوقت بطور کلی از بشر در قبال اعمالش سلب مسئولیت میشود.
7-
سودابه- به نظر من پیروی از ادیان سازمانیافته (آیین زرتشت، هندوئیسم، بودیسم، یهودیت، مسیحیت، اسلام، بهائیت) به شدت نابخردانه است.
کاوه- اینطور نیست، چون در اینصورت باید نتیجه بگیریم که بیشتر مردم جهان نابخرد و ابله هستند.
8-
کاوه- به نظر من از نظر قرآن فرقی بین مسلمان و نامسلمان در روز رستاخیز نیست و نامسلمانان هم اگر خوب باشند به بهشت خواهند رفت.
سودابه- ولی قرآن صراحتاً میگوید که نامسلمانان در رستاخیز از زیان کنندگان خواهند بود چطور میتوانی این را نادیده بگیری؟
کاوه- چطور میتوانم چنین چیزی را قبول کنم، به نظر تو خوب است که آدمهایی مثل پاستور، انیشتن و ده ها انسان دیگر که مسلمان نبوده اند ولی بیش از هر مسلمانی به بشریت خدمت کرده اند به جهنم بروند و یک مسلمان مفت خور که تمام عمر خود را به عبادت و تولید مثل پرداخته به بهشت برود؟
9-
سودابه- از نظر من بیدینی پایه و اساس منطقی ندارد.
کاوه- چرا؟
سودابه- چون روشن است که فرد مذهبی زندگی شادتر و بهتری از یک بیخدا دارد و زندگی برای بیخدا دارای ارزش و معنی نیست.
سلام
متوجه منظورتان هستم با اینحال این موضوعی که شما مطرح کرده اید چیزی نیست که نظر من بر آن مبتنی بوده باشد. نظر من درست یا اشتباه بودن گزاره ها یا منطقی و غیر منطقی بودن استدلال ها نبوده است.
من فرضم آن است که:
1- اقدام X به نتیجة Y منجر می شود.
2- اقدام X’ به نتیجة Y’ منجر می شود.
(و الی آخر)
هر چند که در موضوعات جامعه و تاثیر گذاری افراد و گروه ها و جریانات اجتماعی بر هم، پیش بینی اینکه چه اقدامی به چه نتیجه ای منجر می شود بعضا کار آسانی نیست، ولی خیلی اوقات در بردی قابل پیش بینی موضوع روشن است و به تجربه دریافته ایم که "این کار" به "آن نتیجه" می انجامد بخصوص که قبلا بارها رخ داده باشد.
در واقع با کامنت اخیر شما وجه اشتراک بحث من و شما هر چه کمتر شد. در اینکه نظری درست است یا اشتباه هر کس می تواند با استفاده از معیارهای متعارف و با بررسی و مقایسة موضوع در مورد درستی یا نادرستی آن تصمیم بگیرد. هر چند که معیارها ممکن است بعضا پیچیده و برگرفته از سایر معیارها باشند. اینکه (بر اساس معیارهای متعارف) گزاره یا روایتی درست می تواند به نتایجی مصیبت بار منجر شود یا بالعکس گزاره یا روایتی نادرست نتایجی بسیار مطلوب و شیرین ببار آورد– روشن است و بحث من نیست. در واقع چهارچوب دیدگاه من روشن است: چه کنیم که جامعه ای آزاد، متعادل، مرفه و کمال جو داشته باشیم؟ در همین رابطه است که فرآیند دستیابی به چنین جامعه ای یا حداقل مسیر نزدیک تر شدن به آن اهمیت پیدا می کند. منظورم هم از چنان جامعه ای مدینة فاضلة غیر ممکن نیست بلکه همان چیزی است که کم و بیش در دیدگاه عموم متصور است.
لذا ملاحظه می کنید که مبانی و الگوهای ما با هم متفاوت است. بحث شما درستی و نادرستی یک نظر و استقلال آن از نتیجة اش است (که بنظر من هم درست است) و بحث من کاوش این فرض است که آیا "اقدام X به نیتجة Y منجر می شود یا خیر؟" من انتقادم به شما آن بود که اقدام شما به آن نتیجه (ای هم که در ذهن تان دارید) منجر نمی شود و اگر هم بشود معلوم نیست که اصلا پیامد مطلوبی داشته باشد.
مغالطه ای که در نوشته شما مضمونا دیدم:
-جامعهء روشنفکری (دینی) ما درباره جنایات خ م ی ن ی سکوت کامل اختیار کرده است.
-هر کس سکوت کند خائن است.
---بنابراین روشنفکران دیندار خائنند.
استدلال شما به دام این مغالطه افتاده است: در نظر بگیرید که سکوت آنها از روی ترس یا ... باشد. آیا کسی که به اجبار و از روی ترس حقیقتی را نمی گوید در تمامی حالتها خائن است؟
شما دوست پرکار و پرخوانی هستید اما در هنگام نوشتن عجله می کنید
منظور شما را از آخرین سنگر که معنویت باشد را متوجه نشدم!
یعنی چه که آخرین سنگر؟؟
یعنی همه معنوی ها روشنفکر دیندار بوده اند؟
یعنی معنوی سکولار نداریم؟
پیش فرض شما خطی دیدن سیر تطور اندیشه روشنفکران مذهبی است خاصه آقای ملکیان. اما معنوی بودن می تواند مستقل از دیندار بودن باشد یا نباشد.
من روشنفکران مکتب آقای سروش را دیده ام که بنیادگرای تمام عیار شده اند و از آن طرف ناخداباورانی که تمیلات عمیق معنوی دارند. ماجرا بسیار پیچیده تر از آن است...
خیر سوالاتی که نوشته اید در ادامه جمله اول قرار نمی گیرند همه معنوی ها روشنفکر دیندار نبوده اند. توجه کنید که روشنفکر دینی خارج از مرزهای تفکر ما فاقد معناست.
معنویت و نیاز انسان به معنویت آخرین تیر ترکش پروژه روشنفکری دینی البته با رویکرد فعلی اش است. ملکیان در ادامه کار سروش که پوسته و قشر دین یعنی تفقه را از آن می زدود آن چنان در تراشیدن پیکر دین پیش رفته که چیزی جز معنویت از آن نمانده است و با این سیاق تراشیدن و پرستیدن گریزی از شکستن نمانده است !
البته همیشه تکه های شکسته را می توان وصله کرد و دوباره عرضه کرد!!
کامنت های قبل را که نگاه کردم دیدم که سهواً سلام نکرده ام پس سلام ....
دوست گرانمایه، در کامنت پیشین من این نکته را عمداَ در کروشه گذاشتم که : " شخص مغالط بجای [ارائه شواهد و استدلال در دفاع از ادعای خود ] به این قضیه تکیه میکند که پذیرش ادعای او سبب وقوع خیر و یا عدم پذیرش ادعای او سبب وقوع شر خواهد شد".
وقتی شما می فرمایید: “ولی خیلی اوقات در بردی قابل پیش بینی موضوع روشن است و به تجربه دریافته ایم که "این کار" به "آن نتیجه" می انجامد بخصوص که قبلا بارها رخ داده باشد”
گویا بدان معناست که شما از شکست گفتگوها در باب دین و مذهب سرخورده اید و چه بسا می پندارید که راه دستیازی به " جامعه ای آزاد، متعادل، مرفه و کمال جو" بدین شیوه هموار نمیشود. اما من از خود می پرسم که اگر روشنرایان بزرگ قرن هژدهم از ولتر و دالامبر گرفته تا دیدرو و بوفن و ... به همین سان می اندیشیدند، کشیشان دست از تصرف در جان و مال مردمان بر می داشتند. و امروزه که فاندامنتالیست های تازه نفس حتا در کشورهای اروپایی میخواهند مراسمات برگزاری دعا و نیایش در مدارس باززایی کنند آنهم صرفاً با تکیه ی سفت و سخت بر سنت یهودا-مسیحی، اگر نقدهای جانانه ی روشنرایان بزرگی چون ریچارد داوکینز و دنیل دنت و هیچنز نباشد، آیا نباید در آینده نه چندان دور پیروزی دوباره دگماتیسم و فاندامنتالیسم را در جامعه های بیش و کم آزاد جشن! بگیریم و گواه باززایی جامعه های بسته باشیم. بدرست سخن من با فرزانه همداستانم که فاندامنتالیسم ممکن است هر بار خود را در جامه ای نو باززایی کند و این چیزی است که باید سَخت نگران آن بود. از این گذشته چیزی که گویا همگی در آن اشتراک رای داریم این است که پروژه ی"نو اندیشی شیعی 12 امامی" به بن بست رسیده است بماند که من برآنم که این پروژه از همان آغاز نوعی بن بست بود که غولی به اسم اسلام سیاسی را از شیشه برون آورد و بر سرنوشت چند نسل از ایرانیان و سرتاسر خاور میانه فرمانروا گردانید [به توتالیتاریسم نهفته در پس عقاید اخوان المسلمین در مصر بیندیشید!]. بسیار خوب اگر نو اندیشی شیعی به پایان راه خود رسیده باشد، دو جبهه ی اساسی باز می ماند، آزاد اندیشی و اندیشه نقادانه و بنیادگرایی و اندیشه ی تقلید و مرجعیت. مصاف این دو جبهه ناگزیر است پس چه بهتر که آگاهانه باشد. من برآنم که ستیز ما آزاد اندیشان و باورمندان به اندیشه انتقادی باید با ابزارهای نقادانه ی روشن صورت پذیرد. اما آنچه به تجربه شاهد آنیم ستیزی غریزی است، مبارزه ای که مُجهز به "دلیل و برهان" نیست. بارها شاهد بوده ام هنگام بحث در مورد مسائل اساسی همان کسانی که ادعای "روشنفکری" دارند به دامان فاندامنتالیسم فروغلتیده اند، بدون اینکه خودشان آگاه باشند یک روز در مترو با جوانی روبرو شدم که عاشق سینه چاک صادق هدایت بود، سر صحبت که باز شد متوجه شدم که این "بنده ی خدا" اصلاً صادق هدایت نخوانده ،کمی که بیشتر حرف زدیم طرف ناگاه به دشت نینوا زد و می دانید که چنین کسان در این جامعه بیشمارند و چرا؟!، این [آش رشته ای بودن تفکر] در ایران خود دردی است که نیاز به درمان دارد و سببش نیز چیزی نیست جز نداشتن ابزارهای نَقادانه ی روشن.
با توجه به آنچه که گفتم اکنون میتوانم به واپسین بند سخن شما پیله! کنم، معنای ضمنی سخن شما این است که حرکت به سوی دستیازی به ابزارهای نقادانه روشن برای نقد بنیادگرایی دینی یا بنیاد گرایی بزک شده به نتیجه ای نمی انجامد و پیدا نیست که پیامد پسندیده ای داشته باشد. اما این ادعا یعنی برگرفتن ساز و برگ مبارزه با دستان خود و تن دادن خودخواسته به فرمانروایی باوره های که تک آوایی و "وحدت کلمه" [ ترم شیعی و اسلامی برای توتالیتاریسم] را با به غارت و "غنیمت" بردن سرمایه های ملی ما با هزاران رسانه و منبر تبلیغ می کنند. از همه اینها گذشته، هر چند در کامنت پیشین گفتم که نباید در مواجهه با مغلطه ی توسل به نتیجه باور وارد این گود شد اما از آنجا که ما در اهداف فرجامین مان همداستانیم باید این ایراد را به شما بگیریم که سخن تان پیشتر از چیز بر بنیاد ظن و گمان است تا پژوهش روشن درباره ی موضوع، بد نیست شما دوست نازنین به آماس واژگانی چون " در بردی قابل پیش بینی" ، "اگر هم بشود معلوم نیست"، "هیچ تضمینی نیست" " شاید برآیند نیروها به سمت قهقرا و واپس گرایی سمت و سو پیدا کند" و ... در سخنان خود ژرف تر بیندیشید، وقتی بنا بر "شاید" باشد شق مخالف هم امکان تحقق دارد، بنابراین با توسل به چنین سخنانی نمی توان ناخواسته از نتیجه بخش نبودن اندیشه انتقادی روشن سخن گفت. اما یک چیز روشن است خاموش ماندن در چنین گیروداری یعنی به خواست خود به پیشواز مرگ رفتن. خطرناک تر از این مرگ، اغمایی دیرپاست که پیامد همین [آش رشته ای] اندیشیدن جوانان ایرانزمین است. درد این است اما درمان...
سلام
یکی از روشهای بی اثر ساختن نوشته های یک نویسنده نسبت دادن نتایج افراطی به سخنان اوست. این کار باعث میشود هم از یک سو گفته های وی را دور بزنیم و از سوی دیگر از زیر بار "مسئولیت" پذیرش آن گفته ها و عمل بدانها شانه خالی کنیم. این سخن را نه به عنوان دفاع از خود که برای دفاع از دکتر رامین احمدی می نویسم.
نکته ی نخست اینکه چیدمان استدلال شما درست نیست، زیرا "هر کس" در مقدمه دوم آن را فراگیرتر از فقط نو اندیشان دینی می گرداند. بدین ترتیب با این استدلال هر انسانی را که سکوت پیشه می کند میتوان خائن نامید اما کیست که نداند بسیاری از روشن اندیشان سکولار و لائیک هم در مورد بسیاری از مسائل اساسی سکوت کرده اند [گر چه این به هیچ رو امر پسندیده ای نیست]، دیگر اینکه من گمان می کنم دست بر قضا این بار را خود شما در نوشتن شتاب ورزیده اید. چون بحث دکتر رامین احمدی شق دیگری هم داشت و آن این سخن ایشان بود که:
" اما تنها سکوت نیست که افشا کننده عدم صداقت مدعیان اصلاح طلبی است. امروز بسیاری از اصلاح طلبان معتقدند که ادامه دهنده ی واقعی راه خ م ی ن ی هستند و در این راه میخواهند بر رقبا پیشی بگیرند."
از این گذشته، بحث دکتر رامین احمدی همچنان که در متن نوشته ی او بازتابیده، تاکید بر "عدم صداقت" و نه لزوماً "خیانت" آنهاست، بنابراین اجتهاد شما اجتهادی در برابر نص است و به همین دلیل اُفتاده از اعتبار.
دیگر این که هستند دیندارانی[تاکید می کنم] که با پا را فراتر گذاشتن از مرزهایی که دین شان ترسیم کرده و با شجاعت و جسارتی کم مانند در عمل یا با نوشته هایشان "شیوه ای از بودن و زیستن" را به نمایش گذاشته اند که برای هر انسان آزاده ای مایه ی ستایش است. وقتی محمد نوری زاد در عمل بر پای کودک بهایی بوسه می زند تا ارزش انسان بودن انسان را برتر از کیشها و مذاهب جلوه دهد یا وقتی که عمادالدین باقی با نوشتن کتابهایی همچون "حق حیات"
http://www.mediafire.com/download_repair.php?dkey=0o4mku7y6iw&qkey=uhzsb1a1v8ndbys
و با چراغ راه قرار دادن بیانیه حقوق بشر و پیام ضمنی "زنده باد زندگی" بر آنان که شعار "زنده باد مرگ" را چراغ راه خود قرار داده اند می تازد، باری در چنین گیروداری حس احترام هر انسان آزاده ای برانگیخته میشود.
با این حال نمی توانم رنجیدگی خود را از این نکته پنهان کنم که کوششهای کسانی چون شیرین عبادی به عنوان بهترین نمونه [با همه خدماتشان در راستای ترویج حقوق بشر و شهروندی] برای سازگار نشان دادن اسلام و حقوق بشر گونه ای " بزک کردن" دین است برای فرار از حقیقت. هر چند خود نیت خوب داشته باشند!
او و همانندان او می توانند به جنبه های آخلاقی و معنوی دین پایبند باشند، میتوانند انفاق کنند، از بینوایان دستگیری کنند، از آنچه که به جان دوست میدارند به دیگران ببخشند، در ترازوهایشان خیانت نکنند و... اما نمی توانند با دستاویز این دست آیات همه آیات و احادیث دینی را هم بدین سان اخلاقی و معنوی جلوه دهند. آنها میخواهند معنوی باشند خوب بگذارید باشند اما این را باید در "عمل و در نحوه زیستن شان" نشان دهند ، چرا این عمل را به بحثهای "تئوریک" می آلایند. و فضای روشن نقادی را تیره و تار می گردانند.
نکته ی دیگری را بگذارید به عنوان پینوشت بگویم و بیش از این مزاحم شما و فرزانه ی گرانمایه نشوم، کم نیستند نو اندیشان دینی ای که رهسپار کفرستان شُده اند و در آن کفرکده ها! آزادانه صلای ستیزه با سکولاریسم در داده اند آیا اکنون و در آنجا نیز ترس است که آنان را از بازگفتن آن "جنایات" و نقد آنها بازداشته است یا اینکه به گفته ی حافظ رند راه نشین رشته ای پنهان هست که از درون آنان را همپیوند می گرداند: هر سر موی مرا با تو هزاران کار است / ما کجاییم و ملامتگر بیکار کجاست؟
یک آن با خود بیندشید که اگر حکومتی مانند ج.ا نبود آیا بسیاری از اینان که امروزه جامه ی "متفکران" تراز نخست را بر قامت خود دوخته اند [یا برایشان دوخته اند]، در سایه متفکران و روشنرایان راستین جامعه محو نمی شدند؟
از همه ی اینها گذشته هدف من از بازگفت سخن دکتر رامین احمدی به دست دادن سنجه ای بود برای نشان دادن میزان "صداقت" این نو اندیشان در مواجهه با تاریخ راستین آنچه خود پیام مقدس می دانندش، آنان نه تنها این تاریخ را درست بازگو نمی کنند بلکه با منابع تاریخی گزینشی برخورد می کنند و از دل آن هر آنچه که دلخواهشان است برون می کشند، و این بدرستی نامی ندارد جز نو سازی نادانی برای نادانی نوخواه!
جناب خرامان فرمودند: "یکی از روشهای بی اثر ساختن نوشته های یک نویسنده نسبت دادن نتایج افراطی به سخنان اوست. این کار باعث میشود هم از یک سو گفته های وی را دور بزنیم و از سوی دیگر از زیر بار "مسئولیت" پذیرش آن گفته ها و عمل بدانها شانه خالی کنیم."
در کامنتهای دیگر هم ایشان تکنیکهای مختلف مغالطه را توضیح داده اند! با توجه به مغالطاتی که این خرامان عزیز در موضوع " حقوق زبانی اقوام غیر فارس ایران" در کامنتدانی پست قبلی مرتکب شده اند ( که امیدوارم خوانندگان با تدقیق در آنها به قضاوت پردازند)،دیگر در سو نیت این فرد نسبت به حقوق اقوام و نگاه تک بعدی به جامعه انسانی و روشنفکری ابترشان نمیتوان شک کرد. در اینکه اعتراف این فرد به پاره ای اشتباهاتش در مقابل موشکافی های طرف بحثشان نه از روی صداقت بلکه از روی ناچاری بوده است ، نیز نمیتوان شک کرد.
وای بر آینده ی ملتی که روشنفکران دردمندش امثال خرامان و پارسایی باشند .
در خصوص خانم پارسایی نیز قبلا خوشبینانه فکر میکردم که ایشان به دلیل اولویتی که به مسائل مربوط به زنان و فمینیسم قائل است ، بعنوان یک زن تبریزی و آذربایجانی فعلا مصلحت نمیبیند که در مورد حقوق فرهنگی و زبانی اقوام چیزی بگوید. اما با مشاهده تعریف و تمجید این خانم از امثال منصور هاشمی و همین خرامان مغالط - که این دومی در همین وبلاگ آشکارا به تخفیف زبان و ادبیات ترکی پرداخته است- میتوان نتیجه گرفت که الیناسیون فرهنگی و خود حقیر پنداری فرهنگی و از خود بیگانگی به درجاتی از امثال طباطبایی در ایشان نیز هست. و البته چون چنین بیماران فکری و فرهنگی اکنون به مدد تبلیغات 90 ساله و بمباران افکار عمومی - که ایشان نیز نتوانسته اند از آن فرار کنند- در آذربایجان فعلی کم نیستند ، لذا طبیعی است که اصلا احساس بیماری ننمایند.
اما بیاد داشته باشید چنانچه بازبینی اساسی در افکار و منش خود نداشته باشید ، با نام " فرزانه پارسایی" شناخته شده تر از آن خواهید بود که ملت آذربایجان اجازه عرض اندام در آینده ی دور یا میانه در عرصه های اجتماعی و سیاسی را به شما و امثال شما بدهند.
امید که با این هشدار به فکر استارت پروژه ی عوامفریبی نیفتند؛ و البته امید اندکی به " به خود آمدن" ایشان .
از امیدواری هایی که در پایان متن تان آورده اید خوشحال شدم و از سوی دیگر متاسفم که هیچ راه دیگری برای دیدن و شناختن دنیا نمی شناسید.
امیدوارم روزی زبان مشترکی برای گفت و گو با شما یافت شود.
سلام
با این کامنت جدید شما وجوه مشترک بحث ما تا اندازه ای خودش را پیدا کرد. منظورم از وجوه مشترک چهارچوبی است که در محدودة آن صحبت می شود و الزام به خارج نشدن از آن.
وقتی می گویم که "این کار به آن نتیجه می انجامد" در موضع بررسی باید استدلال شود یا شواهد مستقیم یا غیر مستقیم بکار گرفته شود تا نشان دهد که این کار به آن نتیجه می انجام د یا / نمی انجامد یا / تا حدی به آن خواهد انجامید. بنابر این کلیت آن مورد توجه است. در ضمن من نمی گویم که "این کار" فی نفسه درست است (یا غلط) بلکه می گویم "از این به آن رسیدن" درست است یا غلط (یا تا حدی درست یا غلط)
اما چیزهایی که به تجربه دریافته ایم که درست اند:
"بروز جنگ به رشد بنیادگرایی و خشونت می انجامد"
"بحران اقتصادی به فساد مالی و رشد جرائم منجر می شود"
"ایجاد فرصت های برابر برای زن و مرد به توسعة فرهنگی و اقتصادی جامعه می انجامد"
چیزهایی هم که مورد بحث اند و نمی توان به آسانی در مورد شان نظر داد:
"شرکت در انتخابات ج ا به گسترش سرکوب و بنیاد گرایی منجر می شود"
"اعتقادات مذهبی شخص به غیر منطقی بودن و بنیادگرایی او خواهد انجامید"
من از شکست گفتگوها در مورد دین و مذهب سرخورده نشده ام اما در مورد اهداف و روش های گفتگو انتقاداتی دارم. من در درجة اول فرضم آنست که افراد زیادی هستند که به دین معتقد اند و از نظر ایشان اعتقادات مذهبی آنها مبنای رفتار اخلاقی آنها است و ممکن است مبنای آزاد اندیشی شان هم باشد به هر حال (قبل از آنکه نیت خوانی شود) مشاهده می گردد که چنین اشخاصی در عمل از نظر تحمل مخالفین عقایدشان و حتی بیش از آن، از نظر احترام به عقاید مخالف بخوبی مانند سایر اشخاص اخلاقی یا آزادمنش "رفتار" می کنند (اگر نگوییم بهتر از سایرین). حالا ممکن است شما بیایید با زیر سئوال بردن متن مقدس و اثبات تناقضات و ... در آن آنقدر با حرارت و مستدل و ... با او بحث کنید و چنان او را تحت فشار بگذارید که حاصل، یک کشمکش بی فرجام و جدل تخریبی متقابل شود و بعد بگویید دیدید گفتم او از اول هم غیر منطقی و واپس گرا بود فقط نشان نمی داد و حالا ثابت شد که هست و ثابت شد که دین به غیر منطقی بودن و تعصب و ... منجر می شود. ممکن است طرف مقابل هم به نتیجه ای مشابه برسد.
من در درجة نخست دین را یک باور شخصی می دانم و اگر کسی سلامت نفس دارد و آزاد اندیش و اخلاقی است آنرا ناشی از خصوصیات فردی و شرایط محیطی و تجربة گذشتة زندگی اش می دانم و به دیندار بودن یا نبودن او ربط نمی دهم چون شواهد زیادی در دست نیست که دین داران حتما همه مثبت اند یا همه منفی یا بی دینان حتما همه مثبت اند یا همه منفی یا اینکه بجای همه بگوییم اکثریت شان، باز هم شواهد متقنی در دسترس نیست.
در مورد روشنفکری دینی بله بنظرم به پایان رسیده اما آنچه به پایان رسیده "روشنفکری" دینی است یعنی کسانی که از بستر روشنفکری می خواستند در دین تحولی ایجاد کنند. اما تحول در دین بجای خود باقی است چون چاره ای نیست. گذشت زمان و بروز شرایط و تحولات و افکار و اندیشه های جدید الزاما به تحولات در دین نیز منجر خواهد شد هر چند با نوساناتی. چون دین هم مانند سایر نهاد ها تمایل به باقی ماندن دارد بنابر این تغییرات را خواهد پذیرفت و یا بشکل های گوناگون از نظر مبانی و ارزش ها خود را بازسازی خواهد کرد.
آنچه که مایة نگرانی است و باید با آن مواجه شد بازسازی بنیادگرایی (طالبانیزم)، خشونت و تهدید حقوق و آزادی های فردی در قالب دین است که ممکن است در قالب هر طرز تفکر دیگری هم بروز کند. حالا این زمان در قالب دین رخ می دهد زمانهایی در گذشته در قالب مارکسیزم رخ داده و حتی در قالب های بظاهر مترقی و مردمی و دموکراتیک هم رخ می دهد. تا زمانیکه آدمی هست خطر چنین بازسازی ها و نوسازی هایی حتما هست و ریشه کن شدن آن جای تردید دارد. همانگونه که در قلب اروپای متمدن و ملل فرهیختة آن در قرن بیستم و پس از آنهمه روشنگری هیتلر ظهور کرد.
(در جای دیگر که به گفتۀ من اشاره کرده اید: ) معنای ضمنی سخن من آن نیست که برای نقد بنیادگرایی دینی باید ابزارهای نقادانه را کنار گذاشت و کنار آمد چون نتایج پسندیده ای ندارد: نظر من آنست که ابزارهای نقادانه بسیار اند و قبل از آنکه شما خود نقد کردن را هدف بدانید باید تاثیر گذاری آن را هدف بدانید و اینکه اصولا هدفی که در نظر گرفته اید به چه میزان "اخلاقی" است. فرض کنیم من می خواهم در مورد حجاب یا ورزش زنان یا حقوق اقلیت ها صحبت کنم و نظر یک فرد دیندار را با خود همراه سازم. روشن است که نمی آیم که از انتقاد و زیر سئوال بردن متن/متون مقدس شروع کنم بعد او را به کنجی بکشانم بعد چارچوب های فکری اش را (که وابستگی های عاطفی هم بدان دارد) به هم بریزم و ... تا نهایتا نظر مرا قبول کند. این را می گویم چون معتقدم که طرف مقابل هم این حق را ندارد که غیر اخلاقی رفتار کند فرض کنیم بخواهد با ایجاد مزاحمت و فضا سازی و تحت فشار گذاشتن به هر شکلی مرا با خود هم نظر کند.
در هر حالتی باید از ابزارهای نقادانه استفاده کرد و بیش از آنکه این ستیز محسوب شود فرآیند روشنگری و آموزش است که در بهترین حالت (برد – برد) به آموزش و ارتقاء متقابل می انجامد. چه بسا ما هم ممکن است متوجه اشتباهاتمان بشویم. اگر هم ستیز محسوب شود اشکالی ندارد جز اینکه قواعد بازی رعایت شوند. چون می خواهیم بازی ادامه یابد و فرصت برای بازی های بیشتر فراهم گردد. هدفگذاری اخلاقی و رعایت احترام به این امر کمک می کند.
صحبت من به اتمام نرسید ولی وقت ام تمام شد.
با نظرتان در مورد وابستگی های عاطفی به عقاید دین داران موافقم و معتقدم که باید ابزار ها و روش های نقد را در موقعیت های مختلف سنجید و بکار برد. نقد ویرانگر مورد نظر آدورنو قطعاً همیشه اولین قدم نیست .
ممنونم از شرکتتان در گفت و گو
این خرامان و پارسایی از ادبیاتی سخن میگویند که گاه پیداست دوست دارند از پشت همین مونیتور گلوی هر ندای مخالفغی را بفشارند!
چه با آرامش اما بیان میکند این مرز روشنی...
عجب
شما الان احساس فشردگی در گلویتان دارید؟
شما که از طرفی " تفکیک جنسیتی! " کرده اید مشکلات جامعه را و از طرف دیگر نگاهتان به دنیا یک نگاه صفر و یکی به دینداری و بیدینی است ، راه خوبی شناخته اید آیا؟!
ناسیونالیسم و تعلقات عمومی ملی و بزعم برخی ها قومی در برهه ای زمانها موجب حرکت و شتاب توسعه ملتها شده است. شاید بهترین و کم نقصترین نمونه اش ، ژاپن باشد.
ضمنا مشفقانه میگویم از پوزخند زدن روشنفکرنمایانه به آنانکه چون شما به دنیا نگاه نمیکنند دست بردارید. در شان یک انسان نیست.
در مقابل قضاوتی که در مورد عقاید من می کنید حرفی ندارم. صحبت راه من و راه شما نیست صحبت از این است که هر کسی بتواند افق دیدش را چنان وسیع کند که بتواند راه های دیگر را هم ببیند و هم خود اولین کسی باشد که راه یافته ی خود را به پرسش و چالش می کشد.
در ادامه خلط بحثی بین تعلقات ملی و تعلقات قومی شده است که بهتر است به ان توجه شود. آن چه که به عنوان یکی از عوامل توسعه چه از دیدگاه نظریات نوسازی غربی و چه از دیدگاههای مارکسیستی و چه دیدگاههای نظام جهانی مطرح شده ناسیونالیسم ملی است. اتفاقاً تعلقات قومی باعث تضعیف همبستگی ملی و افزایش منازعات داخلی و کاهش قدرت دولت متمرکز و بیشتر مواقع به عنوان عامل کند کننده توسعه بوده است و شاید یکی از دلایل تقویت گفتمان های قوم گرا توسط قدرتهای فرادست در کشورهایی مثل ایران و ترکیه و عراق همین باشد. روح ملی ژاپنی ها که با اعتقادات آیین شینتو تقویت شده است ربطی به قوم گرایی ندارد.
آن چه که شما پوزخند زدن روشنفکرنمایانه می نامید هم یک سوال بیشتر نیست . سوال از کسی که اتهام زدن را پیشه خود می داند.
اظهار امیدواریتان برای یافتن زبان مشترکی با بنده ولو در آینده ! مایه امیدواری مضاعف است، بشرطیکه این اظهار امیدواری از جنس دیپلماتیک نباشد .
واقعا صادقانه مایلید زبان مشترکی بیابیم؟ بسیار خب. پس لظفا برای شروع یکبار دیگر کامنت 1:26 بعداز ظهر مرا با دقت و پاراگراف به پاراگراف بخوانید. همچنین کانتهای پست قبلی با این جناب را.
و بعد از خواندن ؟
سلام
این شاید یکی از عمیقترین پستهایی بود که در وبلاگ شما خواندم.نویسنده قلم روانی دارد و نوشته اش انسان را به فکر وامیدارد.
به نظر من روشنفکری دینی آنجا بوجود آمده که مبلغان دینی در اموری غلو کرده و در اموری هم مطلب را از دید عموم پوشیده نگاه داشته.
منظورم این است که روشنفکران مذهبی بیشتر در پالایش آنچه که در نظرشان اضافات به دین بوده, تلاش کرده اند.متجدد موقعی ظهور پیدا میکند که متحجری قبل از آن بوده باشد.بنظرم آنچه این وسط مهم است آزادی فکر و اندیشه مخاطبان دیالوگهای مذهبی است که باید خدشه ای به آن وارد نشود. افکار هر انسان باید بطور مستقل از دیگزان در پذیرش یا رد هر تفکری قانع شود.
سلام جناب علایی
ممنون متن اصلی که از کتاب بود. جسارتاً پیشنهاد می کنم خود کتاب را حتماً ببینید.
این ترفند که روشنفکری دینی می خواهد اضافات دین را بزداید و چهره اصیل آن را نشان دهد گمان نمی کنم دیگر کارگر باشد. این بحث مربوط به اوایل دهه هفتاد بود که سروش مقالاتش را در کیان منتشر می کرد. همین آزادی فکر و اندیشه ای که از آن می گویید دستاورد عقلانیت روشنگرانه انسان است و نه حاصل و دستاورد دین عرضه شده بر او ... کدام دین است که آزادی اندیشه و فکر را تاب بیاورد؟
در قرن 15 و 16 میلادی اگر کسی نثر روانی در اثبات کرویت زمین و گردش آن به دور خورشید مینوشت ، بسیار مترقی مینمود!
به به و چه چه ها درباره ی مسائلی که برای روشنفکران واقعی مدتهاست حل شده به مثال فوق میماند.
طبیعی است که در چنین دنیایی که برخی هنوز با روانی نثر "حال " میکنند ، مفاهیم بزرگ و جدی که با ادبیاتی خشک گفته شوند ، در برابر مفاهیمی که برای جهانیان حل شده است ، اما با نثر روان و زیبایی بیان میشوند ، کوچک و حقیر بنمایند ( و البته توسط رندان نمایانده شوند!)
برای درک بهتر عرضم، کافی است به برخی وبلاگها و سایتهای روشنفکری افغانستان مراجعه کنید که چطور در خصوص مفاهیمی که برای انواع ایرانیشان مبتذل و تاریخ گذشته مینماید ، با آب و تاب قلمفرسایی میکنند. ( البته این به معنای عقب انستن تمامی روشنفکران افغان نیست)
من نویسنده (به همه عزیزان) نیستم ! سوء تفاهم نشود
انگار از اسامی کم آمده است !
سلام
آنچه خلاف آمد عادت بود قافله سالار سعادت بود (نظامی)
آتشی از عشق بر دل برفروز سر به سر تقلید و عادت را بسوز (مولوی)
از خلاف آمد عادت بطب کام که من کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم (حافظ)
دوست عزیز آنچه که من رویش انگشت نهاده ام گونه ای آب در خوابگه مورچگان ریختن است و طبیعی است که چنین چیزی باید حساسیتها و عاطفه ها را برانگیزد و بشوراند: آزادی نقد! نهالی که هر گاه در این تاریخ هزار و اندی ساله خواست که بیالد و به بر نشیند یا به دشنه ی کین آن را بَر زمین انداختند یا چنان راه آب و خوراک بر آن بستند که پژمرید در خاک فرو رفت. اما گاه ما نیز بی آنکه خود بدانیم با کسانی که دهانها را می بندند یا واقعیتها و حقیقتها را وارونه جلوه میدهند هم آوا میشویم و می پنداریم که اگر فردی در "سپهر عمومی" تعصبات را به نقد بکشد و با زبانی رک و پوست کنده از واقعیتها و حقیقت های دردبار سخن براند "اخلاق" را لگد مال کرده است. گفتگوی خردمدارانه و اندیشمندانه در سپهر عمومی یا آنچه من به پیروی از یونانیان آن را آگورا می نامم مستلزم بررسی همه جانبه ، پژوهش و مطالعه و به ویژه بحث اندیشمندانه در باب ابژه ی مطالعه است و بایسته ی این کار البته دید شکاکانه و برخورد نقادانه است، و بر خورد نقادانه تنها در فضایی ممکن میشود که آزادی وجدان و بیان در کار باشد، و اگر چنین چیزهایی میسر نباشد باید برای دست یافتن بدانها رزمید، رزمی که با ساز و برگ اندیشه و بیان روشن پیش می رود نه با تکفیر، تخطئه، تهدید، صدور فتوا و حکم قتل، و در بهترین و نرم ترین حالت دروغ پراکنی و مغالطه، و وارونه سازی واقعیتها و حقیقتها به عنوان ابزار همیشگی مبلغان بنیاد گرا یا شبه-مدرن جهت اثبات حقانیت دگمهایشان ، تردیدی نیست که در این آوردگاه برخی رنجیده میشوند، برخی به شک می فتند، بنای پوشالینی که در ذهن برخی دیگر وجود دارد فرو میریزد، اما همیشه در کنار اینها، کسان دیگری هم هستند که "جهت" تازه ای برای زیستن و اندیشیدن می یابند، نقد به تنهایی هدف نیست اما آزادی بیان و وجدان هدفی گرانبهاست و نشانه ی آزادی بیان آزادی نقد است، و البته انتقاد رخسارهای گوناگون دارد که می تواند مانند ولتر به زبان طنز باشد یا مانند دیدرو زبان گزنده ای داشته باشد یا به مانند کندروسه زبانی آکادمیک داشته باشد. اما انتقاد در کنار این زبان تند یا گزنده اش تنها مایه ی رنجش نیست بلکه میتواند منبع برانگیزیش و آفرینش باشد و "خودی" نو را جایگزین "خودی" کهنه و پوسیده و در خود مانده یا درجازننده کند. و از اینجاست که از قضا تئودور آدورنو در کتاب "زبان اصالت" [ترجمه سیاوش جمادی] می گوید یکی از فرق نهادن میان انتقاد خوب و انتقاد بد یکی از ابزارهایی است که فاشیسم برای اعمال سلطه خویش بدان دست می یازد. انتقاد تنها متوجه "تهی ساختن" نیست بلکه همزمان بسته به ظرفیت شنونده پر می کند و می آکند، برخی بر می آشوبند، برخی در خود فرو می روند، برخی دودل میشوند و برخی شادمانه بال می گشایند، از اینها گذشته سخنان شما نقادان را انسانهایی عبوس نشان میدهد که دراکولاوار در گوشه ای فردی تنها را گیر می آورند و شیره ی جانش را می مکند، اما چنین کاری بیشتر به کار مفتشان عقیده یا مبلغان حرفه ای می ماند که نخست با زبان بسیار گرم و نرمی کودکان مردم را به حوزهای فعایت خویش می کشند و وقتی که آهسته آهسته اذهانشان را انباشتند، افشانه و باتوم به دستشان میدهند تا سربزنگاه به چشم مردمان بپاشند و به باد کتک بگیرندشان. در برابر چنین زبان گرم و نرمی که خاص مفتشان عقیده است یا زبان مزورانه و وارونه سازانه ای که خاص نو اندیشان دینی است، اما زبان نقد، رک و پوست کنده است، و تکلیف را روشن می کند، نقد دروغ نمی گوید، نقد بزک نمی کند، نقد کینه کور ندارد، نقد با زبانی آراسته و با چهره ای که چاله چوله ها [مانند بت چینی که عدوی دین دلهاست] خود را پوشانده به آگورا نمی آید، به همین رو شنونده نیز به سرعت موضع خویش را مشخص می کند، یا می تازد یا خاموش می ماند یا می پذیرد. نقد چیزی را تحمیل نمی کند بنابراین ضد اخلاق نیست! نقد پویاننده است و با رکود و ایستایی سر سازش ندارد.
عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگوی....!
شاید زبان نوشته ام گزنده باشد اما خودم گزنده نیستم و شما را دوست میدارم خرم باشید
گزندگی نقد به سان همان دارویی است که شرنگ تلخ به کام می ریزد اما درمان درد است. از این رو هیچ انتقادی را نمی توان بی اخلاقی نامید.
اما نظر من این است که هنگام دادن دارو باید به مرض و تن مریض نگریست و داروی متناسب را داد. چنانچه من در نقدها و دیدگاههای انتقادی که از شما خوانده ام چنین تفاوت های ظریفی در برخورد ها را کم و بیش دیده ام.
کاملا تابلو است که جناب خرامان با احاطه بر کلمات علاوه بر خودنمایی قصد تحمیل برتری نگاه خود را دارد. بوی چندانی از یک انسان ساده و بی ریا بودن نبرده است.
بازی با کلمات در بالا و جاهای دیگر، کدام حق را اثبات و کدام ناحق را رد کرده است؟! غیر از سعی در اثبات خویش و نفی دیگران!
خرامان! مولانایی بس است. کمی شمس شو.
مرز روشنی عزیز من ناچار بودم هم بسیار فشرده بنویسم و هم چکیده ای از آنچه می پندارم "در دفاع از روشنگری با زبان روشن" باید نوشت در آن بگنجانم. بنابراین به دوستانی از زمره همان کسانی که با فرو افتادن هر برگی از درخت گمان می کنند "ملت!! آذربایجان" به خطر افتاده حق می دهم مرا متهم به لفاظی و احاطه بر کلمات و ... کنند. با این وجود پرداختن مستقل به این موضوع با توجه به تاریخ روشنگری در غرب و در ایران نیازمند مقاله ای مفصل است که من حاضرم تقدیم کنم. از این گذشته متفکرانی هستند که بسیار بهتر از من توانسته اند و میتوانند در این زمینه قلم زنند. به عنوان پیشنهاد گمان می کنم که بد نباشد جستجویی در نوشته های دکتر "جلال ایجادی" داشته باشید. چکیده ی بسیار ساده ی سخن من بدون هیچ تفصیلی این است.
به هر حال شمار ی رو به افزایش از متفکران در ایران امروز هستند که نسبت به دین در کلیتش دید نقادانه دارند، گروه چشمگیری از جوانان ایرانزمین نیز هستند که به هر جهت از دین بریده اند اما این بریدن فاقد پشتوانه عقلی در خوری است. همین امر به اکثر این جوانان احساس بی هویتی و باری به هر جهت بودن داده است. در کنار اینها نیز هستند گروه چشمگیری که هم از بنیادگرایی دینی رسته اند هم به نو اندیشی دینی بی اعتمادند [نمونه واکنش روشنفکران دینی به ترانه شاهین نجفی را به یاد آورید یا مثلاً نقد اخیر اکبر گنجی بر محمد رضا نیفکر در مورد جنایات دهه شصت و ... ]. از قضا درگیری دختران و زنان در این زمینه با خودشان بیشتر است، آنها از یک سو اسلام را مسئول نکبت امروزین خود می دانند و از سوی دیگر چون دلیل عقلی درخوری ندارند نمی توانند با خودشان حساب را پاک کنند. روشنفکران دینی هم در این زمینه پیوسته سرگرم پنهان کاری یا وارونه سازی واقعیتهای تاریخ اسلام هستند. چون می خواهند به ضرب و زور تفسیر چیزهایی را به مخاطبان خویش القا کنند که به هیچ رو حقیقت ندارند و اتفاقا با این کارها کمک کار گسترش جهل در جامعه شده اند تا روشنی. بد نیست بمثل سری به وبلاگ "گامهای تاریخ" که متعلق به دوستمان جناب خلیل است سر بزنید تا دریابید که تا چه اندازه مسائل امروز زنان با متن مقدس سروکار دارند. در چنین شرایطی تقاضای خواسته یا ناخواسته شما از ما این است که برای رعایت اخلاق و برای این که مبادا دل روشنفکران دینی را بشکنیم یا انها را از اعتقاداشان تهی کنیم مهر خموشی بر لب زنیم و سکوت پیشه کنیم. اما آنجایی که دیگران واقعیات را وارون جلوه میدهند سکوت و خاموشی کاری اخلاقی است مگر نه یکی از کارهای روشنفکر افشای حقایق است هر چند تلخ باشد. از این گذشته موضع شما یکسویه است یعنی موضع شما جانب نواندیشان را به هر شکل شده نگه میدارد اما جانب مخالفان آنها را [گویا که؟!] نه. چه بخواهید چه نخواهید امروزه بیش از 100 جلد کتاب روشنگرانه در نقد اسلام و تشیع نوشته شده که چندتایی از آنها را من در همین وبلاگ معرفی کرده ام. اگر بنا بر سکوت یا محافظه کاری باشد، آنچه در این آثار برای ایرانیان نوشته شده چه زمانی باید برای آنها گفته شود ؟ و آیا کتبی مانند مکتوبات کمالدوله آخونده زاده یا سه مکتوب میراز اقاخان کرمانی هنوز بعد از صد سال باید برای ایرانیان ناشناخته بمانند. آن دردی که آنها صد سال پیش خوب تشخیص داده بودند امروز همچون مرضی بدن ایران به گند کشانده تا کی باید پنهان بماند یا در باب آن سخنی گفته نشود؟ آیا خود نواندیشان دینی در مورد مخالفان چنین مدارایی دارند؟ وقتی سروش در خطاب نامه عتاب گونه اش یک هنرمند جوان را چنین سرزنش می کند پس چرا مخالفان باید مراعات کنند و دم نزنند؟ از این گذشته آنچه در اینجا از زبان من نقل شده همیشه با ارجاع به خود متون دینی بوده و نتیجه ی تحقیق و پژوهش ، یعنی آن شرطی را که خود سروش در آن عتاب نامه بیان داشته بود برآورده است. سخن ساده ما این است ما تا کی باید خاموش بمانیم تا کی باید بترسیم از این که مبادا دینداران رنجیده یا تهی شوند اما از آن سو دینداران پر دمار ار پیران و جوانان ما بر آورند؟
ببخشید!
ما مشکلی با اصل موضوعی که شما در اینجا مطرح میکنید نداریم که هیچ ، سالهاست با آن همرای و همدردیم. اما!!
اما مساله ای که هست ، اینست: بعد از آنکه جامعه را به روشنایی معهود ما و شما رساندیم ، تکلیف حقوقی که برای ما بسیار بسیار مهم و برای شما نیز ( به اعتراف خودتان) بسیار مهم ! است ، چه خواهد شد؟
البته که افقها پیداست! روشنفکرترین و مترقیترین و آزاداندیشترین های فعلی ایران _ به استثنای استثناها_ معتقد به درهم کوبیدن هر ندای مخالفی از اقوام و ملل ساکن ایران( که کاربرد علامت !! توسط شما در مقابل کلمه ی ملت موید همین ادعاست) باید با مشت آهنین پاسخ داده شود.
آری اینست راز سکوت - و بهتر است بگوییم توطئه سکوت - امثال شما در برابر حقوق ملل - و به زعم شما اقوام- ؛ و اینست که روشنفکری شما را نصفه و نیمه و خلاصه شده در مبارزه باخرافه و مذهب میدانم . از زاویه موضوعات دیگر انسانی و اجتماعی اثری از روشنفکری و دانای و فرزانگی در منش و بینش و شخصیت شما - و هزاران مدعی کمتر و بیشتر از شما- یافت نمیشود.
بفرمایید چه زمان در موضوع اقوام که برایتان بسیار مهم است ، خطبه خواهید سرود؟
" هیچ توهینی بالاتر از این نیست که به مردمی بگویند حق ندارند خود را ملت بنامند" ناتان شاخار ، نویسنده ی کاتالان
ممکن است در جواب بگویید که من حق ندارم از طرف همه مردم آذربایجان صحبت کنم . صحیح است!
امتحانش بکنیم؟
آیا دولت ایران ، چه در زمان حال و چه پس از تحقق دولت و حکومتی باب میل ما و شما روشنفکران نیمه، جرات دارد مسابقه دوستانه ی فوتبالی بین تیمهای ملی ایران با آذربایجان یا ایران با ترکیه در تبریز برگزار کند؟! پاسخ منفی است. چرا که میدانند - و اگر نمیدانستید شما هم بدانید - که در آنصورت لااقل 80 درصد استادیوم طرفدار تیمهای ترکیه و آذربایجان خواهند بود.( مگر اینکه در زمان حاضر دولت با اعزام دهها هزار نفری بسیجیان کل منطقه و در زمان دولت موعود شما با بسیج پیشاهنگان و پان ایرانیستها مانع از بروز و جلوه واقعیت شوند)
و البته تکلیف جبهه کسانی هم که فقط تعصب "تبریز" و جزء" را دارند و با آذربایجان و "کلّ" کاریشان نیست مشخص است!
حال شما دوست عزیز در قبال این مساله ی انسانی - اجتماعی چه خواهید کرد که با معیارهای انسانی شما بخواند؟؟
این روزها گروه های مختلفی کوشش می کنند تا مفهوم «هویت» را با مسئلهء «سیاست» پیوند زده و، بر اساس آن، به مفهوم سیاسی ِ «حکومت نامتمرکز» (که معنائی جز یک حکومت فدرال ندارد) رنگی از دلایل غیرسیاسی داده و جغرافیای مناطق مختلف کشورمان را تسلیم تقسیم بندی های قومی و زبانی کنند. در مطلب این هفته کوشیده ام نشان دهم که چرا امر بسیار پر اهمیت «هویت»، و بخصوص نقش «زبان مادری» در آن، موضوعی سیاسی نیست و دخالت دادن این امر در بحث نامتمرکز کردن قدرت سیاسی، صرفاً خلط مبحثی فاجعه آفرین بشمار می رود.
اجازه دهید سخنم را با مفهوم «هویت» آغاز کنم. در ساحت معناشناسی، «هویت» را می توان در مورد همهء موجودات عالم به «چیستی»، و در مورد انسان ها (که چیستی شان در نمود فیزیکی شان مشهود است) به «کیستی»، تعبیر کرد. و همین جا توجه کنیم که هم چیستی و هم کیستی جزو ادوات پرسش اند و در واقع «سخن گفتن از هویت» با «پرسش از چیستی و کیستی» یکی است. یعنی، هویت همواره در ارتباط با یک پرسش از جانب «دیگری»، و اغلب در پاسخ به پرسش دیگری از اینکه که «این چیست؟» و، در مورد آدمی، در پاسخ به اینکه «تو کیستی؟ یا او کیست؟» معنا پیدا می کند. همچنین از همین «رویاروئی با دیگری» است که معنای «معرفی» (به فارسی، «آشناسازی») به دست می آید: کسی خود را به دیگری می شناساند یا دو نفر را با هم آشنا می کند.
اما پرسش «تو کیستی؟»، متأسفانه، همواره یک پاسخ معین و یگانه ندارد، چرا که «هویت» هر فرد آدمی دارای اجزاء گوناگون و سطوح مختلفی است و لذا مفهوم مرکب و پیچیده ای بشمار می رود که، بدون در نظر گرفتن شرایطی خاص، یافتن پاسخ به پرسش بالا را ناممکن می سازد.
در ذهن من، این «مجموعهء هویتی ِ اشخاص»، از نظر ساختاری، به یک «پیاز» شباهت دارد که از یک ریشه و یک لایهء مرکزی آغاز شده و سپس از طریق یک سلسله لایه ها یا ورقه های جدید، که بر روی هم انباشته می شوند، به شکل کامل خود می رسد.
روند هویت یابی آدمی نیز چنین است: از شکم مادر بیرون می آئیم؛ گروهی هست که ما را در خود می پذیرد، احتمالاً و معمولاً پدری و خواهری و برادری در کارند؛ افراد خانوادهء گسترده تر نیز هستند و اینها همگی کلاً «محیط ابتدائی ِ» ما را تشکیل می دهند؛ محیطی که صداها، بوها، رنگ ها، و شکل های مختلف را در خود و با خود دارد. به ما نام می دهند و ما را بدان می خوانند. رفته رفته، بر اساس تجربه هامان، بد و خوب (یا مفید و مضر) را در می یابیم. و بزودی، بقول ایرج میرزا، یک حرف و دو حرف بر زبان مان می گذارند تا ما را «گفتن بیاموزند»... بزرگ تر می شویم. دین و مذهب و عقیده پیدایشان می شوند و لایه هائی تازه را بر لایه های قبلی هویت ما می افزایند. پا از خانه بیرون می نهیم. با کوچه و خیابان و محله و شهرمان آشنا می شویم و بموازت این تجربه ها لایه های تازه تری به مجموعهء هویت مان می پیوندند. به مدرسه می رویم، معناهای تجریدی تری همچون کشور و سرود و پرچم از راه می رسند. به سفرمان می برند، با شهرها و مناطق دیگر آشنا می شویم؛ و...
در واقع، این روند لایه روی لایه گذاشتن از لحظهء تولد و تا دم مرگ هر انسان ادامه می یابد و به دلیل همین پیچیدگی است که پاسخ به پرسش «تو کیستی؟» بسیار مشکل می شود؛ بطوری که تا نتوانیم بدانیم که «چه کسی، در چه موقعیتی، و چرا» از ما چنین می پرسد قادر به پاسخگوئی به پرسش اش نیستیم. به عبارت دیگر، بر اساس هویت پرسنده و چرائی پرسشی که او مطرح می کند است که ما یکی از لایه ها یا برگه های هویتی خود را از مجموعه ای که در ذهن داریم بیرون می کشیم و در قالب پاسخی فهمیدنی پیش روی پرسنده می گذاریم.
شما وقتی رفته اید که فرزندتان را از مدرسه تحویل بگیرید و مسئول مدرسه که قبلاً شما را ندیده می پرسید که «کیستید؟» در پاسخ اش نمی توانید بگوئید که «من یکی از اهالی کرهء زمین هستم!» در حالی که پاسخ شما بهیچ وجه ساختگی و ریائی نیست. شما، در این موقعیت و بر اساس شناختی که از پرسنده دارید، می دانید که اینگونه پاسخ را باید برای آنجا و آن زمانی بگذارید که موجودی از کرات دیگر یقهء شما را بگیرد و بپرسد که «شما کیستید؟». در موقعیت گفتگو با مسئول مدرسه اما شما مسلماً پاسخ می دهید که «من پدر این بچه هستم»، و می دانید که بقیهء لایه های هویتی شما ربطی به پرسش مسئول مدرسه ندارد.
پس، چگونگی و محتوای بیان هویت ما «اغلب» موکول به شناخت ما از هویت پرسنده و موقعیتی است که هر دو در آن قرار داریم.(1)
***
حال اگر بر آن «روند شکل گیری هویت» که گفتم متمرکز شویم، خواهیم دید که، جز چند خرده هویت ابتدائی، بقیهء لایه های هویتی ما رشته هائی هستند که گروهی از انسان ها را در «مجموعه های هویتی مختلف» بهم وصل می کنند. من در تهران به دنیا آمده ام و پس با بقیهء تهرانی ها همشهری ام. پدر و مادرم از «نور ِ» مازندران هستند، پس من با زادگان این منطقهء از شمال ایران نیز همریشه ام.(2) شهروند ایران هم هستم (یا بوده ام، نمی دانم، چرا که پاسپورتم را حکومت اسلامی باطل کرده است!)، اهل آسیا هم هستم، اهل آسیای جنوب غربی نیز (که همان حوزهء امپراتوری کورش هخامنشی باشد)؛ و بالاخره اهل خاور میانه ام و در خانواده ای مسلمان و شیعه به دنیا آمده ام و زبان مادری ام فارسی است، و...
پس لایه های هویتی ما هر یک کارکردی اجتماعی دارند و در مدارج مختلفی از اهمیت قرار می گیرند و در هر مرحله ما را عضو گروه خاصی می کنند.
***
و بر این اساس است که می توان پرسید «کدام لایهء هویتی افراد، بیش از بقیهء لایه ها، گروه های آدمی را مشخص و از هم متمایز می سازد؟» آیا همگروه بودن با اهالی شهر و شهرستان و استان و ایالت و ولایت خاصی می تواند مهمترین لایهء هویتی ما باشد؟ یا مذهب ما و اینکه به کدام «امت» تعلق داریم؟ یا رنگ پوست و شکل وجنات مان؟ و یا اینکه چگونه از هویت خود برای دیگران «می گوئیم؟»
آشکار است که در اینجا «گفتن» هم معنائی«یگانه» ندارد و مجموعه ای از صداها و معانی و نام ها و صفات و ویژگی های جهان وجود دارند که ما آن مجموعه را «زبان مادری» می خوانیم و به مدد آن از خود و دیگران می گوئیم.
پس، لااقل به باور من، مهمترین عنصر هویتی هر فرد «زبان مادری ِ» اوست که هم وسیله ای برای فکر کردن اش محسوب می شود و هم ابزاری برای هویت پیدا کردن و آگاهی یافتن از «مجموعهء لا به لای کیستی» اش. اینکه من در کردستان به دنیا آمده باشم مرا لزوماً فردی از گروه کردان نمی کند، اینکه مذهبم شیعهء امامی باشد مرا لزوماً با شیعه های نجف و کربلا هم گروه نمی سازد. اینکه ایرانی هستم نیز لایه ای هویتی است که امروزه بر اساس یک قرارداد حقوقی بین المللی ساخته شده و ماهیت بالذات ندارد، آنگونه که بر اساس این قرارداد، یک انگلیسی زبان هم می تواند با یک مهر و امضای مأمور مربوطه، مثلاً در ادارهء اتباع خارجی، به شهروندی ایران درآید و ایرانی محسوب شود.
«زبان مادری» اما از جنم دیگری است. نخست به خاطر اینکه «زبان» است و سرچشمهء همهء مفهوم ها و معناها و نام ها و صفت ها و قیدها است، و دو دیگر بدان سبب که «مادری» است، یعنی مثل شیر در جان کودکی ما نشسته و جهان را برایمان بیان و معنا کرده است. چرا که ما جهان را با زبان می سازیم و می فهمیم و درک می کنم. زبان خانهء عاطفه های ما نیز هست و می تواند آنها را در برابر احساس هائی که از جهان بیرون از ما به مرکز درک ما می رسند برانگیزاند.
شبی را به یاد دارم که با دکتر غلامحسین ساعدی به گفتگو نشسته بودم و او، که سرگرم باده بود، یکباره شروع به خواندن شعری به زبان ترکی کرد و به اینجا که رسید بغض اش ترکید: «بیزدن ده بیر یاد ائلییه ن ساغ اوْلسون / دردلریمیز قوْى دیّکلسین، داغ اوْلسون». من، غمناک از اینکه نمی دانم او چه می خواند، خواستار ترجمه شدم. گفت تک بیتی است از «حیدر بابا»ی شهریار که می گوید: «هر کس از ما یاد کند سلامت باشد / و به او بگوئید که درد ما، مثل همین کوه، بزرگ است». و سال ها بعد دیدم که کسی حیدربابا را به نظم فارسی درآورده و این بیت را چنین منظوم ساخته است: «از ما هر آنکه یاد کند بى گزند باد / گو : درد ما، چو کوه، بزرگ و بلند باد». نمی دانم اینگونه ترجمه ها تا چه حد درست اند(3) اما یقین دارم در کلمات اصلی ِ شهریار چیزی پنهان بود و هست که از دست ترجمه می گریزد و چون آتش به جان دکتر ساعدی می افتد.
من دوستان بسیاری در میان ملیت ها و اقوام و تیره های ساکن ایران دارم. و همین گونه تجربه را بارها با آنان داشته ام. ساعدی نویسنده ای بزرگ به زبان فارسی بود و، در نتیجه، این واقعیت که او در تبریز به دنیا آمده بود در میان مان تفاوتی ایجاد نمی کرد. در عین حال، من می توانستم به تبریز سفر کنم، به زیارت سبلان و حیدربابا و مزار شهریار و هر کجای دیگر زادگاه دکتر ساعدی بروم. اما تفاوت زبان های مادری ما می توانست در ساعدی شوری بیافریند که من از آن محروم بودم و تا طعم و مزه و رنگ و بوی نهفته در زبان شهریار را نمی فهمیدم و آنها را، چون شیر مادر، قطره قطره در جانم نمی نشاندم، ممکن نبود که با آن لحظهء گریستن ساعدی همدلی راستین پیدا کنم.
بنا بر این، فکر می کنم که نه زادگاه و نه مذهب و نه سرچشمه های قومیتی و ژنتیک، و نه رنگ پوست، هیچکدام نمی توانند گروه های آدمی را آن سان از هم متمایز کنند که زبان می کند. بخصوص که می بینم، در زمانهء ما، کرد و ترک و عرب و فارس بودن فقط به زبان است و لاغیر. زادهء کردستانی که زبان مادری اش کردی نباشد کرد محسوب نمی شود، چه سنی باشد و چه هفت پشت اش در کردستان زیسته باشند.
***
حال باید دید که پدیدهء «هویت» چه ارتباطی با سیاست پیدا می کند. لااقل سه هزار سال است که مردمان گوناگون، با زبان ها و باورها و آئین ها و فرهنگ های مختلف، در قلمروی حکومت های سیاسی مختلف زیسته و هر از چند گاهی شاهد آن بوده اند که حاکمان قبلی جای خود را به حاکمانی جدید داده اند، بی آنکه در قلمروی هویتی مردمان تحت فرمان شان جابجائی خاصی صورت گرفته باشد. یعنی، می توان گفت که تطابق «استقلال سیاسی» و «استقلال هویتی» امری متعلق به دوران پیش از تاریخ است و با شروع تاریخ مدون جهان(بگیریم سه هزار سال پیش) تقسیمات هویتی ـ که اغلب به تقسیمات جغرافیائی هم ترجمه می شوند ـ کمتر توانسته اند موقعیت سیاسی مستقلی بیافرینند. به تاریخ هر منطقه از کشورمان که بنگریم خواهیم دید حاکمان شان هر از چند گاهی از جائی فراز آمده و بر تخت نشسته اند. به همین دلیل، می توان گفت که مثلاً، «بلوچستان» یک مفهوم هویتی ـ جغرافیائی است و نه یک مفهوم سیاسی.
حال، به این «واقعیت» که گفتم اضافه کنید واقعیت های جدیدی را که با شروع «عصر انقلاب ارتباطات و اطلاعات» بوجود آمده و دنیای نوینی را، در صورت «دهکده ای جهانی» ساخته اند. یعنی، در زمانه ای زندگی می کنیم که «روند جهانی شدن»، همراه با مقتضیات اقتصادی و شغلی و مهاجرت های وسیع، همچون دستینهء بزرگی که محتویات دیگی پر از مواد مختلف را چنان بهم زند که از هر ماده ای در هر کجای دیگ بتوان یافت، جمعیت های مختلف دنیا را در هم «بـُر» زده است.
اما، به باور من، در تمام طول این تحولات تاریخی، رابطهء قدرت و هویت همواره رابطه ای یک سویه بوده و بصورتی یک طرفه اعمال می شده است. بدین معنا که «هویت» یک مفهوم سیاسی و زایندهء عناصر قدرت نیست بلکه این قدرت های غیر دموکراتیک و سرکوبگر از یکسو، و قدرت طلبانی که آرزوهای خود را در پشت سپر هویت طلبی پنهان می کنند، از سوی دیگر، عواملی بشمار می روند که موجب می شوند مسئلهء «هویت» بصورت یک غامض «سیاسی» در آید؛ یعنی، تا اینگونه دخالت ها نباشند هویت نمی تواند بصورت مسئله ای سیاسی عمل کند.
هویت البته که منشاء رضایت و نارضایتی است، قدرت سیاسی هم یا ناراضی تراش است و یا رضایت آفرین. اما این رابطه همیشه از جانب سیاست با هویت معنا می یابد. این قدرت، در صورت اول خود، بدان خاطر هویت را به ماشین ناراضی تراشی تبدیل می کند که خود را منتخب و خادم مردم نمی داند و می خواهد تا ایدئولوژی مذهبی یا غیرمذهبی خود را، علیرغم میل مردمان گوناگون یک سرزمین، بر آنان تحمیل کند. قدرت سیاسی ِ ناراضی تراش، بدین ترتیب تمرکزگزا، سرکوبگر و یکسان ساز است. ایدئولوژی یا مذهب رسمی دارد، زبان اداری خود را زبان ملی اعلام می کند و زبان های دیگر را جزء ممنوعه ها قرار می دهد. با باورها و ارزش های مردمان کار دارد، ویرانساز و سرکوبگر فرهنگی ـ هویتی است و، چون به اقتضای مضامین ایدئولوژیک خود پا به حوزهء تخریب ارزش های هویتی می نهد، خود راه را باز می کند تا مرمان ناراضی نیز با توسل به دلایل هویتی با قدرت سرکوبگر به مبارزه برخیزند.
قدرت سیاسی ِ رضایت آفرین اما قدرتی است برآمده از مردم، خدمتگزار آنان و برسمیت شناس تکثر و رنگارنگی شان. چنین قدرتی طبعاً نمی تواند از یکسو ایدئولوژیک و، از سوی دیگر، متمرکز باشد. یعنی نمی تواند از دل ماشین بازتولید استبداد بیرون آمده باشد.
«قدرت سیاسی غیر ایدئولوژیک» برآمده از شراکت همهء مردم (که در تیره ها و گروه های زبانی، عقیدتی، و فرهنگی گرد هم می آیند) محسوب می شود و به هیچ گروه و دسته ای نیز تعلق ندارد. و در صورتی که چنین قدرتی بر پایهء اعلامیهء حقوق بشر بوجود آمده و در ساختار مدیریتی «نامتمرکز» عمل کند خود بخود از اعمال هرگونه تبعیض و اجحاف هویتی (مذهبی، و فرهنگی، و بخصوص زبانی) عاجز خواهد بود.
بدین سان اگر، بجای کوشش برای استقرار یک سکولار دموکراسی نامتمرکز، بخواهیم مبارزهء خود را به امری «هویت طلبانه» تبدیل کنیم نخست از قلمروی مبارزهء سیاسی خارج شده ایم و دو دیگر اینکه ناچاریم بر عناصری سیاست زده (و نه سیاسی) تأکید کنیم که، بجای گسترش تساهل و همزیستی، زایندهء عناصر خشونت آمیز ناشی از تصفیه های فرهنگی بشمار می روند.
مثلاً، «ملیت» ساختن (که مفهومی سیاسی است) از کسانی که زبان مادری شان یکی است همانقدر خطرناک است که ویژگی های یک «ملیت» را در مذهب و رنگ چشمان جمعی از مردمان دانستن. و به همین دلیل است که فکر می کنم حتی مسئلهء مهم «زبان مادری» را نمی توان به مسائل سیاسی متصل کرد و مشکلات مربوط به آن را باید از راه توسل به ایجاد حکومت های نامتمرکز مرتفع نمود. در این میانه نه توسل به تاریخ چاره ساز است و نه استدلالات جفرافیاسیاسی.
بعبارت دیگر، در اینکه یک سرزمین بزرگ مشتمل بر مناطق سکونت ملیت ها و اقوام و تیره های مختلف است شکی نیست. در اینکه هر منطقه می تواند واجد زبان و مذهب و فرهنگی «غالب» باشد نیز نمی توان شک کرد؛ اما کشاندن این مسائل به حوزهء سیاست و دلیل ساختن از آنها برای ایجاد «مناطق خالص زبانی ـ قومی» جز تهیهء هیزم آتشی که به جان ساکنان همان مناطق خواهد افتاد نتیجهء دیگری ندارد.
می خواهم بگویم که اگر بحث سیاسی را از بحث زبان آغاز کنیم بزودی در خواهیم یافت که به دامچالهء بزرگی افتاده ایم که در آن بجای تساهل دچار تخالف می شویم، بجای همزیستی به جان هم می افتیم و بجای بکار بردن راه حل های منطقی ناچاریم به خشونت صرف متوسل شویم. اما اگر بتوانیم مشکلات سیاسی مان را در همان ساحت سیاست حل و فصل کرده و آنگاه از آن منظر به مسئلهء تفاوت های زبانی و برسمیت شناختن حقوق زبانی، مذهبی و فرهنگی مردمان کشورمان بپردازیم آنگاه قضیه، هم در سطح حقوقی و هم در ساحت اجرائی، راحت تر قابل حل و فصل خواهد بود.
***
و دریغم می آید که این نکته را نیز ناگفته بگذارم که اگر در بررسی مشکلات ناشی از حکومت های متمرکز (و در نتیجه اغلب استبدادی)، و در راستای چاره جوئی برای آنکه ماشین بازتولید استبداد را از کار انداخته و پیاده کنیم، مجدانه به ضرورت های امروزین ِ لازم برای ایجاد یک «سیستم نامتمرکز خودگردانی» بپردازیم آنگاه مطرح کردن معیار اشتراک زبانی (و در نتیجه، هویتی) در امر تعیین «مناطق خودگردان یک کشور»، در مقایسه با معیارهای علمی ِ اقتصادی، جغرافیائی و طبیعی ِ این کار، در درجهء کمتری از اهمیت قرار می گیرد، با این نتیجه گیری بدیهی که لازم است «دولت های منطقه ای خودگردان»، که در یک نظام نامتمرکز ظهور می کنند، برای حفظ و گسترش زبان های مادری اهالی منطقهء تحت حاکمیت خود کوشا باشند و وسائل لازم را در این مورد فراهم سازند.
در عین حال، به باور من، این امر هیچگونه منافاتی با برقرار بودن یک زبان رسمی در کشوری چند زبانه ندارد؛ آن هم زبانی که بتواند مردمان مختلف کشور را با یکدیگر در ارتباط بگذارد. از این منظر که بنگریم می بینیم که اگر «زبان مادری» مرکز هویت فرد فرد ما است «زبان سراسری ِ» یک کشور نیز فراهم آوردندهء «هویت ملی» ما محسوب می شود و سیاست گزاران ما باید در حد مقدور بکوشند تا از بروز تضاد بین این دو جلوگیری کرده و هر یک را در حوزهء کارکردی خود مطرح سازند. بعبارت دیگر، بزرگ کردن مسئلهء الزامی بودن یک زبان سراسری، آن هم از طریق ایجاد جنجال در مورد اینکه چنین زبانی لزوماً سرکوب کنندهء زبان های دیگر مادری در یک سرزمین است، تنها یک «گفتمان جعلی سیاسی» را مطرح می سازد که جز خسران برای صاحبان زبان های مختلف یک سرزمین چیز دیگری بهمراه نخواهد داشت.
همچنین اگر، در سود و زیان سنجی منافع ملی و ملیتی، بخواهیم «اشتراک زبانی ِ» مابین ساکنان مناطق مختلف را دلیلی بر «یکپارچه کردن» یا «مستقل نمودن» آنها بدانیم، و بخاطر آن از حقایق مختلف علمی، اقتصادی و اجتماعی غافل شویم، کارمان حاصلی جز ورشکست کردن مردمی که در منطقهء خیالی ما ساکنند ببار نخواهد آورد. مثلاً، «خوزستان» در جفرافیای سیاسی و اقتصادی ِ کشور ما یک «منطقه» است و آنچه این منطقه را با مناطق دیگر همجوارش جدا می سازد نمی تواند با معیارهای قومی و زبانی سنجیده شود و اگر بخواهیم، به استناد اینکه زبان عدهء کثیری از اهالی خوزستان عربی است، پس خوزستان را یک سرزمین عربی بدانیم و بخواهیم، بر اساس این «عربیت»، ادعای استقلال آن را مطرح کنیم و یا بکوشیم خوزستان را بصورت جزئی از شیخ نشین های خلیج فارس درآوریم(!) این سخنان آنقدر مضحک اند که در یک بحث جدی سیاسی ـ فرهنگی نمی توان به آنها فرصت عرض اندام داد.
نیز اگر بخواهیم سرزمین های کردهای ایران و ترکیه و سوریه و عراق را، بر اساس اشتراک زبانی، تبدیل به یک کشور کنیم آنگاه باید پرسید که چرا انگلیس و امریکا و استرالیا و زلاند نو یکی نمی شوند؛ یا چرا همین سوریه و عراق و مصر و لیبی و مراکش و تونس و عربستان سعودی را نباید یکی کرد؟ در جهان امروز اشتراک زبانی تنها دل ها را بهم نزدیک می کند و نه منافع اقتصادی و سیاسی مردمان همزبان را.
من، در عین اعتقاد به ضرورت تبدیل ایران به «ایالات متحدهء ایران»، بمنظور شکستن و از کار افکندن «ماشین تولید استبداد و تبعیض»، و در عین اعتقاد به اینکه مناطق مختلف ایران باید دارای قدرت خودگردانی باشند و دولت های محلی خود را دارا شوند، و در عین باور به اینکه در مناطق مختلف ایران باید «زبان های غالب مادری» همدوش «زبان فارسی» عمل کنند، به این نکته نیز باور دارم که طرفداران «حکومت های نامتمرکز قومی و زبانی» فقط و فقط تشنگان قدرتی هستند که تصور می کنند با تکه تکه کردن ایران مناصب قدرت محلی متعددی را به دست خواهند آورد. برای آنها مهم نیست که تکیه بر نژاد و هویت های قومی و زبانی تنها آفرینندهء شوونیسم های شبه ناسیونالیستی اند و، در سراسر تاریخ جهان، مادر استبداد و بیداد و کشتار بوده اند. آنها اساساً، بر خلاف آنچه ادعا می کنند، نه به دموکراسی اعتقاد دارند و نه به خدمتگزاری حکومت و دولت در راستای رفاه ملت.
اما، اگر خواستار رسیدن به سکولار دموکراسی و آزادی های نهفته در حرمت گزاری بر «کرامت انسان» هستیم، باید بدانیم که «ایجاد سیستم نامتمرکز کشورداری» تنها می تواند بر اساس ملاحظات اقتصادی، جغرافیائی، معشیتی و رفاهی مردمان و بر اساس رضایت آگاهانهء آنان صورت گیرد و موارد هویتی گوناگونی همچون زبان و مذهب و نژاد را باید در ساحتی غیرسیاسی و در حوزه های حقوقی و اجرائی، که یک قانون اساسی سکولار دموکرات زمینه ساز آنها است، مورد بررسی قرار دهیم.
_______________________________________
1. این «اغلب» را از این جهت آورده ام که گاه سئوال کننده می تواند خود شخص باشد که از خویشتن می پرسد «من کیستم؟» اما پاسخ این پرسش نیز موکول به چگونگی موقعیت پرسنده و مقصود از پرسش است که من نخواسته ام در مطلب حاضر به آن بپردازم چرا که کل مسئله به حوزه ای فلسفی و خارج از موضوع این مقاله مربوط است. فقط همین را گفته باشم که یکی از تعاریف کار هنری «پرسش هنرمند از هویت خویش استوار» است و، در این زمینه یاد سهراب سپهری بخیر که همهء یکی از شعرهای بلند اش را به همین بازبینی هویتی اختصاص داده بود، آنگونه که گوئی مخاطبان اش از او پرسیده باشند «تو کیستی؟» و او به آنها است که پاسخ می دهد: « اهل کاشانم من... / اهل کاشانم ، اما / شهر من کاشان نیست. / شهر من گم شده است. / .../ خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام./ من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم...» و، بدینسان، از همان خاک کاشانی که در آن خفته است همدرد من در غربت نشسته می شود.
2. بصورت معترضه بگویم که دیده ام کسانی به من حمله کرده اند که چرا آباء و اجدادم از همان «نور»ی می آیند که شیخ فضل الله نوری هم ـ با نوه اش کیانوری نوری ـ از همانجا سرچشمه گرفته اند! می بخشید!
3. بخصوص این ترجمهء منظوم که بیان و جود درد را به آرزوی داشتن درد تبدیل کرده است!
خوب آمده آنجا که گفته:
"قدرت سیاسی ِ ناراضی تراش، بدین ترتیب تمرکزگزا، سرکوبگر و یکسان ساز است. ایدئولوژی یا مذهب رسمی دارد، زبان اداری خود را زبان ملی اعلام می کند... با باورها و ارزش های مردمان کار دارد، ویرانساز و سرکوبگر فرهنگی ـ هویتی است و، چون به اقتضای مضامین ایدئولوژیک خود پا به حوزهء تخریب ارزش های هویتی می نهد، خود راه را باز می کند تا مرمان ناراضی نیز با توسل به دلایل هویتی با قدرت سرکوبگر به مبارزه برخیزند.
قدرت سیاسی ِ رضایت آفرین اما قدرتی است برآمده از مردم، خدمتگزار آنان و برسمیت شناس تکثر و رنگارنگی شان. چنین قدرتی طبعاً نمی تواند از یکسو ایدئولوژیک و، از سوی دیگر، متمرکز باشد. یعنی نمی تواند از دل ماشین بازتولید استبداد بیرون آمده باشد. "
مطالب خوبی در مقاله فوق هست که البته در کنار اهتمام و ذغذغه ی آشکارشان برای حفظ کلیت ایران ، پاره ای "باید" های غیر منطقی نیز در آن یافت میشود.
البته در اینکه فرصت طلبان در هر لباسی میتوانند از هر موضوعی برای مطامع و اهداف خود سودجویند شکی نیست ، اما متهم کردن همه به آن نیز ناشی از همان ذغذغه است که عرض کردم.
نویسنده ( که از عزیزی که آنرا در اینجا کپی کرده میخواهم نویسنده ی مقاله را نیز اعلام کند) سعی کرده منصف باشد و این جای خوشحالی دارد. اما نکات قابل بحثی را مطرح فرموده که باید به آنها در مجال مناسب پرداخت.
نام نویسنده یادتان نرود عزیز!
با عرض پوزش از فرزانه گرامی این مقاله را من در اینجا درج کرده ام و نام نویسنده اش را عمداً ننوشتم تا مبادا بر اساس پیشداوریهای قبلی ... بماند! به هر حال نویسنده یکی از ایراندوستان بنام [نه پان اریاییست] است و به همراه همسرشان در کمیته ی ملی نجات پاسارگاد نیز فعالیت می کنند و سر دبیر نشریه اینترنتی /جنبش سکولار دموکراسی ایران/ هستند. من در میان تحلیل گران مسائل ایران و به ویژه مسائل قومیتها، برای سخنان ایشان اهمیت خاصی قائلم و چارچوب فکریم در این زمینه با اندکی تفاوت با ایشان همسوست. خوشحالم که در اینجا دیگر بوی ریا به مشامتان نمی رسد و نوعی "منصف" بودن را هم تشخیص داده اید. نام نویسنده د-ک-ت-ر- ا-س-م-ا-ع-ی-ل ن-و-ری ع-ل-ا- است و نام همسر ایشان نیز ش-ک-و-ه م-ی-ر-ز-ا-د-گ-ی است.
شاید یادتان باشد که در کامنتهای قبل از غلامحسین ساعدی و دلتنگی هایش گفتم. برگرفته از این مقاله بود!
به هر حال ما خوشحال میشویم از شما نیز بیشتر بیاموزیم. گرچه من نیازی به توجیه خود نزد شما نمی بینم اما بیشتر دوست داشتم دوستان به این مساله که "چرا هویت مسئله ای سیاسی نیست؟" و این که چرا نباید آن را ابزار "جدل" و "اتهام خصمانه و نادرست" قرار داد گوشه چشمی داشته باشند. و به جای اینکه دفاعیه های ضعیف فردی غیر کارشناس چون مرا در این زمینه بشنوند سخنان کارشناسان را بشنوند و با منطق و خرد خودشان بسنجند. فرموده اید بخشی از این سخنان غیر منطقی اند. درود بر شما بگویید تا بیاموزیم. مطمئن باشید که با جدل بیهوده علیه کسانی که بیشتر با شما همسو هستند تا مخالف تنها فرصت میسوزید و انرژی بیهوده هدر میدهید- از ما گفتن بود رفیق! خرم باشید
سلام،
توصیه ایشان به دین اندیشان متحدد شاید آب در هاونچرا کوبیدن باشد. زیرا با این تجریه پر هزینه این 35 سال + سال های آینده، دین اندیشان امروز جز دغدغه سیاسی و منافع حاصل نگرانی دینی ندارند.
سلام
نگاه ایشان نوعی نقد برآمده از درون دین اندیشان است و شاید فقط به همین دلیل مغتنم باشد.
حدس میشد زد متن از نوری ع باشد. همچنانکه قبلا عرض کردم ، ایشان را در مقایسه با بسیاری دیگر از روشنفکران و اهل قلم ایران ، منصف میدانم و از قضا وقتی از استثناها صحبت کردم ، یکی همین جنان مد نظرم بود.
اما خود آقای نوری ع هم بخاطر همین انصاف تقریبی که در قبال ملل ایران( چه خوب که ایشان نیز در جایی از چند ملیتی بودن ایران سخن گفته) روا میدارد ، مورد عتاب و تخطئه ی بسیاری از روشنفکران و فعالان سیاسی خارج و داخل کشور بوده و هست.و در نوشته ای خود از این موضوع شاکی بود.
در هر صورت وجود امثال ایشان در این فضای مسمومی که خیلی ها حتی سخن گفتن از فدرالیسم برمی آشوبدشان ، غنیمت است.
اما همچنانکه در کامنت قبلی عرض کردم، پاره ای "باید" های غیر منطقی نیز در گفتار ایشان یافت میشود. با مطالعه مجدد متن کپی شده از ایشان لطفا این بار زیر کلمات "باید" در متن خط بکشید و سپس خود به میزان منطقی بودن هر یک از این "باید"ها قاضی باشید.
ضمن اینکه خود واقعی و تمایلات عمیق هر کس را نه فقط در سخنرانیها و مقالات و کتب یک شخص ، بلکه بیش از همه در جبهه گیریهای سیاسی او در قابل رویدادها و جرایانات و اعمال دیگران و به زبان ساده اعمال او جستجو کرد. در اینخصوص تصمیم گرفته ام مدتی در آثار و احوال اینجناب نیز تحقیق کنم تا اظهارنظرم در خصوصشان بر ظن و گمان و تقریب و حدس استوار نباشد.
ضمنا آشنایی دیرین آقای نوری با دکتر رضا براهنی احتمالا در ین انصاف ایشان بسیار موثر بوده است.
خوشبختانه فضای مجاز یامکان شناخت و تحقیق سریع در گذشته و حال اغلب شخصیتها را میدهد و من فعلا با کمی جستجو به نکته جالبی در خصوص جنان اس.ماعیل نو..ری علا برخوردم. نوری ع درست یکساعت پس از مرگ نژادپرست ضدترک "پرویز ورجاوند" متن زیر را نوشته و در فضای مجازی منتشر کرده است:
ورجاوند براستی ورجاوند شد
یک ساعت پیش خبر رسید که دکتر پرویز ورجاوند، شخصیت مبارز ملی، باستانشناس دلسوز، و فرهنگی ایراندوست ما دیده از جهان نکبت بار حکومت اسلامی بربسته و رفته است تا نامش در ردیف نام آنانی که تا آخرین روز عمر پر برکت شان به ایران اندیشیده اند، قرار گیرد. به که باید تسلیت گفت؟ به خانواده اش، به دوستانش، به همرزمانش و یا به همهء ملت ایران که فرزندی گرانقدر را از دست داده است؟ فکر می کنم همه باید داغ عزیزی دیگر را به یکدیگر تسلیت دهیم.
خاطرهء من از دکتر ورجاوند به سی و پنج سال پیش بر می گردد که هر دو در مؤسسه علوم اجتماعی تدریس می کردیم. او برای دانشجویان از زندگی ایلات و عشایر سخن می راند و من از جامعه شناسی فرهنگ ایران می گفتم . گهگاه در دفتر زنده یاد دکتر افشار نادری، رئیس مؤسسه، به هم بر می خوریم و سلام و علیک گرمی داشتیم. و من او را مردی صمیمی و پاک و نیکو نهاد می دیدم.
انقلاب که رخ داد من در ایران نبودم و شنیدم که مهندس بازرگان رسیدگی به امور وزارت فرهنگ و هنر را به او سپرده است. می دانستم که کار کمرشکنی بر عهده اش گذاشته شده: پاسداری از فرهنگ و هنری ایرانی و ایرانی شده که حکومت اسلامی آمده بود آن را از بیخ و بن براندازد و چیزی جعلی و غیر ایرانی را جانشین آن سازد. عمر کارش در آن سمت دیری نپائید. در وزارت فرهنگ و هنر هم تخته شد تا به جای آن وزارت ارشاد اسلامی قد علم کند. ورجاوند را همین عشق به فرهنگ اصیل ایران به زندان هم انداخت و در آنجا کمرش واقعاً صدمه دید و تا آخر عمر ناچار شد بر عصا تکیه کند و درد را همچون رفیقی دائمی بپذیرد.
اما او بعنوان منتقد عملیات فرهنگی حکومت اسلامی هرگز خاموشی انتخاب نکرد و، در کنار فعالیت های سیاسی، بعنوان یک چهرهء راستگوی فرهنگی در هر صدمه ای که بر آثار باستانی ما وارد شد هم از غصه نالید و هم از سر درد فریاد برداشت.
و از دو سال پیش هم، که مسئلهء نجات آثار دشت پاسارگاد پیش آمد، او از نخستین کسان بود که به این مبارزهء فرهنگی پیوست و همچون مشاوری دلسوز و آگاه کمر خدمت به آن بست. در این مدت بود که تفاوت او با بسیار کسان که سردوشی باستان شناسی بر شانه می زنند و خود را غمخوار ایران کهن می دانند روشن شد. در حالیکه باستانشنان ایرانی، چه در داخل و چه در خارج از ایران، از ترس از دست دادن موقعیت های خود، در مورد فاجعهء بلاغی و پاسارگاد سکوت کرده بودند و یا حتی وقیحانه بصورت توجیه کنندهء اعمال زشت سازمان میراث فرهنگی در آمده بودند، او صدا بلند کرد، از خطرات گفت و، در داخل کشور، بعنوان مدافع پیر ایران کهن پرچمدار مبارزه با زشت کاری های دستگاهی شد که عامداً می خواهد آثار پیش از اسلام ایران را از بین ببرد.
در این مدت اهل کذب و ریا، آنان که هرچه می گویند در عمل عکس آن را انجام می دهند، او را به اتهام نشر اکاذیب و تشویش افکار عمومی به بازجوئی های مکرر کشاندند. قرار بود همین دو هفتهء دیگر هم در دادگاه حاضر شود و به جرم دفاع از هویت و فرهنگ و هستی ایرانی «ما» به «آنها» حساب پس دهد.
باید بگویم، ببخشید آقایان قاضی و بازپرس و دادستان اسلامی! این بار این مرغ از قفس شما پرید تا نامش را، همچون خدمتگذار صمیم فرهنگ ایران، بر جان های همهء نسل های اکنون و آینده ایرانزمین، جاودانه کند. یقین دارم در سرزمینی که حکومتش از مرده ها بیشتر از زنده ها می ترسد، از این پس نام پرویز ورجاوند، چون وجدان بیدار هر ایرانی میهن دوست، خواب را از چشم مخالفان فرهنگ اصیل ایرانی خواهد ربود.
.....................................................................
پرویز ورجاوند همان کسی است که در 1379 در نامه ای به خاتمی رئیس جمهور وقت ایران ، چنین او را تحریک به مقابله ی آهنین و برخورد اطلاعاتی با فعالین فرهنگی ترک نموده است:
بنام خداوند جان و خرد
جناب آقای خاتمی ریاست محترم جمهوری
با درود و آرزوی سلامتی و توفیق افزونتر در خدمت به ملت بزرگ ایران برای آنجناب
جناب آقای رئیس جمهوری، من نیز چون دیگر باشندگان این سرزمین طی سه سال گذشته شاهد کوششها و تلاشهای صمیمی جنابعالی برای ایجاد یک فضای متفاوت و باز در کشور و رهانیدن آن از شرایط خاص بحرانی بوده و هستم و پیگیری آنجناب در زمینه توسعه سیاسی و ساماندهی کشور بر اساس یک جامعه مدنی را ارج مینهم. ولی اجازه میخواهم به عنوان شهروندی که از ۱۵ سالگی بدون وقفه نیم قرن است در تمامی فعالیتها و مبارزات ملی حضور داشته و فشارها و زندانهای دوران شاه و سپس جمهوری اسلامی نتوانسته او را دلسرد و [خسته] بنماید٫ توجه آنجناب را به توطئه سنگینی که در قبال وحدت ملی و یکپارچگی کشور و استقلال آن در حال شکل گرفتن است جلب و تقاضا کنم تا موضوع جدی و اساسی تلقی بفرمائید و هر چه سریعتر هیاتی صاحب صلاحیت و آگاه و میهن دوست را که به حفظ استقلال و وحدت ملی و یکپارچگی کشور و توانمند ساختن فرهنگ ملی به عنوان مهمترین اصل میاندیشند و آنرا برای هر تحول و توسعه ای اساس کار میدانند مامور بفرمائید تا از ابعاد مختلف موضوع را چنانکه هست بررسی و در کوتاه مدت گیشنهادهای لازم را برای اقدامی مؤثر به حضورتان تقدیم بدارند.
آقای رئیس جمهور، از سالها پیش فعالیتهای جهت داری هربار [با شدت بیشتر] و [ظاهری] مناسب برای رودرروئی با پدیده وحدت ملی و زیر پرسش بردن آن به بهانه قومیتها و زبانها و گویشهای مختلف در ایران جریان داشته و با وجود سیطره بی چون و چرای ارگانهای اطلاعاتی و امنیتی بر همه اصول هیچگاه با آن برخوردی صورت نگرفته است. این در حالی است که نیروهای ملی و گستره صاحبان اندیشه و قلم وابسته به آنها که دغدغه اصلیشان حفظ یکپارچگی میهن و وحدت ملی بوده است زیر فشار قرار داشته اند. نگاهی به انتشار کتابها و نشریان پرشماری که اساس کارشان بر درهم شکستن وحدت ملی و نفی زبان فارسی به عنوان محور همبستگی فرهنگی جامعه قرار دارد به روشنی بیانگر میدان دادن به این جریان خزنده است.
جناب آقای خاتمی میدانید که تاکنون سه کنگره بنام آذربایجانیهای جهان1 در آمریکا و آلمان با سکانداری و حمایت مالی ترکیه و مشارکت علنی جمهوری آذربایجان و زیر پرچم آن کشور تشکیل شده و در آنها درباره پیوستن آذربایجان به جمهوری آذربایجان و رسمیت یافتن زبان ترکی در ایران سخن گفته شده است. شماری از دانشجویان ایرانی اهل آذربایجان که در ترکیه مشغول تحصیل هستند بدون ثبت در پاسپورت با هزینه ترکیه به این کنگره ها برده شده و در آنها شرکت یافته اند. نمیدانم از سوی دستگاه وزارت خارجه چه گزارشهائی در این باره دریافت داشتته اید و چه مواضعی اتخاذ شده است.
جناب رئیس جمهوری، نمیدانم تاکنون دستگاه ریاست جمهوری و ارگانهای فرهنگی کشور گزارشی درباره نوشته های مجله ها و روزنامه های: وارلیق - چیچک، نوید آذربایجان - امید زنجان، مبین، شمس تبریز و … دیگر نشریه های دوزبانه به حضورتان تقدیم داشته اند یا نه. دور به نظر میرسد که چنین گزارشی را دریافت کرده باشید و در برابر مواضعی که در آنها گرفته شده بی تفاوت مانده باشید. نمیدانم مقامهای کشور از نوک هرم تا به پائین که طی دو سه سال اخیر نسبت به ساده ترین جمله های نشریات اصلاح طلب بشدت برآشفته میشوند و تا مرز توقیف و زندانی کردن پیش میروند و مقامهای نظامی تا حد زبان بیرون کشیدن به تهدید میپردازند. در برابر نوشته هائی که از هموطنان آعزیز آذربایجانی به عنوان ملت آذربایجان یاد میکنند و از حقوق ملت آذربایجان سخن میگویند چه واکنشی نشان داده اند. بی تفاوتی در برابر این جریان خزنده تا به آنجا ادامه می یابد که امسال با یک سازماندهی همه جانبه از سوی ترکیه و جمهوری آذربایجان و عوامل اجیر شده ایرانی آنها، یکی از درخشانترین چهره های تاریخ استقلال طلبی ایران در برابر تجاوزگران عرب، یعنی بابک خرم دین، به عنوان سمبل استقلال طلبی و جدائی طلبی ترکان؟؟ به بدترین شیوه ممکن مورد بهره برداری قرار میگیرد و در روز دهم تیرماه جمعیتی نزدیک به ده بیست هزار نفر به قلعه بابک به کلیبر کشانده میشوند و گروهی کوچک از آنها سرود یاشا یاشا آذربایجان، مربوط به فرقه دمکرات را سر میدهند.
جناب رئیس جمهور، باید یزدان پاک را سپاس گفت که به دلیل عظمت تاریخ ایران، حتی دشمنان وحدت ملی و استقلال کشور نیز چاره ای ندارند تا برای جلب نظر مردم به قهرمانان و اسطوره های ملی تمسک بجویند. این در حالی است که دولتمردان این سرزمین حتی آنهائی که با تاریخ و فرهنگ ایران آشنائی دارند به دلیل نحوه برخورد گروهی انحصار طلب، هنوز به خود اجازه نمیدهند که برای حفظ هویت ملی و فرهنگی این سرزمین و آشنائی گسترده نسل جوان با آن پیشینه تاریخی و فرهنگی کشور و ارزشهای آن تکیه کنند و دست کم چهره های ماندگاری چون ابومسلم خراسانی، یعقوب لیث، بابک خردم دین و دهها چهره بلند آوازه دیگر را با برپائی بزرگداشتها و ساختن پیکره هایشان مطرح بسازند. دریغ و صد دریغ.
جناب آقای رئیس جمهور، روزنامه ها و هفته نامه های وابسته به جریان پان ترکیسم بر اساس رهنمودهای سازمان دهی شده بوسیله ترکیه از مدتها پیش با انتشار مقاله های فراوان می کوشند تا با قلب واقعیتهای مسلم تاریخی، هویت ایرانی ترک زبانان ایران را با صراحت انکار و آنها را از نظر نژادی و فرهنگی نه تنها قومی متفاوت که ملتی متفاوت با بقیه ایرانیان قلمداد کنند و سابقه آنها را به سومریها!! و ۷۵۰۰ سال پیش برسانند و بگویند: “آذربایجانیها و ترکهای ایران زمین قوم نیستند بلکه ملتند …” و یا اینکه در کشور سیاست پنهانی استحاله فرهنگی و اضمحلال زبانی و اجتماعی ملت آذربایجان پیش برده شده است و :” ما ترک هستیم، آریائی و آذری نیستیم” در این تبلیغات گسترده شمار ترک زبانان ایران را 30 میلیون ذکر میکنند و در جریان انتخابات در مورد شمار ترک زبانان شهر تهران چنین می نویسند:” شنیده میشود که برخی از کاندیداهای ترک زبان حتی در تهران نیز خواهند کوشید تا با چاپ پلاکاردها و تراکتهایی به زبان ترکی آرای ۵ میلیون شهروند ترک پایتخت را بدست آورند”.
آقای رئیس جمهور، بر اساس این زمینه سازیهاست که سرانجام گروه پان ترکیست ها با بی پروائی بخود اجازه میدهند تا با امضای شماری از نمایندگان مجلس و چند فرد شناخته شده فعال پان ترکیست درباره تحصیل و تدریس زبان ترکی در تمامی سطوح از ابتدائی تا عال ترین سطح دانشگاهی، ایجاد فرهنگستان زبان ترکی، اختصاص یک شبکه مستقل تلویزیونی به زبان ترکی و … را به حضور جنابعالی بفرستند و بخواهند که به خواسته هایشان پاسخ مثبت داده شود.
آقای رئیس جمهور، همانطور که مشاهده فرمودید شماری از نمایندگان شهرهای کرد زبان نیز این نامه را امضا کرده اند. این بدان معنا است که آنها نیز خواستار همین مطالب برای مناطق کردنشین هستن و اگر وضع به همین منوال پیش برود باید در انتظار تقاضای مشابه از سوی ترکمن زبانان، عرب زبانان، بلوچ زبانان و … نیز بود. این همه یعنی ساماندهی یک حرکت ویرانگر در جهت درهم شکستن وحدت ملی و فراهم ساختن زمینه های لازم برای طلب خودمختاری.
جناب آقای رئیس جمهور، دور به نظر میرسد که سازمانهای اطلاعاتی درباره تلاشهای ترکیه و هزینه ها و اقداماتی از سوی آنها با پشتیبانی آمریکا در راستای تقویت پان ترکیسم صورت میپذیرد، اطلاعات جامعی در اختیار نداشته باشند. ایلچی بیگ و حزب او در جمهوری آذربایجان مسئولیت سامان دهی و ارتباط با پان ترکیستهای ایران را بر عهده داشت. آگاهی دارید که جمهوری آذبرایجان خط خود را از “سییریل” به لاتین ترکیه تغییر داده و برآنست که آنرا با تمهیدات خاص در آذربایجان گسترش دهد. با توجه به آنچه که جسته گریخته به گوش میرسد، پان ترکیستها در دستگاه دولت و سازمانهائی چون صدا و سیما صاحب نفوذ میباشند. برنامه های زبان ترکی افزایش یافته و در مصاحبه ها بیشتر به زبان ترکی با مردم گفت و گو میشود و باین ترتیب پیام میدهند که مردم فارسی نمیدانند و اگر هم بدانند نمیخواهند صحبت کنند. بنابراین دور بنظر نمیرسد که جماعتی در چهارچوب توجیه توسعه سیاسی و احترام به خواست مردم بکوشند تا زمینه را برای گونه ای پاسخگوئی موافق به خواسته های طرح شده فراهم سازند و در دولت جنابعالی کشور را با یک فاجعه ملی مواجه بسازند.
جناب آقای رئیس جمهور، به عنوان سابقه به آگاهی می رسانم که در ماه نخست شروع کار دولت موقت اینجانب مسئولت وزارت فرهنگ و هنر را بر عهده داشتم. یک هیات حدود بیست نفره به سرپرستی شادروان مفتی زاده از کردستان به تهران آمدند تا درباره مسائل مختلفی از جمله همین مسئله آموزش به زبان کردی آنهم نه به این گستردگی تقاضای آقایان، با دولت مذاکره کنند. مسئولیت این کار بر عهده شادروان فروهر و من گذارده شده و در یک جلسه بیش از چهار ساعت با وجود شرایط خاص آن زمان، به آقایان توضیح دادم که شما با این پیشنهاد به دلایل بسیار (که یک به یک برشمردم) نه تنها به همه ملت ایران که به مردم کرد این سرزمین نیز لطمه ای شدید خواهید زد و از جمله یادآور شدم که شما فرزندان خود را از دستیابی به گنجینه عظیم کتابها و مقاله های فارسی در تمامی زمینه ها محروم میسازید، در حالی که هیچ منبعی برای جایگزین کردن به زبان کردی وجود ندارد. مذاکرات آن شب نتیجه بخش بود و بدلیل آنکه هیئت از تحصیل کردگان تشکیل یافته بود متوجه ژرفای موضوع شدند و از پی جستن آن صرفنظر کردند.
جناب آقای رئیس جمهور، جنابعالی بهتر میدانید که طرح این خواسته ها همه و همه جنبه سیاسی دارد و در راستای فشار سیاسی مطرح گردیده تا بر قدرت مانور ترکیه در ققاز و آسیای مرکزی بیافیاید و از توان ایران بکاهد و اجازه ندهند تا ما به تقویت حوزه فرهنگ ایرانی در منطقه بپردازیم. بنابراین میپذیرید کا ایجاب میکند تا از موضع اقتدار با این توطئه برخورد بگردد و اجازه ندهیم تا فاجعه افغانستان به گونه ای دیگر تکرار بگردد.
جناب آقای رئیس جمهور، اگر به فریادهای جمعی از نیروهای ملی در این سالها توجه شده بود و شرایط لازم برای طرح مسائل مربوط به تاریخ و فرهنگ ایران در درون کشور و منطقه آسیای مرکزی و قفقاز در بیرون فراهم گشته بود، امروز ما در موقعیت دیگری قرار داشتیم. طی این بیست سال هیچ کوششی در زمینه بازشناسی ارزش های والای فرهنگ ایرانی به عمل نیامد و اجازه داده نشد تا هویت این ملت چنانکه باید به فرزندان آن شناسانده شود. در پیش از انقلاب کوشش شد تا چهار واحدی درس تاریخ و فرهنگ ایران، برای تمامی رشته های دانشگاهی به عنوان درسهای اصلی منظور بگردد. این درس بعد از انقلاب حذف و جایش را چیزهای دیگر گرفت. دستگاه رادیو و تلویزیون کشور طی این بیست سال نه تنها در این زمینه کاری نکرده است که با اجرا برنامه های خشک و بی محتوا همه بویژه نسل جوان را گریزان ساخته و امروز در عمده استانهای ترک زبان، این رادیو و تلویزیون ترکیه و باکو و نوارهای ویدیوئی و کاست آنهاست که حرف اول را میزنند. جوانی که نه از رادیو و تلویزیون، نه در مدرسه و نه در دانشگاه درباره پیشینه میهن، تاریخ کشور و فرهنگ سرزمین آموزش نبیند، طبیعی است که گفته های بی پایه و غیر علمی جمعی پان ترکیست که از ترکیه تغذیه میشوند می تواند ذهن او را بخود مشول بدارد و برای او هویتی دروغین بسازد.
جناب آقای رئیس جمهور، حدود سه سال از طرح موضوع “گفتگوی تمدنها” می گذرد. دستور بفرمائید چند فرد صاحبنظر به ارزیابی برنامه های اجرا شده با بودجه کلان از سوی مرکز وابسته به ریاست جمهوری بپردازند و حضورتان گزارش دهند که چه نتایجی در برداشته است. ما میتوانستیم دست کم در چارچوب این مرکز بر اساس برنامه های سنجیده شده، همایشها، سمینارها و مراسمی بر پاداریم که بطور غیر مستقیم جوانان این سرزمین، بویژه مناطقی را که زیر تبلیغات ضد ملی قرار دارند به شناخت مطلوب برسانیم و بر اساس مبانی علمی نشان دهیم که ما در ایران، ترک زبان داریم نه “ترک” و بکوشیم تا هویت واقعی هموطنان آذربایجانی و ترک زبانان خود را به آنها بشناسانیم و از سوی دیگر شمار فراوانی از جوانان حوزه فرهنگ ایرانی در برون مرزها را با پیشینه فرهنگی و تاریخی مشترکمان آشنا کنیم. ولی در این راه هیچ گامی برنداشتیم، شاید هنوز باز هم فرصت باشد و اگر همت کنیم بتوانیم کاری در خور انجام دهیم.
جناب رئیس جمهور، در شرایط موجود پان ترکیست ها یک حرکت گسترده فرهنگی را سازماندهی کرده اند و نیاز بدان است که با یک عزم ملی، به مدد صاحبنظران، در چارچوب یک برنامه ریزی حساب شده ولی خیلی سریع با همان حربه به مقابله پرداخت و با یک برنامه درست در خنثی کردن توطئه ها توفیق یابد. از سوی دیگر اینجانب پیشنهاد میکند تا در زمینه سیاسی نیز دست به اقداماتی زده شود تا گروه فعال پان ترکیستها نتوانند با بی پروائی به تبلیغ گفته های ناصحیح خود بپردازند و ذهن ها را آشفته کنند. چگونه است که دستگاه مطبوعات وزارت فرهنگ در برابر توطئه های عجیب و غیرمنتظره حدود بیست نشریه ترکر-فارسی هیچگونه موضعی نمیگیرد و بازخواستی نمی کند. مگر میشود از مردم آذربایجان به عنوان یک “ملت” یاد کرد. مگر کسی حق دارد سرزمین “اران” یا جمهوری آذربایجان را به شیوه آنها “آذربایجان شمالی” و تنها سرزمین شناخته شده در طول تاریخ به نام آذربایجان را “آذربایجان جنوبی” یاد کند. بر اساس کدام پژوهش باستانشناسی، مردمشناسی و تاریخی، مردم آذربایجانی را می توان “ترک” دانست. یا اینکه بر اساس کدام پژوهش و تحلیل علمی کسی حق دارد تبلیغ کند که زبان ترکی در آذربایجان ریشه ۷۵۰۰ ساله دارد و زبان فارسی به آنها تحمیل شده است؟! مشکل به نظر میرسد که به طرح مباحث غیر علمی و غیرواقع به منظور بهره برداری سیاسی در جهت لطمه زدن به وحدت ملی کشور در شرایط حساس و بحرانی امروز بتوان عنوان اظهار نظر داد و نسبت به ان بی تفاوت ماند.
جناب رئیس جمهور، ایجاب میکند در قبال این حرکت خطرناک و سیاسی که از بیرون مرزها بشدت حمایت میشود با قدرت و درایت برخورد گردد و از گسترش آن جلوگیری شود. راهکارهای بسیاری در این باره وجود دارد که باید در یک ستاد مرکب از کارشناسان و صاحبنظران درباره آن تصمیم گیری شود. باید سیاست بهره جستن از آموزگاران، دبیران و استادان بومی در برخی استانها مورد تجدید نظر جدی قرار بگیرد و با اتخاذ شیوه های سنجیده شده شرایطی پدید آید تا محور بودن زبان فارسی به عنوان زبان اصلی آموزش مورد تاکید قرار گرفته و با تنظم برنامه های پرجاذبه جانبی، کوشش گردد تا جایگاه آن به گونه دلخواه تثبیت شود. نباید اجازه داد تا تحصیلکردگان کم سواد ترکیه در مراکز آموزش عالی به کار گرفته شوند و ضمن کاهش [شدید] سطح علمی دانشگاهها، در راستای تقویت پان ترکیستها عمل کنند. باید شرایط اقتصادی، اجتماعی و نیازهای نسل جوان در استانهائی که با زبان و گویشهای متفاوت سخن می گویند توجه بیشتری بشود و زمینه های نارضایتی و بیکاری عظیم کاهش بیابد. باید دولت تکلیف خود را با صدا و سیما روشن بسازد و شرایطی فراهم آورد تا این رسانه عظیم با بودجه سرسام آورش در خدمت وحدت ملی درآید و با تغییر کلی در محتوای برنامه ها و ایجاد جاذبه در آنها، از قدرت پیام رسانی بالائی در زمینه شناساندن فرهنگ ملی و گسترش زبان فارسی و ادبیات آن در داخل و خارج کشور برخوردار بگیردد.
جناب آقای رئیس جمهور، امیدوارم که توانسته باشم در این نوشته نگرانی همه نیروهای ملی و آزاد اندیش ایران را که نگران لطمه خوردن به وحدت ملی، یکپارچگی کشور و استقلال آن هستند به جنابعالی منتقل کرده باشم و آرزو کنم که موضوع به واقع جدی گرفته شود و هر چه سریعتر اقداماتی در خور(د) صورت پذیرد.
با آرزوی سرفرازی و نیکبختی ملت بزرگ ایران
دوستدار
دکتر پرویز ورجاوند
۷۹/۷/۲
حال انصاف دهید که من ترک در قبال حتی نوری علایی که در متن کپی کرده ی شما مینماید که قصد انصاف دارد ، چقدر میتوانم امیدوار باشم؟
احمد شهید: وضعیت حقوق بشر در ایران بسیار هشداردهنده است
zamaneh.com
در شرایطیکه روشنفکران نیمه و فعالین سیاسی جهان سومی ما در سکوت و رضایت قلبی شاهد این جنایاتند ،گزارشگر ویژه سازمان ملل همچنین از وضعیت اقلیتهای دینی و قومی در ایران نیز ابراز نگرانی کرد و گفت آنها هدف سیاستهای سرکوبگرانه حکومت ایران قرار گرفتهاند.
وی در مورد فشار بر اقلیتهای دینی گفت حتی مسیحیان و گروههایی از مسلمانان سنی نیز مورد سرکوب قرار میگیرند.
احمد شهید همچنین از وضعیت بلوچها، کردها، عربهای اهوازی، ترکمنها و مردم ترک آذربایجان انتقاد کرد و گفت: " در کنار سرکوبهای سیاسی، محرومیت آنها، با فشارهای زبانی و فرهنگی نیز توأم است."
گزارشگر ویژه سازمان ملل در بخش دیگری از بیانیه خود وضعیت زنان ایران در ماههای گذشته را "بدتر" خواند، و بهویژه سیاست تفکیک جنسیتی در مراکز آموزشی را مورد انتقاد قرار داد.
گزارش احمد شهید خبر از محرومیت های زبانی و فرهنگی می دهد . بسیار خوب من هم با این محرومیت ها مخالفم برای هر قوم و قبیله ای ... اگر چه از نظر من ترک ها به جهت انگیزه پیشرفت بسیار بالایی که دارند در حال حاضر توانمند تر از اقوام دیگر هستند. منظورم این است که محرومیت های اقوام کرد و بلوچ و سنی ها بیشتر است.محدودیت های اقلیت های دینی بسی پر رنگ تر از اقلیت های قومی است
و محدودیت های زنان در جامعه ایران که وحشتاک است . زنان ایرانی حتی قدرت انتخاب نوع پوشش خود را هم ندارند... بگذریم
بحث این جاست که برای رفع این محرومیت ها و محدودیت ها چه باید کرد ؟ آیا نباید اجماعی اقلاً برای مرزهای مشترک این محدودیت ها یافت شود ؟
چگونه است که یک غیر ایرانی وضع اسفبار اقوام و ملل ساکن ایران را میبیند و از شکنجه آنان و شرایط بدشان خبر میدهد ، اما هزاران روزنامه نگار و اندیشمند و فعال سیاسی و روشنفکر داخل کشور در برابر این مسائل سکوت کرده اند و حتی معتقدند که حکومت باید با فعالین قومیتها شدیدتر از این هم برخورد کند؟!!!
این است که میگویم بیماری بزرگی در میان روشنفکران و شبه اندیشمندان ما هست که به درمانی اساسی نیاز دارد.
تعصب بیماری مهلکی است و شاید درمان آن آگاهی از نظرات و آرا مخالف باشد.
http://azdemokrasi.wordpress.com/tag/%D8%AF%DA%A9%D8%AA%D8%B1-%D9%88%D8%B1%D8%AC%D8%A7%D9%88%D9%86%D8%AF/
نقد نامه ورجاوند به خاتمی
امثال دکتر ورجاوند و نیز جبهه ملی متاسفانه همواره با زبان و هویت و هستی ترکان ایران سر ستیز داشته و در حد توان و در پوشش وحدت ملی و یکپارچگی و ….به مقابله با طرح حقوق فرهنگی و ملی آنها پرداخته و با زیر پا گذاشتن همه اصول اخلاقی و قانونی سعی در نابودی زبان و فرهنگ ترکی داشته اند.
این نوشته را قدمی میدانم در جلوگیری از بازتولید افکار مبتنی بر نژادگرایی و توجیه استبداد و خودکامگی فرهنگی و امید به اینکه وارثان فکری دکتر ورجاوند و جبهه ملی و بویژه شعبه تهران حزب نازی – حزب پان ایرانیست – با پذیرش تکثر فرهنگی و زبانی و فاصله گرفتن از انحصارطلبی و تمامیت خواهی ، راه مدارا در پیش گیرند و بیش از این به نقار و کدورت ملی دامن نزنند.
جدا از اظهارات خصوصی و بیان خشنودی جناب دکتر ورجاوند از روند فارسیزاسیون در قزوین و زنجان و اظهار امیدواری به گسترش آن به شهرهای دیگر آزربایجان – که در یک مورد خود شاهد این اظهارات بوده ام - در اینجا با نقل قسمتهایی از آثار مکتوب ایشان نشان خواهم داد که ایشان آیا براستی » کمترین مشکلی با زبان مادری شیرین ترکی آزربایجانی نداشتند « یا در حد توان در نابودی آن کوشیدند؟
خوانندگان منصف خود قضاوت خواهند کرد که دکتر ورجاوند نه تنها مخالف حیات فرهنگی زبان ترکی است بلکه ایشان در بسیاری موارد در پوشش ایران پرستی و وحدت ملی و … حتی قائل به نقض اصول و موازین ابتدایی اخلاقی و انسانی است و اینجاست که بار دیگر چهره نژادپرست و غیر ستیز ناسیونالیسم فارس گرا – در ظاهر ایران دوست – نمایان می گردد.
به بیان دیگر همانگونه که راست گرایان مذهبی ، بیان و طلب هر حقی را با توهم تضعیف وحدت اسلامی و ضدیت با اسلام و شریعت و ولایت فقیه بر نمی تابند راست گرایان سکولار جبهه ملی نیز هر طلب حق دمکراتیک و مبتنی بر منشور جهانی حقوق بشر و هر اظهار نظر مخالف با تابوهای ذهنی و عقاید تاریخی و باستانگرایانه خود را تضعیف کننده وحدت ملی و تجزیه طلبی قلمداد می کنند و به سان اقتدارگرایان مذهبی درصدد حذف مخالفین با برچسب زنی و اتهام زنی و سناریو سازی بر می آیند و خدای را صد مرتبه شکر که امروزه دستشان از قدرت سیاسی کوتاه است و فعلا حذف فیزیکی و سرکوب مخالفان خود را عاجزانه از حکومت طلب می کنند.
اینک قسمتی از نامه عقده گشایانه دکتر ورجاوند به محمد خاتمی رئیس جمهور وقت را که در قسمتهایی همچون گزارش یک مخبر دون پایه یک سرویس امنیتی به مافوق می باشد و عمق دشمنی دکتر ورجاوند و همفکرانش را با هستی فرهنگ ترکی و دوستداران فرهنگ و زبان ترکی می نمایاند را باهم مرور می کنیم.
دکتر ورجاوند در ابتدای نامه خاتمی را بدلیل ایجاد فضای باز سیاسی و طرح جامعه مدنی می ستاید ، در ادامه وی با جهت دار خواندن تلاشهای نسل جوان آزربایجان در حفظ زبان و هویت خود دستگاه امنیتی و خاتمی را بدلیل عدم سرکوب دوستداران فرهنگ و زبان ترکی اینگونه مورد سرزنش قرار میدهد:
» آقای رئیس جمهور ، از سالها پیش فعالیتهای جهت داری … برای رودرروئی با پدیده وحدت ملی و زیر پرسش بردن آن به بهانه وجود قومیتها و زبانها و گویشهای مختلف در ایران جریان داشته و با وجود سیطره بی چون و چرای ارگانهای اطلاعاتی و امنیتی بر همه امور هیچگاه با آن برخوردی صورت نگرفته است. این در حالی است که نیروهای ملی و گستره صاحبان اندیشه و قلم وابسته به آنها که دغدغه اصلی شان حفظ یکپارچگی میهن و وحدت ملی بوده است ، زیر فشار قرار داشته اند.»
گویا از دیدگاه ایشان فعالیت و کوششهای انسانهای عاقل می تواند بی جهت و بی هدف نیز باشد ، لازم است همگان بدانند که فعالیت هویت طلبان ترک کاملا جهت دار و هدفمند بوده و جهت و هدف فعالیتهای نسل جوان آزربایجان زنده نگهداشتن فرهنگ و هویت ترکی و رشد و توسعه آزادیهای مدنی و دمکراتیک است.
در ادامه دکتر ورجاوند در قامت یک سناریو نویس امنیتی ظاهر می شود و می نویسد :
» جناب آقای خاتمی ، میدانید که تاکنون سه کنگره بنام » آزربایجانیان جهان » در آمریکا و آلمان با سکانداری و حمایت مالی ترکیه و مشارکت علنی جمهوری آزربایجان و زیر پرچم آن کشور تشکیل و در آنها درباره پیوستن آزربایجان به جمهوری آزربایجان و رسمیت یافتن زبان ترکی در ایران سخن گفته شده است . شماری از دانشجویان ایرانی اهل آزربایجان که در ترکیه مشغول تحصیل هستند بدون ثبت در پاسپورت ، با هزینه ترکیه به این کنگره ها برده شده و در آنهاشرکت یافته اند.» و » نمی دانم تاکنون دستگاه ریاست جمهوری و ارگانهای فرهنگی کشور گزارشی در باره نوشته های مجله ها و روزنامه های : بارلیق ( درستش وارلیق است ) – چیچک ،نوید آزربایجان ، امید زنجان ، مبین ، شمس تبریز و… دیگر نشریه های دوزبانه به حضورتان تقدیم داشته اند یا نه ؟«
و
» جناب آقای رئیس جمهور ، روزنامه ها و هفته نامه های وابسته به جریان پان ترکیسم بر اساس رهنمودهای سامان دهی شده بوسیله ترکیه از مدتها پیش با انتشار مقاله های فراوان می کوشند تا با قلب واقعیت های مسلم تاریخی ، هویت ایرانی ترک زبانان ایران را با صراحت انکار و آنها را از نظر نژادی و فرهنگی نه تنها قومی متفاوت بلکه » ملتی » متفاوت با بقیه ایرانیان قلمداد کنند و سابقه آنها را به سومریها و 75،، سال پیش برسانند و بگویند » آزربایجانیها و ترکهای ایران زمین قوم نیستند بلکه ملتند…. «
و یا اینکه
» در کشور سیاست پنهانی استحاله فرهنگی و اضمحلال زبانی و اجتماعی ملت آزربایجان پیش برده شده است «
و
» ما ترک هستیم ، آریایی و آذری نیستیم «
متاسفانه پس از نامه دکتر ورجاوند همه نشریات فوق الذکر به جز » وارلیق»- که فصلنامه می باشد – به محاق توقیف رفتند. و آرزوی مرحوم دکتر ورجاوند محقق شد ، لیکن ذکر نکاتی را در این نوع مواجهه دوگانه با مسابل واحد قابل ذکر می دانم:
1- مرگ خوب است ولی برای همسایه . مطبوعات هم در صورتی آزاد هستند که حرفها و فرمایشات ما را نشخوار کنند
2- امیدوارم خوانندگان گرامی این قسمت از نامه دکتر ورجاوند را با نوشته های کیهان و برادر حسین اشتباه نگیرند
مرحوم ورجاوند که گویی نوشتن نامه به رییس جمهور را حق انحصاری خویش میداند با اشاره به » نامه حدود هفتصد نفر از نمایدگان مجلس شورای اسلامی ، روشنفکران ، روزنامه نگاران ، نویسندگان و ..آزربایجان به رییس جمهور » با عصبانیت و با پان ترکیست خواندن همه امضا کنندگان می نویسد:
» آقای رئیس جمهور ، بر اساس این زمینه سازیهاست که سرانجام گروه پان ترکیستها با بی پروایی بخود اجازه می دهند تا نامه ای را با امضای شماری از نمایندگان مجلس و چند فرد شناخته شده فعال پان ترکیست درباره تحصیل و تدریس زبان ترکی در تمامی سطوح از ابتدایی تا عالی ترین سطح دانشگاهی ، ایجاد فرهنگستان زبان ترکی ، اختصاص یک شبکه مستقل تلویزیونی به زبان ترکی و … را به حضور جنابعالی بفرستند و بخواهند که به خواسته هایشان پاسخ مثبت داده شود.»
«جناب آقای رئیس جمهور ، دور به نظر میرسد که سازمانهای اطلاعاتی درباره تلاشها و هزینه ها و اقداماتی که از سوی آنها با پشتیبانی آمریکا در راستای تقویت پان ترکیسم صورت می پذیرد ، اطلاعات جامعی در اختیار نداشته باشند.ایلچی بیگ و حزب او در جمهوری آزربایجان مسئولیت سامان دهی و ارتباط با پان ترکیستهای ایران را بر عهده داشت.»
اگر جناب دکتر ورجاوند حق دارند که با سناریو سازی و شعبده بازی مخالفان فکری خود را ایادی آمریکا و ترکیه و آزربایجان و .. بنامند پس چگونه است که همه به این قبیل نوشته ها و سخنان کیهان و اقتدارگرایان راست ایراد می گیرید آیا با منطق دکتر ورجاوند همه اتهامات ذکر شده علیه نویسندگان و روزنامه نگاران و فعالان سیاسی و … مبنی بر دریافت دلار از آمریکا درست به نظر نمی رسد؟ آیا با این منطق » سعید امامی وار » خود دکتر ورجاوند متهم به آمریکایی و انگلیسی بودن نمی شوند ؟ آیا مطابق منظق پیش گفته و با در نظر گرفتن دفاع جانانه ایشان از آریایی گری و نژاد آریایی ، شخص ایشان در ردیف طرفداران فاشیسم هیتلری و حزب نازی قرار نمی گیرند؟
دکتر ورجاوند در ادامه برای چندمین بار برای رهایی از کابوس آزادی فرهنگی ترکان ایران به توهم توطئه دچار می شود و خواستار اقتدار خاتمی در سرکوب این توطئه ! می گردد:
» جناب آقای رئیس جمهور ، جنابعالی بهتر می دانید که طرح این خواسته ها همه و همه جنبه سیاسی دارد و در راستای فشار سیاسی مطرح گردیده تا بر قدرت مانور ترکیه در قفقاز و آسیای مرکزی بیافزاید و از توان ایران بکاهد و اجازه ندهند تا ما به تقویت حوزه فرهنگ ایرانی در منطقه بپردازیم. بنابراین می پذیرید که ایجاب می کند تا از موضع اقتدار با این توطئه برخورد بگردد «
وی با انتقاد از عملکرد مرکز گفتگوی تمدنها و گلایه از سهم نبردن از بودجه کلان مرکز بار دیگر به انکار هویت واقعی مردم آزربایجان می پردازد و توان خود و همفکرانش در جعل تاریخ و تحریف بدیهیات و شستشوی مغزی جوانان را به رخ می کشد:
» ما می توانستیم دست کم در چارچوب این مرکز بر اساس برنامه های سنجیده شده ، همایش ها ، سمینارها و مراسمی برپا بداریم که بطور غیرمستقیم جوانان این سرزمین ، بویژه مناطقی را که زیر تبلیغات ضدملی قرار دارند به شناخت مطلوب برسانیم و بر اساس مبانی علمی نشان دهیم که ما در ایران ، ترک زبان داریم نه » ترک » و بکوشیم تا هویت واقعی هموطنان آزربایجانی و ترک زبان خود را به آنها بشناسانیم «
وی با آشفتگی و عصبانیت تمام از گسترش خودآگاهی ، بازگشت به خویشتن و گسترش علاقه به زبان و فرهنگ ترکی بویژه در نسل جوان ترکان ایران خواستار » یک برنامه ریزی حساب شده ولی خیلی سریع « می گردد و می افزاید:
» چگونه است که دستگاه مطبوعات وزارت فرهنگ در برابر توطئه های عجیب و غیر منتظره حدود بیست نشریه ترکی – فارسی هیچگونه موضعی نمی گیرد و بازخواستی نمی کند«
و
«بر اساس کدام پژوهش باستان شناسی و قوم شناسی و تاریخی باشندگان آزربایجانی را می توان » ترک » دانست «
براستی آیا نیازی به پژوهش باستان شناسی و قوم شناسی برای ترک نامیدن ترکان ایران وجود دارد؟ یا اینکه منظور ایشان از پژوهش البته جعل و تحریف بدیهیات آشکار و اظهر من الشمس برای » آذری و آریایی » خواندن ترکان و آسیمیله کردن آنهاست. وی دوباره از خاتمی می خواهد که با اقتدار با جریان هویت طلبی ترکان برخورد گردد و یکی از راهکارها را تبعید معلمان ترک به سایر نقاط کشور و آوردن معلم از جاهای دیگر به استانهای ترک نشین ذکر می کند.
» جناب رئیس جمهور، ایجاب می کند در قبال این حرکت خطرناک سیاسی که از بیرون مرزها بشدت حمایت میشود با قدرت و درایت برخورد بگردد و از گسترش آن جلوگیری شود راهکارهای بسیاری در این باره وجود دارد باید در یک ستاد مرکب از کارشناسان و صاحبنظران درباره آن تصمیم گیری شود.باید سیاست بهره جستن از آموزگاران ، دبیران و استادان بومی در برخی استانها مورد تجدیدنظر جدی قرار بگیرد و .. «
بیاد بیاوریم که سالها پیش دکتر جواد شیخ الاسلامی از فاشیستهای فارس گرا در کتاب قتل اتابک مینویسد:
» نیز می توان کودکان آزربایجانی و زنجانی – تفکیک زنجان از آزربایجان در این قبیل نوشته ها روح بیمار و مالیخولیایی این افراد را نمایان می کند - و خوزستانی ( اعم از دختر و پسر ) را به سیستم مبادله جوانان که در اروپا مرسوم است برای یکی دو سال در خانواده های محترم فارس …. به عنوان مهمان پذیرفت و از این راه به ترویج و تحکیم زبان فارسی پرداخت و…»
احتمالا دکتر ورجاوند با توجه به شرایط جدید و درک غیر انسانی بودن نسخه شیخ الاسلامی در جدا کردن خردسالان از والدین ، پیشنهاد تبعید معلمان را ارائه می دهد .
نامه ایشان پس از بحثی در کم سوادی تحصیل کردگان ترکیه و لزوم پاکسازی آنها از مراکز آموزش عالی و دانشگاهها و با آرزوی اقدامات درخور و هرچه سریعتر پایان می یابد ، هر چند با کنکاش بیشتر در سایر نوشته ها و مواضع دکتر ورجاوند و سایر منسوبان جبهه ملی و حزب پان ایرانیست می توان رگه های آشکار ترک ستیزی و ضدیت با اصول و موازین حقوقی پذیرفته شده و جعل و تحریف واقعیات و بدیهیات تاریخی و علمی را یافت لیکن در اینجا به همین بسنده کرده و سخن خود را به پایان میبرم و بار دیگر اظهار امیدواری می کنم که جبهه ملی با فاصله گرفتن از موضع نژادی و زبانی و پذیرش واقعی برابری حقوقی همه شهروندان در همه ابعاد سیاسی و فرهنگی و …. به چند دهه ترویج نابرابری و شوونیسم و برترانگاری نژادی و زبانی پایان دهند و در ساختن زندگی مسالمت آمیز و آزاد و برابر برای همه شهروندان ایران سهیم گردند.
سعید نعیمی
سلام
- آزادی نقد و بیان دغدغۀ من هست و فرض این نیست که آزادی بیان را که موجب رنجش برخی یا همه می شود کنار بگذاریم. اما مسئله این است که چطور و چگونه پیش برویم که آزادی بیان شکل بگیرد و "ماندگار" شود. در ضمن من آن نقد و آن آزادی بیان را ارزشمندتر می شمارم که در دل همین جامعه و در میان اقشار متوسط ما و بویژه در بین دانش آموزان و دانشجویان ما شکل بگیرد. آزادی بیان در مورد کسانی که در خارج از ایران هستند و نیز آنانکه به هر ترتیب در شرایط استثنایی یا با ویژگی ها و توانمندی های منحصر به فرد خود همین جا (و بعضا با به خطر انداختن خود) دست بدینکار می زنند هم جدای از این نیست اما در دیدگاهی کلی تر عمومیت یافتن اولی را با اهمیت تر و پر ارزش تر می دانم. ممکن است که دانش آموز/ دانشجو/ و تحصیلکردگان ما آنقدر پیش نروند که بطور مثال جزئیات تاریخ دین را موشکافی کنند و ... و نیازی هم نیست. اما اینکه تا همین حد هم که نسبت به مسائل جامعه آگاه و حساس باشند، و نه تنها حس پرسشگری خود را محدود نکنند بلکه آنرا توسعه دهند و تدریجا این به یک نوع افکار عمومی فعال و نیرومند تبدیل شود... برای اینکار باید هدفگذاری لازم صورت بگیرد و راههای مختلف شناسایی شوند. ما مشکلات زیادی داریم، برخی چیزها آنقدر بدیهی (و نیازمند واکنش عمومی) است اما افکار عمومی ما آنقدر منفعل و کند و محافظه کار است که در مجموع بی خاصیت ظاهر شده و تقریبا هر ارادۀ نامطلوبی به آسانی راهش و کارش را پیش می برد.
من و شما اگر خود نترسیم و حرف خود را بزنیم حالا با پروایی کمتر یا بیشتر، اما دیگران اگر همه نظاره گر باشند یا اگر هم خیلی فعال باشند تنها به شخصیت سازی (و شخصیت پرستی) اکتفا کنند و احتمالا تلاطماتی هم رخ دهد و بعد بجای اول برگردیم گویی که اتفاقی نیافتاده، سودی در بر نخواهد داشت. مطمئن نیستم چند وبلاگ یا محیط گفتگوی فعال در میان ما هست که با اتکاء به آن بگویم که در کجای راهیم و چه باید کرد.
- شاید من و شما دو سوی اکسترمم قضیه را می بینیم و خوب البته این نمی تواند به نتیجه گیری مناسبی بیانجامد. اما واقعیت آنست که این جامعه مستعد کشیده شدن به افراط و خشونت (و بحران و گسیختگی و ...) در هر جهت هست آن هم در زمان خیلی کوتاهی. ما مردم هنوز در مورد بسیاری از مبانی و بدیهیات اختلاف نظر جدی داریم و جایی هم نیست که در موردشان بحث جدی و سازنده کرد چه برسد به موضوعات مرتبط با حقیقت دین، متون دینی و تاریخ دین و امثال آن که در هر حال بنظرم دلیل مستقیم آن نیست که ما امروز اینگونه ایم. ما هنوز شخصیتی ملی ای که (نه بصورت کیش شخصیت بلکه بعنوان مرجعی که) محوریتی برای همه مان داشته باشد و از او چیزی بیاموزیم نداریم (نظیر گاندی برای هند، ماندلا برای آفریقای جنوبی) و شاید هم هیچگاه نداشته باشیم - فقط سرزمین یا تاریخ مشترک نیست که هویت می بخشد. از سویی دیگر، ما مردم اگر یک روز حکومتی از نوع دیگر اما همین اندازه اقتدارگرا بر سر کار باشد و از ما در مورد دین یا اعتقادات مان بپرسد (مثلا بشکل انتخابات یا رفراندمی) اکثریت قابل توجهی فقط نگاه خواهیم کرد که نظر حاکمیت چیست و همان را پاسخ خواهیم گفت. این نظرم است و گمان می کنم نظر بسیاری هم همین باشد.
- وابستگی های عاطفی و هیجانی بجای خود باقی خواهد ماند. ممکن است کسی فکر کند آنچه زمانی بدان معتقد بوده دیگر کارائی ندارد و باید کنار گذاشته شود اما این به معنای آن نیست که حالا باید مطلقا با آن برخورد کرد و نفی اش کرد و غیره. سخن ام آنست که دیر زمانی در گذشته ای نه چندان دور همۀ ما دینی بوده ایم. دین جهان بینی و مبنای عمل مان بود و با آن زندگی می کردیم (حالا نمی دانم امروز چقدر دینی هستیم چون نمی شود آمار گرفت یا اگر هم آماری گرفته شود دچار همان مشکلی خواهد شد که در پاراگراف فوق گفتم) لذا دین خواه ناخواه بخش مهمی از تاریخ و فرهنگ ما است و این آن وابستگی عاطفی یا هیجانی را که گفتم در دل خود دارد*. نه تنها دین، بلکه تاریخ پیش از اسلام هم با اینکه در قرون اخیر برایمان کشف شده، کم و بیش همان حس و روح را در ما ایجاد می کند. لذا استفاده از این عواطف و هیجانات و به تعبیر بهتر سوء استفاده از آن هم، ممکن است و باید در موردشان توجه و آگاهی لازم ایجاد شود.
* نه تنها در مورد دین در مورد سایر طرز تفکرهای شبه دینی هم همین موضوع مصداق دارد: افراد زیادی سالیان طولانی دلبستۀ مارکسیزم بعنوان راه نجات موعود بودند اما حالا آن را کنار گذاشته اند ولی نه به این معنا که هیچ نوع احساسی نسبت بدان نداشته باشند. در مورد طرفداران روشنفکری دینی و تزهای ایشان هم همینطور.
- جداگانه اشاره خواهم کرد به تفاوت های بسیار زیاد شرایط تاریخی رنسانس و قرون جدید و شرایط ما، ضمن آنکه مسائلی را که تاکنون اشاره کردم نیز باید در همین رابطه در نظر گرفت.
- متمایل ام که در این بحث مشارکت بیشتر داشته باشم (وقت محدودی در اختیارم هست)، و همینطور در بحث دیگری پیرامون حقوق زبانی مردم ما. در مورد حقوق زبانی (که نمی دانم واقعا به آن مربوط است یا نه) صرفا به یکی از کامنت های فوق که نظرم را جلب کرد اشاره می کنم. آن هم کامنت دوستی در مورد مسابقۀ فوتبال بین تیم های ملی ایران و آذربایجان یا ترکیه و طرفداری 80 درصد از مردم ما از تیم های ترکیه یا آذربایجان که جای تامل جدی دارد. در اینصورت آیا فکر نمی کنید در صورت چنین رخدادی دیگر معنای "مردم ما" از هم گسسته است؟ بنظرم این فراتر از اختلاف نظر است. شاید نظر شما این باشد که اگر رفراندومی برگزار شود در آن صورت 80 درصد مردم استان آذربایجان طرفدار جدایی از ایران (و احتمالا پیوستن به آذربایجان یا ترکیه) خواهند بود و حاضر نیستند مشارکتی در این کشور داشته باشند. حالا این را تعمیم بدهید به کردستان ایران، بلوچستان ایران، ... بعد بیشتر تعمیم بدهید به همان ترکیه و استانهایش، کشور آذربایجان و استان هایش، افغانستان، پاکستان و ... بله سناریوهای مختلفی می شود فکر کرد اما... واقعا از کجا مطمئنید که 50 یا 70 یا 80% مردم ما (که دیگر در آن صورت گفتن مردم ما بیهوده است) طرفدار ترکیه و آذربایجان اند؟ ممکن است این تمایل واقعی شما باشد یا به منزلۀ هشداری و البته فضای صحبت هم اینجا کمی مغشوش شده و تشخیص سره از ناسره دشوار است - در هر حال در هر شرایطی نباید حقوق زبانی مردم ما نادیده گرفته شود. باید این موضوع کاوش شود و متعاقبا بیشتر مورد بحث قرار گیرد.
تمایل واقعی من به احقاق حقوق ملل داخل ایران - و در مورد خودمان ترکان - در عین حفظ کلیت ایران است و از اعلام طرفداری 80 درصدی جوانان تبریز از تیمهای ترکیه و آذربایجان شعفی ندارم ؛ لکن این نهیب و هشداری است در درجه اول به روشنفکران و فعالان سیاسی که بدانند تحمیق ترکان ایران با هندوانه زیر بغل گذاشتنشان و وعده سر خرمن دادن بهشان دیگر کارایی ندارد و تنها با اقدامات صادقانه و موضعگیریهای عملی به نفع حقوق مسکوت و ضایع شده ی زبانی( و نیز اقتصادی ) ترکان ایران و برداشتن قدمهای موثر و واقعی در این جهت است که میتوان جلوی این موج را گرفت. در حالیکه شما با مطالعه ی نامه ورجاوند به خاتمی میتوانید به نگرش و روحیه ی غالب در به اصطلاح ایراندوستان پی ببرید که بنوعی حتی تا مرز خط و گرا دادن به نهادهای امنیتی برای سرکوب بیشتر فعالین آذربایجانی و تز دهنده برای تسریع پروژه یکسان سازی زبانی هستند. و حتی کسانی چون نوری علا که سعی میکنند منصف بنمایند ، چه به به و چه چهی در تمجید امثال ورجاوند به راه انداخته اند.
اما اینکه 80 درصد را از کجا اورده ام؛ طبیعی است که در شرایط فعلی امکان آمارگیری وجود ندارد ، اما همین که در استادیوم تبریز اگر کسی بخواهد پرچم ایران را به اهتزاز درآورد ، تنها در سایه اقدامات امنیتی و حفاظ ماموران انتظامی قادر به این کار است و با هو کردن اکثریت مواجه میشود ، معیار خوبی برای تخمین است. حتی میتوانم بگویم 80 درصد را بعنوان حداقل گرفته ام . باید روشنفکران ما این سوال را مطرح کنند که چه شده که به اینجا رسیده ایم؟ و البته روشنفکران تا بیماری فکری خود را قبول نکنند ،همچون اسلاف خود خواستار سرکوب شدیدتر ملت آذربایجان - و نیز سایر ملل ایران- در کنار تشدید اقدامات تضعیف زبانی از طریق آموزش و پرورش و ادامه ممانعت از آموزش زبان ترکی در مدارس منطقه خواهند بود.
جناب روشنی ! شما را در بحثهایتان متین و آرام و پخته یافتم و لذا از ورودتان به بحث حقوق زبانی و فرهنگی در ایرانِ کثیرالمله خشنود شدم.
سلام
مرز روشنی عزیز، حقیقتش را بخواهید بارها و بارها با خود کلنجار رفته ام تا از موضع شما به مسائل ایران بیندیشم، اما هر گاه که به ژرفا می روم متوجه میشوم که چه بسیار زمانهاست که چینی نازک تمهیدهای ما بر صخره ی عظیم این دین مبین و سنت غول آسای آن میخورد و در هم می شکند، و از اینجاست که باز با وسواس از خود می پرسم که آیا میشود رخنه ای در این سد مهیب پدیدار کرد یا بر آیینه آن که غبار و زنگار سالیان بر آن نشسته، دستی کشید، و با نومیدی به خود پاسخ میدهم که نه، اما آن "نمیدانم چیست" ای که پیوسته در اندورن من در فغان و فریاد است ، پیوسته فرمان میدهند، "هلا یک دوسه دیگر بار"! . مساله ی بنیادین من این است، نقش این دین مبین در این اغمای درازآهنگ ما چیست؟ میدانم که ما گرفتاریهای بسیاری داریم، بیماریهای جامعه ی ما نیز بسیارند، اما این نیز مهم است که بدانیم یکی از بدخیمترین بیماریهای جامعه ما دگمهای دینی و به ویژه گونه ی لبریز از خرافه ی آن یعنی تشیع است. من نیز برآنم باید راه و رسم گفتگو کردن را بیاموزیم، اما آموختن راه و رسم گفتگو نمی باید به بهای نادیده گرفتن بیماریهای بنیانکن جامعه ی ما فرجام پذیرد. باید گفتگو کنیم تا یاد بگیریم که همدیگر را برتابیم نه این که برای برتافتن یکدیگر ، پیوسته تعارفات دیپلماتیک تحویل دهیم و خودمان را سر بداونیم و بدین واسطه بر خود ریشنخند بزنیم و از این کار شادمان هم باشیم. نغز این است که روشنرایان قرن هژدهم که اقتدار روحانی کلیسا و کشیشان را درهم شکستند در همان زمان به انتقاد از دین محمد نیز پرداخته بودند، با آنکه دین محمد برای آنها مساله نبود، و مستقیماً با بیماریهای جامعه های آنها سروکار نداشت. اما آنان از آنجا که "آزادی-برابری-عدالت-برادری" را نه تنها برای خود که برای "همه انسانها" میخواستند، از این کار دریغ نورزیدند، با این حال جای شگفتی است که در روزگاری که ما مسقیماً زیر سمضربه های سمندهای سرکش نمایندگان خدا بر زمین داریم هستی و نیستی سرزمین و مردمانمان را از کف می نهیم [یک نمونه دردبارش همین نکته ای است که دوست ترکزبان مان در آخرین کامنت شان بیان کرده اند]، باز میخواهیم بر این زخم چرکین مرهم نهیم و تنها "تسکین" اش بخشیم به جای اینکه واقعا با چاقوی تیز نقد درمانش کنیم. این است که من "موکول کردن" درمان این درد به آینده را چاره ساز نمی بینم، پزشکان همیشه به محض تشخیص درد دست به کار درمان آن میشوند اما ما با آنکه این بیماری بدخیم را تشخیص داده ایم و تاثیرش را بر بستن دهانها و در بند کردن انسانها نیک شناخته ایم باز میخواهیم نه تنها این درد را تحمل کنیم که دست به خود-سانسوری هم بزنیم، و اینجاست که فاندامنتالیستها پیروز میدان میشوند، به سرتاسر خاورمیانه بنگرید به راستی چه خبر است؟ و مدعیان دین از هر تیپ برای درمان این همه درد چه توانسته اند کرد؟ ما در نقطه ای بسیار بحرانی از تاریخ خود به سر می بریم، بحران بر کل پیکره ی جامعه ی ما لرزه افکنده است و هر آینه ممکن است که تا ابد به زباله دان تاریخ بپیوندیم، مهمترین سبب چند پارگی ما ایرانیان نیز همین دین مقدس است که باید به پرسش اش بگیریم. این مانیفستی علیه مسلمانان سرزمین ما نیست، اما مسلمانان باید یاد بگیرند که حقی فزونتر از دیگران ندارند، با اینحال تا زمانی که آنان خود را حامل حقیقت محض میدانند، از باروی قدرت خود پای بیرون نمی نهند هر چند با زبان ادعای همگامی و همقدمی با دیگران کنند. هنوز هم که هنوز است از زبان و بیان همین نواندیشان دینی نیز "نخوت" می بارد و این نیز نتیجه همان حس داشتن حقیقت مطلق است. این دین باید از سریر نخوتش فروکشیده شود وگرنه تا آن زمان که شتران ده ماهه ای که عرب دوستشان می دارد برمند و ستارگان بر زمین فرو ریزند و آسمان برکنده شود و مردگان همچون پشه ها از گورها سر برآورند کار ما ایرانیان زار است.
پ.ن: البته تیزی نقد به معنای تند-تاختن به دیگران نیست، شاید دیده باشید دوستانی که در همین وبگاه بارها بر من تاخته اند. این نه به سبب آن است که من نیز با انها به تندی برخورد کرده [کاری که اگاهان میدانند من تقربیاً کوشیده ام که هیچ گاه بدان دست نیازم] بلکه به سبب آن است که خود آن حقیقتها دردبار و هولبارند و مقدس-باوران نمی توانند باور کنند که چنین چیزهایی در مقدساتشان یافت میشود. در واقع ناشکیبایی در تمام طول تاریخ دین بیشتر از جانب دینداران بوده تا بیدینان. این بیشتر ایمان بوده که "انگشت در می کرده" تا کفر را بکوبد، حتا عبدالکریم سروش که از شکیباترین دینداران امروز ما و از فرهیخته ترین شان است هنگام نقد این حکومت آن را "کافر پرور" می نامد، و بدین سان بستگی درونی خود با همان ایدئولوژی ای را نشان میدهد که گویا دارد نقدش می کند اگر قرار است که مدارا را تمرین کنند چه بهتر است که در برابر تیز ترین نقدها مدارا کنند، آنگاه است که رفته رفته در پس مه و میغ این همه وارونه سازیها خورشید "صداقت" جلوه گر خواهد شد و شاید که در پس این صداقت و نورافشانی خورشید حقیقت ما به گونه ای آشتی ملی دست یابیم! سخن بسیار است اما گمانم باید افسار این اسب چموش قلم را بکشم.
دوستدار شما