ننوشتن در وبلاگستان الزاما ً معلول شلوغ بودن سر نگارنده اش نیست،این را همه تجربه کرده ایم.گاهی نوشتن متنی ساده و ذکر خاطرات ساده و سیاه کردن همان چند خط هم به جـــــد نیازمند دل و دماغ است که کمتر کسی همواره آن را دارد،در هر صورت تنگ حوصلگی و بی وقتی یا نبود ِ دل و دماغ را تلاش می کنیم درک کنیم و نگارنده سطور را در تنگنا قرار نمی دهیم،خود صلاح داند،داند که چه کند
عیسی کلاه سرش رفت،رفت آسمان!در آسمان فرشته بسیار است،او تازه شد یکی دیگر.مردانگی به روی زمین ماندن است...(مد و مه- ابراهیم گلستان) سلام با پستی جدید به روزم(ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم!) در صورت تمایل تبادل لینک داشته باشیم
منظورم تو یا شخصِ خاصی نیست. ولی به نظرم نکته ای اینجا وجود داره(و البته متاسفانه من این مساله را تو وبلاگ های دیگه هم دیدم... مساله ای که ظاهرن تبدیل به معضل شده!)؛ به نظرم میاد این که "ننوشتن" تبدیل به دغدغه ای شده برای خودش، نشون می ده که "نوشتن" تا حد مشق شب و تکلیف، تقلیل پیدا کرده! عذر می خوام، ولی اگه قراره به این فرم بنویسیم، نوشته هامون به دردِ "خط زدن" و احیانن "آفرین" نوشتن توسط معلم های پایه ی ابتداییمون می خوره... پی نوشت؛ البته من به معنای تحت اللفظی جمله ی تو انتقاد کردم. و گرنه با توجه به شناختی که از صاحب این وبلاگ دارم می توانم حدس بزنم که منظورش چیزِ دیگری بوده...
من هیچ وقت وبلاگ هایی را که می نویسند اینجا هر سه روز یکبار بروز می شود یا مثلاً دوشتبه ها آپ می شود را درک نمی کنم حتی قرارهایی که بعضی وقت ها دوستان می گذارند مثلاً برای گذاشتن دو تا مطلب در هفته ! یک طوری نوشتن برای مجله ها و روزنامه ها هم از این لحاظ آزار دهنده است . حق با توست ققنوس ... و جمله من در واقع اعتراضی بود برای انتظاری که برای نوشتن هست
سلام. من نیز شاید همانند دوستان گرفتاریهای را حدس بزنم. اما همچون ققنوس خیس فکرم به جاهای دیگر می رود. به یاد سقراط می افتم و عیسا (اگر وجود داشته بوده باشد) و نیز محمد و ... عجیب است که کسانی که بیشترین تاثیرات را بر ذهن بشر گذاشته اند ننوشته اند!! و چرا؟
سلام هر نوشتنی ، نوشتن نیست ... مشکل و گرفتاری باشد یا نه من وقتی نمی توانم نمی نویسم این بار هم فارغ از گرفتاری حرفی نبود
من هم شناختی که از این وبلاگ و وبلاگ های مشابه دارم ، پیرو شاعر های مثل « سیاوش کسرایی « و ایده پشت سر ان بودن و در بهار در تنگنا زیستن ، در رویای ساخت فرهنگ ماندن ، و هیچ چیز نساختن ، منتهی می شود به کنج عزلت صوفیانه گزینی و در خلوت خود درد کشی و در رویا فرهنگ سازی و هیچ نویسی.. یک کلمه هم درپست الحاد و ایمانی که دارید ، مشخص در مورد موضوع ، صاحب وبلاگ و وبلاگ های مشابه چیز زیادی نگفتند .. دوستان ایشان !! مذهب دانشگاهی های چند چهره و همه فن حریف بسیار نوشتند که صدای اعتراض دانش و اگاهی و ازادی کلام و گفتار و تجسس و کنکاش را خفه کنند وباور دینی و مذهبی را تمام و کمال با آرایش جدید ، حفظ نمایند ..
عجب ذهنی دارید برای ساختن و پرداختن سناریو های توطئه آمیز ذهن شما هر چه هست انتقادی نیست .
جنابِ کریتیکال مایندز! راستش گاهی متوجه نمی شوم چه می گویی و یا با که می گویی؟ الان هم از همان زمان هاست که نمی دانم این جملاتِ کم و بیش نامفهوم و گاهی غلط را برای چه کسی یا چه کسانی ردیف کرده ای؟ اما می خواستم به شما بگویم؛ تا جایی که من کامنت های پراکنده ی شما را می خوانم یک نوع حرصِ مهوع در پس و پشت کلماتِ شما پنهان است که گاهی به شکلِ چندش آوری دوست داشتنی است! برایم جالب است که هنوز هم آدم هایی هستند در این جهانِ خوشی زده گی و لذت پرستی! در این جهانِ مذاکره و راه آمدن برای سودِ متقابل! در این جهانِ کنار آمدن و ... هنوز هم کسانی هستند که این گونه حریصانه کلمات را تف می کنند. راستش را بخواهی من هم گاهی همچین حس هایی دارم و همین بلا را سر کلمات می آورم. البته کلمه را شاهد می گیرم که در بدترین حالتم هم به اندازه ی شما تکراری نمی نویسم. البته شاید تهوع آورتر هم بنویسم در خلوتِ خودم... اما هیچ وقت دوست ندارم که به اندازه ی شما تکرار مکررات کنم و یک سری مفاهیم تکراری را هی تکرار کنم!! به هر حال! وبلاگ نویسِ عزیز! این مقدمه را نوشتم ولی هنوز نمی دانم که مخاطبِ نوشته ی شما که بوده؟ ولی اگر منظور شما من هم بودم، باید بگویم که ما نیز اگر حوصله اش را داشته باشیم زبانِ درازی داریم و آیینِ زبان درازی را ما نیز دانیم! ای بسا بهتر از شما! می توانی امتحان کنی... لیکن چه چاره با بختِ گمراه. شاد باشید!
ققنوس خیس ، من شما را نمی شناسم ، نوشته من گوشه بسیار کوچکی از شما را شامل می شد ، چرا که شما وبلاگ ندارید ، من هم ننوشتم همه کامنت گذارهای این جا .، مشخص نوشتم صاحب وبلاگ و وبلاگ های مشابه ، با ز اگر فهمش مشکل است ، من در نوشتار فارسی استاد نیستم و فارس زبان هم نیستم . شما تف خودتان را بکنید ، من نه عزیز شمایم نه ان تعارف و لاف وگزاف های ایرانی شما برای من قابل فهم ودرک است و این جهانی که شما می گویید کجاست « برایم جالب است که هنوز هم آدم هایی هستند در این جهانِ خوشی زده گی و لذت پرستی! در این جهانِ مذاکره و راه آمدن برای سود متقابل! در این جهانِ کنار آمدن و ... هنوز هم کسانی هستند که این گونه حریصانه کلمات را تف می کنند.« . اگر کلمات تفی تکراری من شما را ازار می دهد ، اجباری نیست بخوانید ، و یا اگر می خوانید و می خواهید تکرار ها را نشنوید و به من هم کمکی بکنید که مزاحم گوش های شما نشوم ، ان کلمات تکراری را مشخص عنوان کنید . اینکه شما هم ایین « زبان « درازی می دانید ، مشکل من نیست و من نگفتم که زبانتان را برای خودتان نگه دارید ، اما یک چیز را می دانم و تجربه هم کرده ام ، که صاحب این وبلاگ و باز وبلاگ هاای مشابه « خواستید نام هم می برم « ، برای ایین زبان درازی حد و مرز بسیار تنگ و سفت و سختی دارند « شاید هم فقط در مورد من اجرا می کنند « برای من اما کلام حد و مرزی ندارد ، مگر اینکه فحاشی و پرده دری به سبک لات و لمپنی به کسان بی مسولیت و نامربط و مرد شونیستی باشد. برای فهم شما ، کسی اگر به مقدسات و یا مقامات دولتی و مسول به فرض دلش خواست فحاشی کرد ، باز نه به خواهرو مادر وزن و بچه این مسولین بلکه به خودش ، اجازه دارد و از نطر من مشکلی نیست و... امیدوارم اینگونه تلقی نشود که من نویسنده وبلاگ را مجبور به نوشتن می کنم ، انگار مهم هم نیست شما که نوشته های مرا تکراری و نامفهوم می دانید ، بگزارید و بگذرید . پس نوشت : از جواب دادن مفصل تر و طولانی به علت حساس بودن انتصابات در ایران متاسفم و در حال حاضر وقت ندارم . حدس می زنم نام بردن از ان شاعر معروف محبوب « شما « ، شما را مجبور به کامنت کرده است و گرنه ما سال ها نباشد ماه هاست که این جا و جا های دیگر همانگونه می نویسیم که نوشته ایم .. بدرود
برای من گذاشتن و گذشتن ساده ترین کارهاست آن هم از موجود بامزه ای مثل شما. پس نیازی نیست که به من یادآوری کنی که بگذار و بگذر.
من در مکان عمومی تف نمی کنم قربان! اما اگر شما میخواهید به این کارتان ادامه دهید به من مربوط نیست. همینکه می گویید مخاطبتان من نبودم کفایت می کند که چیز دیگری بر گفته هایم اضافه نکنم. فقط این را بگویم که شرط داشتن تفکر انتقادی و داشتن مدعای آن تامل در خود است و مهمتر از آن چیرگی بر خود. وگرنه این گونه داد و بیدادهای تکراری را تقریبن همه می توانند انجام دهند.
اگر هم نخواستید می توانید ادامه دهید و هر بار در تکرار خود غوطه بخورید و به زبان های مختلف مذهب و بازار را به عقد هم درآورید و ارضا شوید!
بعد از خوندن نظرات ذهن انتقادی، تلوتلو خوردم! عزیزم یه کم آروم باش. باشه قبوله شما ذهن انتقادی، ولى از بس گردو خاک راه میندازی که دیگه نمیبینی یقه چه کسی رو گرفتی! از چی ناراحتی؟ از مسلمونهای دانشگاه دیده ای مثل حمید و سلمان محمدی؟ ازشون متنفری؟ خب این موضوع چه ارتباطی با فرزانه داره؟ تا حالا نشده که به خودت بخوای استراحت بدی یا اینکه یه بار یقه خودت رو بگیری و از خودت انتقاد کنی؟! شاید اون موقع تو هم لختی ساکت بشی و چیزی ننویسی. فقط یه بار سوء ظنت رو بذار کنار و فکر کن دوست عزیز.
سناریو های توطئه آمیز!! منظورتان را درک می کنم ، اما تفکر پشت بند سیاوش کسرایی های استاد سناریو ساز و توطئه گر و چند چهره را هم بخونی می شناسم که پیش می گیرند پس نیافتند ، انتطاری نیست . سنگین تر بودید ارزیابی « ذهن « مرا به سینه چاک ها خودتان می سپردید که استاد چسابندن پستان به تنورند . شما و همه افکار پشت سرت ، سناریو و توطئه نیست ، موجودند ، منتها بسیار مجهول و پشت پرده خود نمایی می کنند .
من در عزلت ؟ افکار پشت سر من ؟ تفکر کسرایی ؟ مذهب دانشگاهی های چند چهره ؟ ... من نامی بهتر از توهم توطئه برای اینها نمی شناسم . نام اینها نه اعتراض است نه نقد نه آزادی تجسس و نه کنکاش به گمان من مزاری که بر سرش نوحه می سرایید مرده ای در خود ندارد
بله درست می فرمایید ، من دچار توهم توطئه هستم .. شما و این « جون « هایتان شاد باشید و حال کنید ، ما هم می رویم قرص هایمان را می خوریم و شاد و شنگول می شویم .. .و یقه شما را ول می کنیم ..
شاید هم رفتیم زیر دست استاد سیاوش کسرایی و با ادب و منقاد و معترض با کلاس شدیم و در بهار در تنگنا زیستیم و دست از نوحه سرایی برداشتیم و شما و حواشی از دست نوحه های ما خلاصی پیدا کردید . بدرود
هیییییییی
چرا
چرا فرزانگان ما نیز از خویشتنداری اینگونه دورند. خود را نیز میگویم. چه شده است که با اینهمه ادعای فرهیختگی و روشنبینی و سبب سورخ کنی، اینچنین بی ظرفیت و کم تحمل هشتیم._ خود را نیز در این میان میبینم). گمان من اینست که این بی حوصلگیهای ما در برابر عقاید و سلایق مخالف ، انعکاسی از بی حوصلگیهایمان در اجتماع واقعی که در آن میزییم است. همگی نهیبی به خود زنیم. سر در گریبان بریم لختی.
شاید ملحدان نیز نیاز به تمرین عزت نفس و خویشتنبانی دارند. به طریقی دیگر.
مخاطب سطور فوق ، من نیز هست
همین که نوشتی کافیست بانو
همین ما را بس . جات خالی بود حسابی.
من که می آمدم ... اما خاموش
ننوشتن در وبلاگستان الزاما ً معلول شلوغ بودن سر نگارنده اش نیست،این را همه تجربه کرده ایم.گاهی نوشتن متنی ساده و ذکر خاطرات ساده و سیاه کردن همان چند خط هم به جـــــد نیازمند دل و دماغ است که کمتر کسی همواره آن را دارد،در هر صورت تنگ حوصلگی و بی وقتی یا نبود ِ دل و دماغ را تلاش می کنیم درک کنیم و نگارنده سطور را در تنگنا قرار نمی دهیم،خود صلاح داند،داند که چه کند
ممنون مترجم جان
ولی واقعاً حرفی برای زدن نداشتم
کاملا درک میکنم. ولی امیدوارم بنویسی
باید که جاری شود
امیدوارم که زودتر بیایی و بنویسی
تقریبا دلایلت را ناخوانده می دانم حق داری
جدی ؟ به هر حال کرکس پیر هستی و کرامات داری
نه واقعاً چیزی برای نوشتن نداشتم
منتظرم
عزیزم
نوشتن هم مثل بقیه کارهای زندگی ما فراز و فرود دارد ولی قطع شدنی نیست
بله ...اما چرا که نه ؟
عیسی کلاه سرش رفت،رفت آسمان!در آسمان فرشته بسیار است،او تازه شد یکی دیگر.مردانگی به روی زمین ماندن است...(مد و مه- ابراهیم گلستان)
سلام با پستی جدید به روزم(ما به خرداد پر از حادثه عادت داریم!)
در صورت تمایل تبادل لینک داشته باشیم
ممنون
منظورم تو یا شخصِ خاصی نیست.
ولی به نظرم نکته ای اینجا وجود داره(و البته متاسفانه من این مساله را تو وبلاگ های دیگه هم دیدم... مساله ای که ظاهرن تبدیل به معضل شده!)؛
به نظرم میاد این که "ننوشتن" تبدیل به دغدغه ای شده برای خودش، نشون می ده که "نوشتن" تا حد مشق شب و تکلیف، تقلیل پیدا کرده!
عذر می خوام، ولی اگه قراره به این فرم بنویسیم، نوشته هامون به دردِ "خط زدن" و احیانن "آفرین" نوشتن توسط معلم های پایه ی ابتداییمون می خوره...
پی نوشت؛ البته من به معنای تحت اللفظی جمله ی تو انتقاد کردم. و گرنه با توجه به شناختی که از صاحب این وبلاگ دارم می توانم حدس بزنم که منظورش چیزِ دیگری بوده...
من هیچ وقت وبلاگ هایی را که می نویسند اینجا هر سه روز یکبار بروز می شود یا مثلاً دوشتبه ها آپ می شود را درک نمی کنم حتی قرارهایی که بعضی وقت ها دوستان می گذارند مثلاً برای گذاشتن دو تا مطلب در هفته !
یک طوری نوشتن برای مجله ها و روزنامه ها هم از این لحاظ آزار دهنده است .
حق با توست ققنوس ... و جمله من در واقع اعتراضی بود برای انتظاری که برای نوشتن هست
چراهای ننوشتنمان زیاد شده.
شاید هم چرایی نباشد ... خوش آمدی ماه تی تی
سلام.
من نیز شاید همانند دوستان گرفتاریهای را حدس بزنم.
اما همچون ققنوس خیس فکرم به جاهای دیگر می رود.
به یاد سقراط می افتم و عیسا (اگر وجود داشته بوده باشد) و نیز محمد و ...
عجیب است که کسانی که بیشترین تاثیرات را بر ذهن بشر گذاشته اند ننوشته اند!! و چرا؟
سلام
هر نوشتنی ، نوشتن نیست ... مشکل و گرفتاری باشد یا نه من وقتی نمی توانم نمی نویسم این بار هم فارغ از گرفتاری حرفی نبود
بعدش چرا؟
چون شکستن سکوت است
و نوشتن درباره این شش کلمه که نوشتی دشوار !
...
لایک به نظر ققنوس .
من هم شناختی که از این وبلاگ و وبلاگ های مشابه دارم ، پیرو شاعر های مثل « سیاوش کسرایی « و ایده پشت سر ان بودن و در بهار در تنگنا زیستن ، در رویای ساخت فرهنگ ماندن ، و هیچ چیز نساختن ، منتهی می شود به کنج عزلت صوفیانه گزینی و در خلوت خود درد کشی و در رویا فرهنگ سازی و هیچ نویسی..
یک کلمه هم درپست الحاد و ایمانی که دارید ، مشخص در مورد موضوع ، صاحب وبلاگ و وبلاگ های مشابه چیز زیادی نگفتند .. دوستان ایشان !! مذهب دانشگاهی های چند چهره و همه فن حریف بسیار نوشتند که صدای اعتراض دانش و اگاهی و ازادی کلام و گفتار و تجسس و کنکاش را خفه کنند وباور دینی و مذهبی را تمام و کمال با آرایش جدید ، حفظ نمایند ..
عجب ذهنی دارید برای ساختن و پرداختن سناریو های توطئه آمیز
ذهن شما هر چه هست انتقادی نیست .
گفتن نداره ولی امیدوارم که دل و دست و ذهنتون همیشه باهاتون همراهی کنن برای ِنوشتن
اگر مطلبی باشد حتماً همراهی می کنند
جنابِ کریتیکال مایندز! راستش گاهی متوجه نمی شوم چه می گویی و یا با که می گویی؟ الان هم از همان زمان هاست که نمی دانم این جملاتِ کم و بیش نامفهوم و گاهی غلط را برای چه کسی یا چه کسانی ردیف کرده ای؟ اما می خواستم به شما بگویم؛ تا جایی که من کامنت های پراکنده ی شما را می خوانم یک نوع حرصِ مهوع در پس و پشت کلماتِ شما پنهان است که گاهی به شکلِ چندش آوری دوست داشتنی است! برایم جالب است که هنوز هم آدم هایی هستند در این جهانِ خوشی زده گی و لذت پرستی! در این جهانِ مذاکره و راه آمدن برای سودِ متقابل! در این جهانِ کنار آمدن و ... هنوز هم کسانی هستند که این گونه حریصانه کلمات را تف می کنند. راستش را بخواهی من هم گاهی همچین حس هایی دارم و همین بلا را سر کلمات می آورم. البته کلمه را شاهد می گیرم که در بدترین حالتم هم به اندازه ی شما تکراری نمی نویسم. البته شاید تهوع آورتر هم بنویسم در خلوتِ خودم... اما هیچ وقت دوست ندارم که به اندازه ی شما تکرار مکررات کنم و یک سری مفاهیم تکراری را هی تکرار کنم!!
به هر حال! وبلاگ نویسِ عزیز! این مقدمه را نوشتم ولی هنوز نمی دانم که مخاطبِ نوشته ی شما که بوده؟ ولی اگر منظور شما من هم بودم، باید بگویم که ما نیز اگر حوصله اش را داشته باشیم زبانِ درازی داریم و آیینِ زبان درازی را ما نیز دانیم! ای بسا بهتر از شما! می توانی امتحان کنی... لیکن چه چاره با بختِ گمراه. شاد باشید!
سکوت نیز حرمت خود را دارد. پس به سکوتتان احترام می گذارم.
اگر مایی که همدیگر را می خوانیم کلمه و سکوت هم را نفهمیم که دیگر واویلا...
عزیز دلم
ققنوس خیس ، من شما را نمی شناسم ، نوشته من گوشه بسیار کوچکی از شما را شامل می شد ، چرا که شما وبلاگ ندارید ، من هم ننوشتم همه کامنت گذارهای این جا .، مشخص نوشتم صاحب وبلاگ و وبلاگ های مشابه ، با ز اگر فهمش مشکل است ، من در نوشتار فارسی استاد نیستم و فارس زبان هم نیستم .
شما تف خودتان را بکنید ، من نه عزیز شمایم نه ان تعارف و لاف وگزاف های ایرانی شما برای من قابل فهم ودرک است و این جهانی که شما می گویید کجاست « برایم جالب است که هنوز هم آدم هایی هستند در این جهانِ خوشی زده گی و لذت پرستی! در این جهانِ مذاکره و راه آمدن برای سود متقابل! در این جهانِ کنار آمدن و ... هنوز هم کسانی هستند که این گونه حریصانه کلمات را تف می کنند.« .
اگر کلمات تفی تکراری من شما را ازار می دهد ، اجباری نیست بخوانید ، و یا اگر می خوانید و می خواهید تکرار ها را نشنوید و به من هم کمکی بکنید که مزاحم گوش های شما نشوم ، ان کلمات تکراری را مشخص عنوان کنید .
اینکه شما هم ایین « زبان « درازی می دانید ، مشکل من نیست و من نگفتم که زبانتان را برای خودتان نگه دارید ، اما یک چیز را می دانم و تجربه هم کرده ام ، که صاحب این وبلاگ و باز وبلاگ هاای مشابه « خواستید نام هم می برم « ، برای ایین زبان درازی حد و مرز بسیار تنگ و سفت و سختی دارند « شاید هم فقط در مورد من اجرا می کنند « برای من اما کلام حد و مرزی ندارد ، مگر اینکه فحاشی و پرده دری به سبک لات و لمپنی به کسان بی مسولیت و نامربط و مرد شونیستی باشد.
برای فهم شما ، کسی اگر به مقدسات و یا مقامات دولتی و مسول به فرض دلش خواست فحاشی کرد ، باز نه به خواهرو مادر وزن و بچه این مسولین بلکه به خودش ، اجازه دارد و از نطر من مشکلی نیست و...
امیدوارم اینگونه تلقی نشود که من نویسنده وبلاگ را مجبور به نوشتن می کنم ، انگار مهم هم نیست شما که نوشته های مرا تکراری و نامفهوم می دانید ، بگزارید و بگذرید .
پس نوشت : از جواب دادن مفصل تر و طولانی به علت حساس بودن انتصابات در ایران متاسفم و در حال حاضر وقت ندارم . حدس می زنم نام بردن از ان شاعر معروف محبوب « شما « ، شما را مجبور به کامنت کرده است و گرنه ما سال ها نباشد ماه هاست که این جا و جا های دیگر همانگونه می نویسیم که نوشته ایم ..
بدرود
برای من گذاشتن و گذشتن ساده ترین کارهاست آن هم از موجود بامزه ای مثل شما. پس نیازی نیست که به من یادآوری کنی که بگذار و بگذر. من در مکان عمومی تف نمی کنم قربان! اما اگر شما میخواهید به این کارتان ادامه دهید به من مربوط نیست. همینکه می گویید مخاطبتان من نبودم کفایت می کند که چیز دیگری بر گفته هایم اضافه نکنم. فقط این را بگویم که شرط داشتن تفکر انتقادی و داشتن مدعای آن تامل در خود است و مهمتر از آن چیرگی بر خود. وگرنه این گونه داد و بیدادهای تکراری را تقریبن همه می توانند انجام دهند. اگر هم نخواستید می توانید ادامه دهید و هر بار در تکرار خود غوطه بخورید و به زبان های مختلف مذهب و بازار را به عقد هم درآورید و ارضا شوید!
سلام
فکر کنم شبیه فکر کردن به فکر نکردن باشه ...
سلام
کمی متفاوت تر
بعد از خوندن نظرات ذهن انتقادی، تلوتلو خوردم!
عزیزم یه کم آروم باش. باشه قبوله شما ذهن انتقادی، ولى از بس گردو خاک راه میندازی که دیگه نمیبینی یقه چه کسی رو گرفتی!
از چی ناراحتی؟ از مسلمونهای دانشگاه دیده ای مثل حمید و سلمان محمدی؟ ازشون متنفری؟ خب این موضوع چه ارتباطی با فرزانه داره؟
تا حالا نشده که به خودت بخوای استراحت بدی یا اینکه یه بار یقه خودت رو بگیری و از خودت انتقاد کنی؟! شاید اون موقع تو هم لختی ساکت بشی و چیزی ننویسی.
فقط یه بار سوء ظنت رو بذار کنار و فکر کن دوست عزیز.
ققنوس جون N جون انتظارتون از این ذهن انتقادی بالاست اون بهتر ازین نمیتونه بنویسه
و نخـواندنِ تـو نیـز همــ ...
نه چندان مونای عزیز
سلام
با خود روراست باشیم؛ ما نمیتوانیم ننویسیم.
سلام
برای همیشه شاید نتوانیم
سناریو های توطئه آمیز!! منظورتان را درک می کنم ، اما تفکر پشت بند سیاوش کسرایی های استاد سناریو ساز و توطئه گر و چند چهره را هم بخونی می شناسم که پیش می گیرند پس نیافتند ، انتطاری نیست .
سنگین تر بودید ارزیابی « ذهن « مرا به سینه چاک ها خودتان می سپردید که استاد چسابندن پستان به تنورند .
شما و همه افکار پشت سرت ، سناریو و توطئه نیست ، موجودند ، منتها بسیار مجهول و پشت پرده خود نمایی می کنند .
من در عزلت ؟ افکار پشت سر من ؟ تفکر کسرایی ؟ مذهب دانشگاهی های چند چهره ؟ ... من نامی بهتر از توهم توطئه برای اینها نمی شناسم . نام اینها نه اعتراض است نه نقد نه آزادی تجسس و نه کنکاش به گمان من مزاری که بر سرش نوحه می سرایید مرده ای در خود ندارد
بله درست می فرمایید ، من دچار توهم توطئه هستم .. شما و این « جون « هایتان شاد باشید و حال کنید ، ما هم می رویم قرص هایمان را می خوریم و شاد و شنگول می شویم .. .و یقه شما را ول می کنیم ..
شاید هم رفتیم زیر دست استاد سیاوش کسرایی و با ادب و منقاد و معترض با کلاس شدیم و در بهار در تنگنا زیستیم و دست از نوحه سرایی برداشتیم و شما و حواشی از دست نوحه های ما خلاصی پیدا کردید .
بدرود
برای من اینچنین است دختر
گویا خوشبختانه مدتی بعد از ین درنگ رسیده ام .
که اندیشه های وزین و زیبایت این درنگ رابیرنگ کردند.
اما موافقم که گاهی حرفی برای گفتن آدم را نمی انگیزاند.
به تناوب جلوت، خلوت اگر به داد آدم نرسد و سکوت ... تهی می شود و پراز روزمرگی.
خوشحالم بعد ازدوره عزلتت رسیدم.
راستی...اگرمجالش بدهی ... ننوشتن هم خیلی زود برایت عادت می شود. به آن کلبه های کبود متروک قسم !
ننوشتن مثل نیستی است اصالتی ندارد !
اگرچه کلمه ها گاهی خیلی سنگین می شوند.
هیییییییی
چرا
چرا فرزانگان ما نیز از خویشتنداری اینگونه دورند. خود را نیز میگویم. چه شده است که با اینهمه ادعای فرهیختگی و روشنبینی و سبب سورخ کنی، اینچنین بی ظرفیت و کم تحمل هشتیم._ خود را نیز در این میان میبینم). گمان من اینست که این بی حوصلگیهای ما در برابر عقاید و سلایق مخالف ، انعکاسی از بی حوصلگیهایمان در اجتماع واقعی که در آن میزییم است. همگی نهیبی به خود زنیم. سر در گریبان بریم لختی.
شاید ملحدان نیز نیاز به تمرین عزت نفس و خویشتنبانی دارند. به طریقی دیگر.
مخاطب سطور فوق ، من نیز هست
لحظه هایی هست که
وقتی سخت دلگیری
دردت را در سینه ات فرو می ریزی
تا آشکار نگردد
لحظه هایی هست که
وقتی اشک در چشمانت حلقه زده،
بغض می کنی اما پشت لبخندی ساده پنهان خواهی کرد
لحظه هایی هست
که وقتی دلت خیلی گرفته و
می خواهی درد دلت را فریاد بزنی
از سنگینی بغضت نمی توانی
لحظه هایی هست که سخت،
خسته می شوی از دست
کسانی که حرف هایت را نمی فهمند و
باز چیزی نمی گویی
لحظه هایی هست که وقتی از تنهایی زمین گیر می شوی،
سرت را به دیوار تنهاییت می گذاری و
باز هیچ نمی گویی
لحظه هایی هست که دلت می خواهد فریاد زنی
و خالی شوی از هر چه درد،
ولی باز نمی توانی...
و لحظه ایی که سخت تر میگذرد
منتظر حضورتان هستیم