پسرک دارد همین طور پیشروی می کند در خانه . پارسال اسباب اتاقش را آوردیم به اتاق بزرگتر رو به بالکن . امسال هم باید یکی دیگر از قفسه های کتابخانه را برایش خالی کنیم . پی همین جابجایی دفترچه هایی از سالهای قبل دم دستم آمد از دهه دوم زندگیم از بیست سالگی و ...
دو سه روزی می شود غرقشان شده ام ، واقعاً باورم نمی شد که آن کلمات را من نوشته باشم . ولی خط که خط خودم بود ... اون موقع که اینترنت و وبلاگی هم در کار نبود چقدر دفتر و سر رسید سیاه کرده ام من ... عجب موجود پر فیس و افاده و غیر قابل تحملی بوده ام من ... انگار با زمین و زمان سر جنگ داشته باشم. چه اعتماد به نفسی داشته ام که می خواسته ام یک تنه دنیا را عوض کنم ... موشکی بودم در انتظار شماره صفر ... حالا که نگاه می کنم اتفاقا ً درحوالی همان بیست سالگی و روی همان سکوی آماده پرتاب مهم ترین و اصلی ترین تصمیم های زندگی ام را گرفته ام برای تحصیل ، برای ازدواج و در فاصله کوتاهی بچه دار شدن ...
می شود گفت همه این تصمیم ها را تنهایی گرفته ام و با تحمیل خواست دیگران مخالفت کرده ام . شاید نیروی زیادی را هدر داده ام که بر خلاف جهت آب شنا کنم . ولی خوب راضیم . خصوصاً از انتخابم برای رشته تحصیلی ام و برای مادر شدن ... برای اینها برنامه داشتم و نتیجه اش را می دانستم . به هر دویشان افتخار می کنم . هم به رشته ای که نه آن قدر محض و انتزاعی بود و نه اون قدر دم دستی و مبتذل و هم به داشتن پسرکی نازنین ... این که انتخاب کردم بیشترین استفاده از ریاضیات را می کرد. هم منطق داشت هم کاربرد هم ذهن سیستماتیک ساخت برایم . مادر شدن هم تجربه بی نهایت شیرینی است که به همه سختی هایش می ارزد و هر قدر به عقب برگردم از آن نمی گذرم . اما برای ازدواجم نه ... راضی نیستم شاید لازم است همین جا اعتراف کنم که تصمیمم برای ازدواج درست نبود...
ازدواج تغییراتی در زندگیم بوجود آورد که خودم هیچ برنامه ای برایشان نداشتم ... زندگی کردن با یک آدم دیگر تعهد سنگینی است هزینه بالایی دارد. انگار با دست خودت زندگیت را نصف می کنی و بزور جا باز می کنی برای یک نصفه زندگی متفاوت از یک نفر دیگر . الان دفترهای مربوط به سالهای اول زندگیم را می خوانم می بینم چقدر ما دو تا همدیگر را عوض کرده ایم ، نرم کرده ایم . عوض کردنی که لابد به خواست خودمان نبوده ولی اتفاق افتاده گاهی با به سر و کله هم زدن و گاهی با اغواگری عاشقانه ... نمی دانم اگر ازدواج نمی کردیم هم همین قدر عوض می شدیم ؟ نمی دانم شاید ماهیت ازدواج همین است .
نمی دانم اگر آن کله نترس و بی پروا و پر از جسارت و خیالپردازی من با حسابگری و دور اندیشی همسرم مهار نمی شد چه می شد ؟ هیچ معلوم نیست شاید هرگز بهتر از الان نمی شد . حالا هم هر قدر که من سرم توی حساب و کتاب زندگی نیست او سرش در حساب و دو دو تا چهار تاست . حساب می کند که وقتی پسرک خواست برود دانشگاه ما باید چقدر سرمایه داشته باشیم . حساب می کند چه موقع برای چه اقدامی خوب است ؟ کی برای عوض کردن خانه مناسب است ؟ ... کی می توانیم به چه مسافرتی برویم ؟
در عوض ، دلخوشی من این است که هنوز آن قدر انرژی و انگیزه دارم که کارهای عجیب بکنم . کارهای دور از انتظار و شاید بی معنی که هیچ کس تأییدش نمی کند . باید قابل تصور باشد که تحمل من چقدر برایش سخت است ؟
منی که دوست دارم طوری زندگی کنم که انگار فردایی وجود ندارد . برای خیلی از کارهایی که می کنم دلیلی که فردا و آینده تویش باشد ندارم ... اتفاق هایی مثل همین زلزله ها باعث می شوند فکر کنم حق با مانیفست من است باید همین الان از هر چیزی که هست لذت برد . مثل تصمیمی که برای عوض کردن کارم گرفتم در واقع یک جور کنار رفتن از نردبان ترقی مرسوم بود ... یا همین دوباره درس خواندن آن هم در مسیری متفاوت و کلنجار رفتن من برای ریختن یک برنامه مطالعه حسابی تا چهل سالگیم ... یا جدی نگرفتن سبک زندگی نمایشی فامیل و ...و حتی حرفها و کارهای نامتعارفم در تربیت پسرک ...
در سوی دیگر من براحتی با برنامه ریزی های میان مدتش برای زندگی مان همراهی می کنم ... خوب بهر حال هر دویمان داریم صبوری می کنیم...
هر بار که دفترهای سال های قبل رو می خونم به قول شما میگم اِ ؟من چی بودم و چی شدم ؟
اونچه که در مورد خودت و همسرت نوشتی واقعیّت بسیار ملموسی هست از زندگی
من از بزرگترین حادثه زندگیم که یه هویی اتفاق افتاد واون ازدواجم با عشقم بود بی نهاییت خرسندم...
خوشحالم ... شادی بکام
سلام خانم فرزانه
من خواننده جدید هستم ، از پست های جدید شروع کردم به خواندن متن و کامنت ها و پاسخ هایتان فعلا به اینجا رسیدم ، خواستم بگم نوشته های شما حال من را خوب کرد آنقدر که می توانم دوباره تصمیم های جدید بگیرم .
سلامت باشید و شاداب .
سلام
به به اینجا دریا و اقیانوس باد و ماهی هایش فراوان
بسیار خوش آمدید .
امیدوارم همین طور باشد .