- " اگر همسایه من بگوید که بیست خدا هست یا خدایی نیست آزاری به من نمی رسد " این جمله جفرسون حال و هوای سیاست لیبرالی را نشان می دهد. مثال او کمک می کند بتوانیم سیاست را از اعتقاداتمان جدا کنیم . یعنی بپذیریم اعتقادات مشترک میان شهروندان درباره چنین چیزهای مهمی برای داشتن جامعه ای دموکراتیک ضروری و اساسی نیستند .
- همانطور که اصل رواداری و تساهل و تسامح مذهبی و اندیشه اجتماعی نهضت روشنگری پیشنهاد کرد که بسیاری از موضوعات الهیاتی و کلامی استاندارد را به هنگام تأمل درباره سیاست عمومی و ساختن نهادهای سیاسی درز بگیریم و در پرانتز قرار دهیم بر همان وجه نیاز داریم که بسیاری از موضوعات استاندارد پژوهش فلسفی را درز بگیریم و در پرانتز قرار دهیم .
مثلا می توانیم موضوعاتی نظیر طبیعت غیر تاریخی انسان ، طبیعت خویشتن ، انگیزه رفتار اخلاقی و معنای زندگی انسان را در سیاست گذاری ، کنار بگذاریم . توسل به فلسفه هم در رهایی انسان از تاریخ و سنت و حتی عقل ابزاری ، مسیری نادرست است چرا که از فلسفه می خواهد همان کاری را انجام دهد که الهیات نتوانست انجام دهد . در حالی که هم مذهب و هم فلسفه واژه های مبهم کلی هستند و هر دو در معرض بازتعریف اقناعی .
- من سیاست دموکراتیک را در مرتبه نخست و فلسفه را در مرتبه دوم قرار می دهم . من به این عقیده سقراطی پای بند می مانم که باید دیدگاهها آزادانه مبادله شوند بی آن که تن به این عقیده افلاطونی بدهم که حاصل کار ، رسیدن به توافقی عمومی و عام درباره حقیقت خواهد بود.
حقیقت افلاطونی کاملا به سیاست دموکراتیک بی ربط است . پس فلسفه هم به عنوان توضیح رابطه حقیقت و انسان ربطی به سیاست دموکراتیک ندارد وقتی که سیاست دموکراتیک و فلسفه در تضاد قرار می گیرند باید اولویت و تقدم به دموکراسی داده شود.
- اگر کسی خواستار الگویی از خویشتن انسان باشد می تواند مشغول فلسفه در حوزه شخصی اش گردد و به الگوهایی از موجودیت هایی چون خدا ، خویشتن ، شناخت ، طبیعت ، زبان یا تاریخ بپردازد . اما برای نیل به اهداف نظریه اجتماعی لیبرال بدون این انگاره ها هم امورمان پیش می رود و می توان به عقل سلیم و علوم اجتماعی بسنده کرد.
ما در مقام شهروند می توانیم به اختلاف نظرهای فلسفی در مورد طبیعت خویشتن و تاریخ بی اعتنا باشیم ، خصوصاً انواعی که مشغول جستجو برای یافتن یک "پاسخ صحیح واحد" به سوالات اخلاقی اند یا بر مبنای برتری طبیعی نوعی از شخصیت بنا شده اند . همانطور که جفرسون به اختلاف نظرهای الهیاتی در مورد طبیعت خداوند بی اعتنا بود .
- نکته مهم این است که مقصودی اخلاقی پشت این سبکسری ظاهری نهفته است . لازمه تعهد اخلاقی این نیست که همه مسائل جدی برای مردم را ، جدی بگیریم . شاید لازمه اش عکس این باشد . شاید لازمه اش سعی در این جهت باشد که با شوخی و سبکسری عادت این همه جدی گرفتن این مسائل را از سرشان بیندازیم .
زیرا دشوار است که هم افسون زده روایتی از جهان بود و در عین حال نسبت به همه روایت های دیگر تساهل و تسامح داشت .
پ.ن: اولویت دموکراسی بر فلسفه / ریچارد رورتی / ترجمه خشایار دیهیمی / نشر طرح نو/ 1388
سلام
دو شبانه روز است که از دست دار و دسته حسین آرامش ندارم. به سلامتی کتابخانه ها را هم بسته اند و به کنج خانه تبعید شده ام و از بخت بد میان دو هیئت عزاداری گیر افتاده ام.
اگر اینها هم مثل ادم بیایند بگویند اصلا حسین خداست که خیالی نیست مساله اینجاست که اینها رسما عربده می زنند. یک صدای پس زمینه حسین حسین هم دارند که نگو ..... اینها با اراذل اوباش هیچ فرقی ندارند ... و تساهل و تسامح با این جماعت معنا ندارد اینها منطق شان زور است.
فرض کن کسی برود و بگوید آقا اگر امکان دارد صدای بلندگو را کم کنید ما مریض داریم و اینها .... به نظرت این جماعت زبان ادمی زاد می فهمد؟ اینها یک مشت انسان خود نما و عوضی اند و تنها در صورتی کوتاه می آیند که زور بالای سرشان باشد و ....
یادم رفت می خواستم چه بنویسم ... اعصابم داغونه از دست این اسلام هشت ریشتر که داره له مون می کنه .....
سلام
البته کنج خانه هم می تواند کتابخانه باشد ... زیاد سخت نگیرید عادت هایی که قرن هاست پا گرفته اند یک روزه بر افکنده نمی شوند
ولی نیچه می گوید این جور ایدئولوژی ها عاقبت خودشان را با قوانین خودشان خفه می کنند . گمانم بیراه نمی گوید
سلام.
این کتاب نُقلی عالیه.
نگاه پراگماتیک رورتی رو میپسندم. دلمشغولیهای فلسفی شخصی نباید مانع دستیابی به حقوق اولیهی اجتماعی بشه، وگرنه همون بلایی سر جامعه میاد که سر ما اومده. به نام اخلاق و دین، زندگی رو به کام غیرخودی تلخ میکنه.
البته، رسیدن به همچین دیدگاهی هم در عمل نیاز به آزاداندیشی زیادی داره.
سلام
من همین نظر را دارم . بقول ولتر گاهی وقتها حرفهای خیلی مهم را کتاب های کوچک می زنند از کتابهای خیلی قطور و سنگین کار بر نمی آید.
البته زبان این کتاب هم کمی مغلق است
با اینکه مترجم خوبی دارد در بار اول خواندن چیز زیادی دستگیر آدم نمی شود . خود مترجم هم پیشنهاد کرده کتاب دوبار خوانده شود یک بار از رو و یک بار با مراجعه به پی نوشتها
من هم فکر می کنم دیدگاه آزاد اندیشانه ایست
سلام علیکم.
من در ذهنم بین دموکراسی و فلسفه تقدّم و تأخّر قائل نیستم. بین دین و دموکراسی هم تقدّم و تأخّر قائل نیستم. اگر دموکراسی، به معنای تحقق خواست اکثر مردم در گذراندن فلان قانون دینی یا فلان قانون غیر دینی یا فلان قانون ضد دینی باشد، و اقلیت هم آزاد باشند تا تلاش کنند و احیاناً بتوانند جای اکثریت و اقلیت را عوض کنند، و آن گاه طبق قاعده ی دموکراسی، اقلیتی که الان شده اکثریت، بتواند قانون مورد نظرش را (دینی / غیر دینی / ضد دینی / ...) حاکم کند، به نظرم این دموکراسی، تقدم و تأخری نسبت به فلسفه و نسبت به دین و نسبت به دانش و نسبت به تکنولوژی ندارد.
سلام
طبعاً بسیاری از انسانها مانند شما هستند و لزومی نمی بینند که اولویتی در این باره در ذهن خود داشته باشند .
اما توصیه می کنم کتاب را مطالعه کنید . پس از آشنایی با مفاهیم و دلایل مطرح شده آدم حسرت می خورد که چرا قبل تر این چیزها را نمی دانست و به اصطلاح از ندانستن خود هم بی خبر بود
درود
1) اولویت موکراسی بر فلسفه و یا فلسفه بر دموکراسی، در هر دو حالت ادعای بی معنایی است. مثالی بزنم، در ریاضیات بخش مهمی داریم تحت عنوان نظریه اعداد. این بخش از ریاضیات -در شکل آکسیوماتیک امروزینش- قدمت زیادی ندارد، حال آنکه شمارش و عدد، قدمتی به گستردگی تاریخ کل ریاضیات. حال تصور کنید بگویم اولویت بر نظریه اعداد است یا خود عدد. اگر مقصود تقدم آن هم از حیث تاریخی اش باشد، بی شک اولویت با خود شمارش است، اما اگر سخن از تقدم و اولویتی منطقی باشد، نظریه اعداد و ساختمان منطقی اش بر هر رخداد تاریخی مقدم است، به این معنا که حتا وقتی نخستین انسان شمردن را آغاز کرد، پیشاپیش آکسیوم های حساب و نظریه اعداد را در ناخودآگاه ذهن خود و «خودآگاهی کنش شمردن» اش داشته.
با این حساب، تقدم یا اولویت، تا زمانی که روشن نشده باشد در چه مورد است، چیزی جز یک سخن کور و مبهم نیست.
به یاد دارم، در باره ی همین تز رورتی، مصطفی ملکیان نیز مقاله ی مفصلی نوشت تحت عنوان اولویت فلسفه بر دموکراسی. از این حیث، حق با هر دوست، چون به تعبیر قدما، هنوز محل دعوا روشن نشده و این مجادله بیشتر شبیه پلمیکی ایدئولوژیک و میان تهی است.
2) رورتی را به نام فیلسوف پست مدرن و پست آنالتیک می شناسند، او نمونه ی خوبی است برای این نکته که نسبی گرایی پست مدرن، چگونه با ایدئولوژی لیبرال و نولیبرال پیوند دارد و به تعبیر ژیژک، کلبی مسلکی پست مدرن را بر می سازد.
نمونه ی این شلختگی را می شود در همین چند فراز تحلیلی به خوبی دید، برای مثال آنجا ه فلسفه را به « اعتقادات مشترک میان شهروندان درباره ... چیزهای مهم» فرو می کاهد.
توگویی پیش از این همه بر این باور بودند که برای جامعه ای دموکراتیک تمام شهروندان باید دوره ی فسلفه ی حق و فلسفه ی تاریخ هگل ببینند و مثلا درباره ی موضوع نشبت جامعه مدنی با جامعه طبیعی و دولت، به عقیده ای مشترک برسند! چونان که مثلا درباره ی 2*2=4 .
این ادعای خنده دار، البته به هر کس مربوط باشد، به فیلسوفان طراز اول و فلسفه ورزی شان مربوط نیست.
و یا جای دیگری که فلسفه را همچند الهیات میکند و با توسل به اصل تسامح مذهبی آن را به کنار می گذارد و یا بین سقراط و افلاتون فاصله می گذارد!
این ادعاها، سخنانی «از بیرون از موضوع» و یا «از بالا»ست، که به ویژه برای نا آگاهان از تاریخ فلسفه، حکم یک ایدئولوژی(= آگاهی کاذب) را دارد.
سه نمونه ی مهم می آورم: هگل، هایدگر و مارکس. فیلسوفانی که جناب رورتی پساتحلیلی نباید دل خوشی از آنها داشته باشد و چه بسا به الهیات و مبهم گویی متهم شان کند. که البته به جای خود، اتهام خنده داری ست و اکنون به آن کاری ندارم.
اما با توجه به این ایده ی رورتی که موضوعاتی نظیر « طبیعت غیر تاریخی انسان ، طبیعت خویشتن ، انگیزه رفتار اخلاقی و معنای زندگی انسان، زبان، شناخت، تاریخ، طبیعت و ...» اصولا نباید در سیاست داخل شوند، این سه فیلسوف، می تواند محک آزمون خوبی برای ادعاهای دیگر پراگماتیست ما باشد.
نه ایده آلیسم ترافرازنده ی هگل، نه انتولوژی بنیادین هایدگر و نه حتا ماتریالیسم دیالکتک مارکس، با این ایده نمی سازند که صرفا عقاید مشترک شهروندان پیرامون پاره ای موضوعات جدی باشند. به دیگر سخن، این فلسفه ها را نمی شود از راه یک ورک شاپ به شهروندان آموخت، نه به دلیل الهیاتی بودن سبک آنها -که دست بر قضا سه فلسفه ی به غایت ناسازگار با الهیات اند- بل به این دلیل مهم که این فلسفه ها، سه حیطه ی پژوهش تخصصی هستند که مخاطبان شان، فیلسوفان هستند و باید باشند، و نه صرفا شهروندان.
تفاوتی جدی بین فلسفه و ابراز عقاید مثلا درباره ی خدا وجود دارد، چنانکه مثلا درباره ی این که مردم دئیست، تئیست یا آتئیست هستند می شود تنها به «اظهار نظر»های شخص شان بسنده کرد، اما برای یک موضوع در فلسفه سیاسی، جامعه شناسی یا جامعه شناسی سیاسی، «اظهار نظر»ها حداکثر می توانند داده های خام اولیه -و نه حتا فکت- باشند.
انتولوژی بنیادین هایدگر متدولوژی روشنی دارد که در بند هفتم هستی و زمان به روشنی تشریح شده: پدیدارشناسی هرمنوتیکی؛ فلسفه ی سیستماتیک مطلق هگل متدولوژی دیالکتیک و نفی در نفی دارد و شیوه ی تحلیل مارکس مبتنی بر تحلیل مناسبات تولید و تنش های طبقاتی است.
در خوانش لنینیستی مارکس هم، باز فلسفه ارتباطی با تصویری ندارد که جناب رورتی داده، پرولتاریا مارکس و یا کارگران واجد آگاهی طبقاتی، شهروندانی نیستند که درباره ی یک موضوع الهیاتی به نقطه نظر مشترک رسیده باشند، آنها را نه یک ایدئولوژی و احساس مشترک -common sense- که یک ساختار مادی و عینی به هم متصل می کند و آگاه می کند. جزوه ی لویی آلتوسر، «لنین و فلسفه»، این موضوع را به خوبی باز کرده و نشان داده که چگونه می توان اندیشه ی مارکس را به عنوان کشف یک حوزه ی نوین اپیستمیک(=معرفتی) و عینی فهمید. و نه یک سری عقیده ی شخصی مشترک درباره ی موضوعی مهم.
3) درباره ی این ادعای رورتی که
«برای نیل به اهداف نظریه اجتماعی لیبرال بدون این انگاره ها هم امورمان پیش می رود و می توان به عقل سلیم و علوم اجتماعی بسنده کرد.»
باید به این نکات توجه کرد:
اول این که این انگاره ها، مگر به خودی خود چه هستند که می توان بدون آنها هم به یک جامعه خاص نیل کرد؟ آیا پروبلماتیک های فلسفی موضوعاتی مستقل از تاریخ هستند؟
دوم آنکه، عقل سلیم و علوم اجتماعی چگونه چیزهایی هستند که می توانند نسبتی با پروبلماتیک های فلسفی زبان و تاریخ و سیاست نداشته باشند؟
سوم و مهمتر این که، جامعه لبیرال مطلوب جناب رورتی، چرا باید مطلوب همگان باشد؟ اساسا لیبرالیسم، چگونه شانی فرا ایدئولوژیک می یابد؟
آیا همان علوم اجتماعی و اقتصادی و سیاسی -و نه فلسفه که ایشان میلی به آن ندارند- لیبرالیسم را حکم بلامنازع هر عقل سلیمی می داند؟! و اصلا از این ایدئولوژیک تر و تبلیغاتی تر می توان سخن گفت؟
4) و البته فاجعه ترین فراز هم واپسین عبارتی است که از او نقل کردید: «دشوار است که هم افسون زده روایتی از جهان بود و در عین حال نسبت به همه روایت های دیگر تساهل و تسامح داشت .»
این عقیده که فلسفه روایتی «افسون زده» از جهان است، جدا از بار ایدئولوژیک و کلبی مسلکانه ی پست مدرنش (پست مدرن به معنای ایدئولوژیک و نه همچون شیوه ی فلسفه ورزی مثلا مکتب فرانسه یا فرانکفورت)، جای این پرسش را دارد که چگونه فلسفه را می توان به عنوان روایتی از جهان فهمید؟ با بررسی تحلیلی-تطبیقی کدام فلسفه می شود به این نتیجه ی عمومی رسید که فلسفه عرضه دار روایتی از جهان است؟
خوب است به سخن معروف و بدفهمیده شده از مارکس اشارتی بکنم، چیزی که در «نهاده هایی درباب فوئر باخ» و در «نهاده ی یازدهم» آورده: فیلسوفان تا کنون جهان را تفسیر کردند، ایدون نوبت تغییر آن است.
این عبارت، جدل میان دو هگلی جوان و ماتریالیست بوده میانه دو تفسیر هگلی از فلسفه. به ویژه فلسفه ی خود فویرباخ.
حتا مارکس جامعه شناس که گاه گداری سخنان نادرست درباره ی فلسفه گفته، آن قدرها «متدولوژی» می داند که برای محکوم کردن فلسفه ها، باید در چارچوبی تعریف شده و درو ماندگار (Immanence) فلسفه را نقد کرد. به تعبیر هگل، حمله به رقیب در جایی که او نیست، کاری عبث است. مارکس در آن نهاده ها و همچنین در ایدئولوژی آلمانی و یا در «درآمدی بر نقد فلسفه ی حق هگل»، نه به هویت من در آوردی و یا یک کلیت نوعی به نام فلسفه، که به یک سنت تاریخی متعین و مشخص حمله می کند و آن را از درون واسازی می کند.
این کجا و سبک ایدئولوژیک رورتی کجا که برای خود، فلسفه را تعریف می کند و باز برای خود، آن را نقد می کند و دست آخر هم فقط برای خود آن را کنار می گذارد!
باری؛ این دست عبارات، به همین دلیل، حداکثر می تواند تسویه حسابی با خود باشد تا قید فسلفه و پیچیدگی های پروبلماتیکش را بزنیم و وجدان راحتی هم داشته باشیم. در این صورت باید بگویم، هیچ کس اجبار آشکاری در کار نیاورده که باید به فلسفه پرداخت و یا تک تک شهروندان یک اتوپیای نئولیبرال باید فلسفه بدانند، اما باید دانست که این ربطی به آن ندارد که فلسفه را تا حد عقاید شخصی و الهیات و ... فروبکاهیم.
سلام بر شما
باید بگویم این بار نقد و حاشیه شما را بسیار آشفته دیدم و به نظرم آمد آن را با عجله و بدون رجوع کافی به متن معرفی شده نوشته اید به هر روی سعی می کنم خلاصه پاسخ دهم :
1- شما برای یافتن معنای اولویت ، به سراغ مثالی رفته اید که کاملا مع الفارق است و ما را از منظور مقاله دور می کند . نه نسبت و رابطه نظریه اعداد و شمارش تطابق بر مفاهیم فلسفه و دموکراسی دارند و نه اینجا منظور رورتی اولویت بر حسب قدمت زمانی و تاریخی است . حتی منظور رورتی اولویت منطقی مورد نظر مثال شما هم نیست . پیداست که مفهوم اولویت را از مقاله رورتی از نظر دور داشته اید . بد نبود اگر مثل همان مقاله ملکیان شما هم حد اقل اول به تبیین مفاهیم مورد نظر خودتان می پرداختید.
در نگاه پراگماتیکی و عملگرایانه حتی در مثال شما هم نظریه اعداد که شامل الگوریتم های محاسباتی ، دنباله های اعداد مثل فیبوناچی و ...و بررسی انواع حدس ها و قضایای هم نهشتی اند مورد نیاز برای شمارش اعداد نیستند. یک کودک برای شمردن شکلاتهایش نیازی به دانستن حدس کاتالان و فرما ندارد.
به همان روش رورتی در جای جای مقاله خود موضع و موقعیت مندی اولویت پراگماتیستی مورد نظر خود را ذکر کرده است . کافیست خواننده با دقت مقاله را بخواند تا متوجه شود که منظور رورتی از اولویت ، اولویت در عمل سیاسی و ساخت نظام های سیاسی است و نه علم سیاست و فلسفه سیاسی و مبانی معرفتی
2- به همان دلیل، خوانش ما ازمعنی فلسفه در نگاه رورتی فلسفه به معنای آکادمیک و کند و کاو درباب حقایق و پرسشمندی نیست چه رورتی خود یک فیلسوف است .
البته نه یک فیلسوف پست مدرن ! رورتی در تمام آثار خود روش های تحلیلی و پسا تحلیلی بکار برده است و از این رو چگونه می توان او را یک فیلسوف پست مدرن شناخت ؟!!
نسبی گرایی مورد نظر او هم فرسخ ها با نسبی گرایی و کلبی مسلکی ! پست مدرنیسم فاصله دارد.
هم چنین اشارات او از فلسفه در این مقاله نباید به معنی فروکاستن فلسفه به اعتقادات مردم درباره چیزهای مهم انگاشته شود..
رورتی در این مقاله بنیان های فلسفی در گفتار سیاسی را هم معنی با بنیانهای انسان شناختی فلسفه می گیرد و سپس می گوید که اهمیت دادن به این بنیانهای فلسفی در نظریه عمل سیاسی همان نتیجه ی تعصب مذهبی را خواهد داشت .
این حرف بسیار روشنگرانه است چون نظام سیاسی نباید از طریق قوانین و رویکردهایش وسواسی نسبت به ماهیت فکر شهروندانش داشته باشد. یعنی همانطور که در دولت سکولار ماهیت مذهبی شهروندان اولویت ندارند نظام های سیاسی باید ساختار خود را به این سمت سوق دهند که دیگر ویژگیهای ماهیتی شهروندانشان هم در حقوق آنها تاثیری نگذارد.
مضمون این مقاله از آنجایی حیاتی است و از حقوق اساسی بشر دفاع می کند که می گوید نظام سیاسی نباید تلاش کند بر اساس نظریه فلسفی خاصی در باب ماهیت انسان ، شهروندانش را به آرمان آن نظریه شبیه سازد. نظام غیر دموکراتیک بر مبنای هر فلسفه ای این خطر را دارد که به انسانهای آرمانی خود اجازه تسلط بر دیگری را بدهد . چه این انسان آرمانی مارکس باشد یا هگل یا هایدگر
در واقع اصلاً چه ملاکی هست که نشان دهد معیارهای آرمانی مارکس و هایدگر واقعی هم هستند ؟ اصلاً چطور می توان مطمئن شد که نظامی بر مبنای فلسفه اینان ، معیارهای خود را هر قدر هم عادلانه باشند دقیق اجرا خواهد کرد ؟
در کل می شود گفت نظامهای سیاسی بر مبنای پیش فرض هایی در مورد ماهیت شهروندان خود نظامی قابل اعتماد نیست. چنین نظامی در نهایت در مورد انسانهایی خارج از معیار های خود راه حل نهایی را انتخاب خواهد کرد و هر کسی که به ارائه راه حل نهایی بپردازد فاشیست است .
3- البته این نقد راتا اندازه ای به رورتی وارد می دانم که برای دفاع از دموکراسی خود از رویه ای فلسفی کمک می گیرد و نمی تواند نردبان فلسفه را در هوا رها کند و اتفاقا خودش هم به آن اشاره کرده و این طور پاسخ داده است :
"برای اینکه استدلال کنیم انسانها باید لیبرال باشند و نه متعصب مجبوریم دوباره به عقب به سمت یک نظریه درباره طبیعت انسانی رانده شویم برای حل این معضل فکر می کنم با آنکه خوشایند نیست باید پافشاری کنیم که هر استدلالی را لزوماً نباید با همان اصطلاحات آن استدلال پاسخ گفت "
ولی باز هم تکرار می کنم که بنیانهای تاریخی و فرا تاریخی در مورد نوع بشر بیشتر از سعادت او به تعصب و بهره برداری سیاسی منجر شده اند. پس سبکسری رورتی در مقابل فلسفه تنها صفتی در مقابل تعصب است و نه سبکسری در مقابل دغدغه ها و پرسش های انسانی
در واقع این جوابها هستند که بیشتر تعصب زا هستند و نه خود پرسشها و دغدغه ها
لیبرالیسم هم ادعا ندارد که جواب نهایی است .فقط دموکراسی لیبرال تاکنون کم ترین آسیب زایی را داشته است .
4- به همان گفته هگل استناد می کنم که این بند از نوشته شما حمله به رقیب در جایی است که او اساساً حضور ندارد.
مرسی این بخش ها رو می زاری فرزانه. من یه چیزایی اینجا می خونم که قطعا وقت نمی کنم خودم بخونم و دنبالش هم نمی رم :)
قابلی ندارد ترنج جان ... بالاخره هر کدام از دغدغه هایمان می گوییم
سلام
آوردهاید: « وقتی که سیاست دموکراتیک و فلسفه در تضاد قرار می گیرند باید اولویت و تقدم به دموکراسی داده شود.»
علاقه مندم بدانم«چگونه» و «چرا»؛ اگر مصداقی از آن تضاد را اعلام کنید، بهتر متوجه منظور میشویم.
سلام
بد نیست بند دوم پاسخم به کامنت آوخ را ببینید
در کل می توان گفت زمانی که نوعی از فلسفه انسان شناختی وجدان فردی انسان را به سوی اعمالی می راند که نهادهای دموکراتیک را تهدید می کند . تضاد پیش می آید و دقیقاً همین جاست که رورتی می گوید بابد اولویت به دموکراسی داده شود.
این وجدان فردی متاثر شده ممکن است متاثر از مذهب باشد یا مثلاً آنتولوژی بنیادین هایدگر یا فلسفه حق هگل و بخواهد دیدگاه خودش درباره تربیت انسان آرمانی را به عمل تبدیل کند
یعنی هر وجدان که دیدگاه و تصوری از معنای زندگی برای خود دارد باید از خود بپرسد آیا عملی کردن دیدگاه من با توانایی دیگران برای عملی کردن دیدگاه خودشان تداخلی پیدا نمی کند ؟
حرف جفرسون مرا یاد آن حکایت روستائی انداخت که وقتی در شهر صدای موذن را شنید با حیرت پرسید این چیست
گفتند صدای اذان است
پرسید برای مرغ و گوسفند که زیانی نمی نرساند
وقتی گفتند نه
گفت پس اشکالی ندارد و می تواند بخواند
مطلب بسیار معقول و متینی است رجحان داشتن سیاست دموکراتیک بر فلسفه
بالاخره احتمالاً گله مرغ و گوسفندان بی آزار بر گله دیوهایی که در پی دریدن هم اند برتری دارد .
متن تان را که خواندم چیز زیادی برای نوشتن به نظرم نرسید :
گفتم شاید بهتر باشد جوایی را که در ؛مست از خانه ....: برای اقا/ خانم ناشناسُ نوشته ام در اینجا درج کنم چرا که چندان بی ربط به مساله دموکراسی دین و فلسفه نیست.
؛؛
از سفر برگشتم
خب درود بر همه، مستقیم می روم سر خط، از آنجا که از جدل بیزارم در پاسخ اقای سلمان محمدی چیزی نمی نویسم، گمان می کنم آن چیزهایی را که می بایست بر انها تاکید کنم را آقا/خانم "ناشناس" به خوبی جمعبندی کرده اند، اما اقا/خانم ناشناس بی پرده بگویم شیوه ای که شما برای دفاع از "حقیقت" من بدان دست یازیده اید مایه ی شرمساری است و رسوایی بار!! من اگر بنا می داشتم که با اقای سلمان محمدی که دوست محترم ماست چنین از سر جدل کین توزانه در آیم این همه در گفتگویم با ایشان پای نمی فشردم که بحث من با ایشان بحثی است در " عرصه عمومی" و نه بر سر لجاجت در تغییر ایمان ایشان. از سوی دیگر وَقتی به جناب سلمان محمدی هشدار می دادم که با "ایمان" شان پای در عرصه ی بحثهای عقلانی نگذارند، درست مُتوجه چنین بازخوردهایی بودم. بازخوردهایی که بیش از آن که نشان از گونه ای منش دموکراتیک در بحث داشته باشند، نشان از نوعی میل به "تحمیل عقیده" را در انبان خویش نهفته می دارند. به شما دوست ناشناسم عرض می کنم که میل به متقاعد کردن دیگران هماره از دل نوعی میل به استیلای بر ایشان بر میخیزد، اما فردی که میخواهد با متقاعد کردن دیگری را زیر سیطره ی خود در آورد، هماره اسیر نوع واکنش او خواهد بود. این فرد میخواهد با متقاعد کردن –به هر وسیله- دیگری را در انقیاد بکشد اما خود از قبل به انقیاد او در آمده است، تجربه به من نشان داده صرف اقناع و متقاعد سازی کسی راه او را به سوی حقیقت هموار نمی کند. اگر اقناع منطقی با نوعی میل درونی ژرف برای تغییر اعتقاد همراه نباشد، هیچ حقیقتی پذیرفته نخواهد شد. این پاشنه ی آشیل منطق گرایی و عقل باوری است. خوب می بود اگر میل به منطق و حقیقت عقلانی در ما قویتر از احساسات و عواطفمان می بود اما سوگمندانه چنین نیست، اصولاً به خاطر همین چربش امیال، احساسات، عواطف در همپیوستگی شان با اعتقادات معقول و غیر معقول است که میل به حقیقت هماره به تلخی همان جام شوکرانی است که روزگاری سقراط سرکشید. بسیار خوب به زبان ساده می گویم جناب ناشناس، به گمانم ، حرفهای درست من ( البته از دید خودم- حرفهای حقی هستند که شما بدان اراده باطل نموده اید: کلمه الحق یراد بها الباطل. چنین شیوه ای به هیچ رو خرسندی بخش نیست و فراتر از این چنین شیوه ای به هیچ رو در خور انسانهای لائیک و سکولار با منش دموکراتیک نمی باشد، اگر بنا باشد در نشان دادن کاستی منطقِ سُخن دینداران ما نیز همان شیوه ای را در پیش گیریم که بیشینه ی اینان در پیش گرفته اند باور بفرمایید با این شیوه راه به هیچ گورستانی نخواهیم برد. جناب سلمان محمدی نیز از کمشمار دوستان مذهبی ما هستند که هم جسارت وارد شدن در بحث با بیدینان را دارند هم از گونه ای منش مداراگر برخوردارند که کمتر در همین دوستان وبلاگی و اهل قلم ما هم دیده میشود. جناب ناشناس عزیز باور بفرمایید بسیار بوده اند دوستانی که رکیک ترین و زشت ترین فحش های اب نکشیده را نثار بنده کرده اند و از ان قبیل است حرامزاده، مارصفت و مگس صفت و نیش نیش (منظورشان انتقاد بود!) و و و . شاید بنده نیز زمانی از سر درد به شیوه ی شما عمل می کردم. اما تجربه به آموخته است کسی که واردی گود با دینداران میشود باید پیه ی هر گونه توهینی را به تن خودش بمالد و البته باید یا دم بر نیارد یا عرصه ی گفتگو را ترک کند، خوشبختانه جناب سلمان محمدی از این دست دینداران نیستند و شما باید این را درک کنید شاید اعتقاد گرایی ایشان از نظر شخصی بنده چیزی نکوهید باشد اما تا زمانی که پای این اعتقاد گرایی به عرصه ی عمومی کشیده نشده و طبیعتاً در معرض سنجش و انتقاد قرار نگرفته چنین اعتقادی برای دارنده ی ان اعتقاد محترم است و ما نیز مسئول یا مجبور به تغییر اعتقادات کسی نیستیم. باز هم می گویم هر یک از ما سخنانی در موضع خویش داریم که می پنداریم درستند. مطلوب این است که در برابر حق جدل بیهوده ننماییم اما در عرصه ی عمومی قضاوت اصلی را نباید خود ما انجام دهیم قضاوت هماره باید بر عهده ی شنوندگان گذاشته شود وگرنه کار از جدل به جدال و کارزار خواهد کشید. البته پیش شرط وجود چنین "اگورا" یی جامعه ای دموکراتیک است که در ان میل به تحمیل ایمان و اعتقاد و قدرت و زور برای این تحمیل وجود نداشته باشد. اما بدبختانه ایران ما چنین جایی نیست. به هر حال جناب ناشناس بنده اگر چه ممکن است با شما از نظر فکری تا اندازه ای همراه باشم اما از منش شما در بحث تبری می جویم، و گمان می کنم که شما یک عذر خواهی به دوست دیندارمان آقای سلمان محمدی بدهکارید!!
با سپاس از شما دوستان عزیز و با سپاس از بانو فرزانه گرامی. ؛؛
البته من ترجیح می دادم نظرتان را درباره صورت بندی این مقاله هم می نوشتید .
ضمن اینکه پاسخ درخور شما به مباحثات قبلی هم جالب است .
سلام
ممنون به خاطر معرفی کتاب. کمی دیر هضم است برای بار اول ولی در مراتب بعدی خوشخوان می شود!
ررتی بعد از آیزایا برلین در مقام دوم فلاسفه ی دلچسب! از نظر من قرار می گیرد.
سلام
ممنون که تشریف دارید
همین طور است . بار اول واقعا به ترجمه دیهیمی شک کردم ولی دیدم خود متن سخت خوان است .
البته دوز بالای آزاد اندیشی این فلاسفه دلچسب شاید در شرایط فعلی زیادی مان باشد چنانچه ملکیان در انتهای نقدش بر این مقاله به زبان بی زبانی می گوید : کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
سلام. به نظرم حرف خیلی درستی است: بیطرفیخواهیِ (سکولاریسمِ) ناقص همان است که به "جدایی دین از سیاست" تعبیر و ترجمه شده است. در حالی که اگر دین نباید با سیاست درآمیزد، مارکسیسم هم نباید؛ اصلا هیچ دستگاه عقیدتیِ مدعیِ همة حقیقتی نباید؛ و .... حتی هیچ دستگاه فلسفیِ مدعیِ همه حقیقت هم نباید. تنها در این صورت است که بیطرفیخواهی، کامل میشود.
و بیطرفیخواهیِ ناقص به هر اندازه که ناقص باشد، از عدالت (عدالت سیاسی، یعنی آزادی) به دور است.
هم از این روست که من در برابر سکولاریسم، "بیطرفیخواهی" را بر "جدایی دین از سیاست" ترجیح میدهم. برخی هم "جدایی دین و مسلک از سیاست" را مطرح کرده اند که به بیطرفیخواهیِ کامل نزدیکتر است، اما اولا طولانی است و ثانیا همچنان این نقص را دارد که فلسفه را در بر نگرفته است. اگر بخواهیم نقصش را به همان شیوه برطرف کنیم، باید بگوییم "جدایی دین و مسلک و فلسفه از سیاست"!!!!!! و بعد که مدعیهای دیگری برای داشتن تمام حقیقت کشف شد، باید گفت "جدایی دین و مسلک و فلسفه و آن مدعیهای دیگر و سه تا نقطه از سیاست"!!!!
انصافا بیطرفیخواهی بهتر است.
بله یک کمی طولانی هست، ولی نه به اندازة رقیبانش!
(من هم انگار دچار همانندسازی شده ام ها ! شما ببخشید این پرچانگیم را! دیگر این همه مشعوف نمیشوم.)
سلام
چقدر عالی
شما مفهوم نویسنده را از همین منتخب های کوتاه من گرفته اید و البته اگر نخوانده اید شما را توصیه می کنم به خواندن اصل جنس
شعف هم که کم و زیادش ایرادی ندارد دوست عزیز ... ما خود مشعوفیم به شعف دوستان
برای من یکی که استدلال های رورتی قانع کننده بود...
مطابق روش برادران پراگماتیست برای اثبات برتری دموکراسی نیازی به فلسفه باقی نیست و استناد به نتایج درخشان اون کافی است.
همین طور است
شما کتاب را خوانده اید ؟
واقعا همه استدلالها را نمی شود در یک خلاصه کوتاه آورد که از حوصله خواننده خارج نباشد
سلام علیکم.
لطفاً در پاراف کردنهاتان مراعات کنید خانم فرزانه.
کامنت مرا پاراف کرده اید:
«طبعاً بسیاری از انسانها مانند شما هستند و لزومی نمی بینند که اولویتی در این باره در ذهن خود داشته باشند .
اما توصیه می کنم کتاب را مطالعه کنید . پس از آشنایی با مفاهیم و دلایل مطرح شده آدم حسرت می خورد که چرا قبل تر این چیزها را نمی دانست و به اصطلاح از ندانستن خود هم بی خبر بود »
من هم به شما توصیه می کنم اگر هیجان زده شدید قسمتی از سخنان رورتی را خوانده اید، و آن سخنان را در وبلاگتان نقل کردید، هیچ اشکال ندارد، چون بالأخره هر کدام از ما با خواندن مطالب مختلف ممکن است هیجان زده شویم، اما خودتان را در مراحل بعد کنترل کنید.
سخنان رورتی چه تحفه ای است که من حسرتش را بخورم؟
شما قبلترها چه را نمی دانستی، که حالا می دانی؟
خب رورتی چیزی گفته، شما پسندیدی. قبول. اما دیگر پارافهای شما و اظهار فضل شما چه وجهی دارد؟
شما به جای توجه به نوشته ی فاضلانه ی محمدابراهیم ابریشمی، می پنداری باید مطلب بیابی و مطلب سر هم کنی تا ابریشمی و سیدمحمدی و قاسم فام و ... قانع شوند که بله، رورتی درست گفته.
من بین فلسفه و دموکراسی، و دین و دموکراسی، تقدم و تأخر قائل نیستم. رورتی بگوید دموکراتی مقدم بر فلسفه است، و ملکیات ــ طبق نوشته ی محمدابراهیم ابریشمی ــ بگوید فلسفه مقدم بر دموکراسی است، خب دیدگاهشان را گفته اند، اما من دیدگاهم این است اینها تقدم و تأخر نسبت به هم ندارند.
و لطفاً وظیفه ی خود ندانید با پارافهای نسنجیده ی تان، نظردهندگان را هدایت کنید.
مدتی قبل من کامنت گذاشتم و مضمونش این بود روشنگری این طورها نیست که شما به به چه چه می کنی، و شما پاراف کرده بودی که:
بـــــله، روشنگری بهترین ... است. (چنین چیزی)
خب شما «بله» را از کجا آورده ای و داری به چه کسی نثار می کنی این «بله» را؟ من می گیرم قبول ندارم، شما پاراف می کنی که «بله»؟
سلام
من به شما و رک گویی و صراحتتان ارادت دارم آقای سید محمدی
اما چرا از من رنجیده اید ؟ کجای پاراف من نسنجیده بوده ؟
حقیقت دارد من از خواندن و دانستن چیزهایی که قبلاً نمی دانستم هیجان زده می شوم ...به این هیجانم که هنوز زنده نگه داشته امش افتخار می کنم
وقتی می گویم آدم حسرت می خورد بدیهی است که در اصل خودم را می گویم ... با خودم فکر می کنم ای کاش از این عمر گذشته ام بهتر از این استفاده می کردم ... این شوق شامل هر مطلب تازه ای که افق فکرم را باز تر کند می شود شاید دیدن یک فیلم باشد خواندن یک رمان باشد یا یک مقاله یا یک پست وبلاگی یک تکه شعر یا هر چی
چرا باید گفتن من از این شوق و اشتیاق را شما این طور تعبیر کنید که می خواهم نظر دهنده ها را هدایت کنم ؟
من به صراحت می گویم هر جا هر حرفی زده ام که به ذهن کسی آورده که من می خواهم هدایتش کنم بیخود گفته ام .
اگر توصیه من به خواندن کتاب شما را ناراحت کرده ...ببخشیدولی شما که تاکید دارید تقدم و تاخر قائل نیستی بین مفاهیم ، اگر موقعیتی پیش بیاید که مجبور به انتخاب بین این دو باشید باید تکلیفتان را روشن کنید .
شما نقد آقای ابریشمی را فاضلانه می دانی و پاسخ من را سر هم بندی کردن ...بسیار خوب من هم نظر خودم را می گویم :
وقتی خواننده ای مثل آقای ابریشمی فکر من ، نوشته من و جملات من و برداشت من از موضوعی را با دانسته های خودش به صلابه نقد می کشد با تمام وجودم لذت می برم ... تا جایی که ذهنم اجازه می دهد به دفاع از نظر خودم می پردازم نتیجه ابداً مهم نیست کی از پاسخ کی قانع می شود یا نمی شود و برعکس در موضع خودش مستدل تر می شود.
مهم این است که فکر هایمان جاری شده ... از مفروضات هم با خبر شده ایم گفت و گو کرده ایم و شخصا برای من انگیزه بیشتر فهمیدن و پرسیدن فراهم شده است .
من از آقای ابریشمی و بیشتر دوستان وبلاگی ام و حتی خود شما تاکنون بسیار آموخته ام .
درود
روشن است که سوای این که دیدگاه فلسفی ما درباره ی مسائل بزرگ انسان چه باشد می توانیم جامعه ای دموکراتیک داشته باشیم یا نداشته باشیم. پیش شرط یک جامعه ی دموکراتیک همانا بازار آزاد اندیشه هاست، در چنین جامعه ای باوره های اشخاص در برابر آن چیزی که "خیر عمومی" جامعه پنداشته میشود چندان چیز سترگی به حساب نمی آید، اما نکته ی مهم این است که ایا به راستی " توسل به فلسفه هم در رهایی انسان از تاریخ و سنت و حتی عقل ابزاری ، مسیری نادرست است"؟
این سخن اگر حتا برای جوامع دموراتیک و امروزین غرب هم معنایی داشته باشد اما روشن است که در جوامعی چون جامعه ی ما که هنوز رگه های از اندیشه های قرون وسطایی در آن تاخت و تاز می کنند کمترین وجهی ندارد. بمثل آیا برای این که ما به ایرانی آزاد بیندیشم نخست و پیش از هر چیز نمی بایست ان چارچوب های الهیاتی که اولاً ساختارهای اجتماعی ما را شکل بخشیده اند و ثانیاً ساختار روان ما را طرح افکنده اند به چالش بکشیم؟ و ابزار این به پرسش کشیدن چه می تواند باشد جز همان نیروی پرسشگری که ما فلسفه می نامیمش؟! از دید من غرب غول الهیات را تنها به کمک فلسفه تا اندازه ای توانست که شیشه نهد، این که امروزه در این جامعه ها بازار ازاد اندیشه ها تا اندازه ای رونق دارد به همان سبب است. اما در پُرسش از زمانه ای که ما آن را می زییم، باید ببینیم موقعیت کنونی ما در کجاست و چگونه می توانیم از آن پرسیدن؟ پرسش نخست این است این دموکراسی که بناست در سرزمین ما بر فلسفه اولویت داشته باشد در کجاست؟ در نهادها و ساختارهای اجتماعی ما یا در چیزی است نهادینه شده در روان ما و طبیعتاً در ارتباطات اجتماعی مان؟ از این دریچه که بنگریم بغرنج رورتی به هیچ رو بغرنج کنونی جامعه ی ما نیست و با این جامعه و با نهادهایی که عمیقاً در یک سنت تک گوی و شدیداً غیر دموکراتیک ریشه دارند بیگانه است. وارون رورتی من گمان می کنم فلسفه در معنای دقیقاً روشنرایانه اش – از گونه ی قرن هژدهمی- نیاز ضروری جوامعی مانند جامعه ی ماست که زیر سیطره ی سنتهای به شدت فروبسته و نهادهای اجتماعی و روانی به شدت ناکارامد در استانه ی فروپاشی قرار گرفته اند. حتا برای چیرگی بر ان "عقل ابزار"ی ای که داعیه ی معنویت سر داده!! نیز ما نیازمند فلسفه ای روشنی گرا و بیداری خواه هستیم.
با سپاس
سلام
پاسخ سوالتان البته از دیدگاه من منفی است . من فلسفه را ابداً نردبانی که باید آن را کنار گذاشت نمی دانم .
انسان را همیشه محتاج و نیاز مند فلسفه و فلسفیدن می دانم و بسیار حسرت می خورم که چرا تاکنون آن را دلمشغولی جدی خود نگرفته ام .
برداشت من از مقاله هم این نیست که فلسفه مسیری نادرست پنداشته شده باشد . بلکه کما اینکه خودتان هم گفته اید حضور فلسفه برای برساختن یک نظام دموکراتیک غیر ضروری تلقی شده است .
من هم با مطلبی که شما گفته اید و در انتهای نقد ملکیان بر این کتاب آمده است تا حدودی هم رایم که در جامعه ای که از کمترین حد لیبرالیسم و دموکراسی نیز محروم مانده و حتی به مدارای مدهبی و نفی بردگی اعتقاد ندارد و آزادی را مقدم بر کمال نمی داند امکان پیوند گسیختن از فلسفه نیست . چه اگر از آن بگسلد چه دستاویزی برایش خواهد ماند .
در عین حال طرح این مباحث را که بقول دوستان مستلزم حد بالایی از آزاد اندیشی است را خالی از فایده نمی بینم .
ممنون برای نظرتان
ممنون
خوبید نوشینه جان ؟
سلام. آره آره حتما باید بخوانم.
اما این جملة آخر مرا به فکری دیگر برد: "دشوار است که هم افسون زده روایتی از جهان بود و در عین حال نسبت به همه روایت های دیگر تساهل و تسامح داشت". این در حالی است که تقریبا هیچ کس نیست که - به قول رورتی - "روایتی از جهان" نداشته باشد؛ چه این روایت، یک دین باشد، یک عقیدة خرافی باشد، یک ایدئولوژی غیردینی باشد، یا یک فلسفه باشد. حال در عمل چه باید کرد؟ آیا میشود از صاحبان روایتهایی از جهان - یعنی تقریبا همه کس - خواست که روایتهای شان را کنار بگذارند تا بتوانند صاحبان روایتهای دیگر را تحمل کنند (منظورم از تحمل همان است که دیهیمی به تساهل و تسامح برگردانده و البته نمیفهمم در برابر tolerance همان تحمل چه عیبی دارد؟! بگذریم!)
باری، چه میشود کرد که صاحبان هر روایتی بتوانند صاحبان روایتهای دیگر را تحمل کنند؟ (باز هم یک کمان دیگر: این روایت هم راه حل خوبی است ها! آن وقت سکولاریسم را میشود به "جدایی روایت از سیاست" ترجمه کرد!!!! )
ای بابا .... برگردیم سر سؤال مان: چه باید کرد تا صاحبان هر روایتی بتوانند صاحبان روایتهای دیگر را تحمل کنند؟ و چون "تقریبا هر کسی روایتی از جهان دارد": چه باید کرد تا هر کسی بتواند دیگران را تحمل کند، بی آنکه الزاما یکی از طرفها از روایت خود دست بردارد؟
من فکر میکنم راهی هست.
گمان می کنم انسانها برای رسیدن به مرز تساهل لازم نیست هیچ روایتی نداشته باشند یا بوضوح دست از روایت های خود بردارند .
چرا که بقول شما ناگزیر هر کس روایتی از جهان برای خویش دارد مذهبی باشد اسطوره ای باشد علمی باشد یا فلسفی یا هر صورت بندی دیگر ...
آنچه که تساهل را دشوار و ( نه غیر ممکن البته ) می کند داشتن روایت نیست افسون زده روایتی بودن است .
فرزانه ی عزیز و گرامی!
0) ابتدا باید بگویم خوشحالم که پاسخم را آشفته یافتید، بی هیچ طعنه ای! آنجا که نیروهای اندیشه جانانه به جان هم افتند و همدیگر را آشفته می سازند، آغازگاه تفکر است. شاید به کام مدافعین مبارزه ی خشونتپرهیز خوش نیاید، اما تفکر نه تعارف می شناسد و نه تعریف. اگرچه در ادامه خواهم گفت که نمی توانم به این سبک «فلسفه در قاب بلاگ» خوش بین باشم.
1) در بند نخست کامنت پیشینم چیزی درباره ی ادعای رورتی نگفتم، موضوع بر سر معنادار بودن پرسش «فلسفه یا دموکراسی» بود که بنا به دلایلی که آوردم، مطلقِ این پرسش، فی نفسه بی معناست. بند نخست سخنم تمهیدی برای بندهای بعدی بود، نه یک تعریض مستقیم به متن رورتی. شاید به کار کسانی بیاید که بی هیچ آشنایی با بن مایه های اتفاقا فلسفی رورتی، سبک بحث و استدلال او را می پسندند و به چیزهای بی ربطی در ذهن خودشان ربط می دهند! نمی شود از سویی مدعی بحثی دقیق و مستدل شد و از دیگر سو، با یک پرسش اساسا مبهم و پاسخی واضح و قطعی به آن پرسش(!) موضوع را فهم کرد.
اگر فلسفه افسون زدایی از زبان باشد، باید بدانیم که یکی از افسون های زبانی، همین بازی پرسش مبهم و پاسخ قطعی است! جدا از آن که متن رورتی چنین هست یا نیست، سبک قطعه ها و استدلال هایی که شما بِهگزین کردید و کنار هم چیدید، این دامچاله ی ضدفلسفی را در خود نهفته دارد.
اگر پی بهانه ای برای تسویه حساب با فلسفه و بغرنج های آن باشیم، حال چه به نام «بی طرفی خواهی و سکولاریزم»، چه برای ساختن Top ten از لیست فیلسوفان دوست داشتنی (که چه جنایت هولناکی در حق فلسفه و فیلسوف است!)، چه برای هدفی دیگر؛ باید بدانیم که رورتی و متن اش، دقیقا چون یک متن فلسفی است به این کارها نمی آید و متاسفانه شیوه ی روایت شما (نقل پرسش مبهم و آوردن پاسخ و استدلال قطعی)، از این جهت مایه ی این کژخوانی ها را از متن رورتی فراهم می کند.
ضمن آن که، در همان بخش نخست کامنت پیشینم آوردم که با این حد از ابهامِ پرسشِ «فلسفه یا دموکراسی؟»، چه ذهن ما طرف رورتی را بگیرد، چه ملکیان، تنها دست خوش یک پلمیک ایدئولوژیک شده.
2) درباره ی پست مدرن بودن رورتی، معیار، ادعای خود حضرت فیلسوف نیست! شاید ایشان به دلایلی نپسندند که خود را پست مدرن بدانند، اما بی شک نام ها و نام های خاص در فلسفه، یک Label نیست که کسی به میل و اختیار خویش، برگزیند یا به کناری گذاردش. پیرامون کلبی مسلکی پست مدرن -که گویا نامش برای شما نا آشنا بوده- می توانید به the sublime object of ideology اثر ژیژک رجوع کنید، عبارت او cynicism است که «کلبی مسلکی» برای آن معادل بی وجهی نیست و مترجمان خبره ی ژیژک هم آن را پذیرفتند. به هر رو، در همان منبع -که یکی از بهترین آثار معاصر در نقد ایدئولوژی است- می توانید شرح استدلال ژیژک و دیگر نولکانی ها را برای این ادعا بخوانید که چنین نامی، برای این شیوه ی تفکر طرح کردند.
3) در پاسخ به پرسش هایم درباره ی رورتی آوردید:
«رورتی در این مقاله بنیان های فلسفی در گفتار سیاسی را هم معنی با بنیانهای انسان شناختی فلسفه می گیرد و سپس می گوید که اهمیت دادن به این بنیانهای فلسفی در نظریه عمل سیاسی همان نتیجه ی تعصب مذهبی را خواهد داشت .»
نخست آن که «بنیان های انسان شناختی فلسفه» چیست؟ نسبت آن با «تعصبات مذهبی» کدام است، و مهمتر این که، شکاف گسترده ی یک «فلسفه ی سیاسی» و «گفتار سیاسی» را با کدامین طرفند مفهومی می توان پر کرد؟ مطمئنم، رورتی این پل را با «سَبُک سری فلسفی» بنا ننهاده!
4)و باز در ادامه آوردید: «ین حرف بسیار روشنگرانه است چون نظام سیاسی نباید از طریق قوانین و رویکردهایش وسواسی نسبت به ماهیت فکر شهروندانش داشته باشد. یعنی همانطور که در دولت سکولار ماهیت مذهبی شهروندان اولویت ندارند نظام های سیاسی باید ساختار خود را به این سمت سوق دهند که دیگر ویژگیهای ماهیتی شهروندانشان هم در حقوق آنها تاثیری نگذارد.»
برای من جالب است که چگونه «بی طرفی حاکمیت به ماهیت فکر شهروندانش» را به پرسش «فلسفه یا دموکراسی؟» مربوط می کنید؟
اگر قرار نیست که فلسفه، « اعتقادات مردم درباره چیزهای مهم» باشد -چنانکه شما در پاسخ به من گفتید و حتا انکار کردید موضع رورتی هم این باشد- چگونه می توان استدلال کنونی شما را به پرسش «اولویت فلسفه بر دموکراسی یا بر عکس؟» مربوط دانست؟ فلسفه یا موضوعی تخصصی و روش مند و معرفتی است، یا چنین نیست و در نتیجه، صرفا اعتقادات مشترک و عمومی مردم است در باره ی چیزهایی -حالا مهم اش پیش کش!-، خب اگر فلسفه حالت اول را دارد و حالت دوم نیست، چگونه می گویید چون حاکمیت باید بی طرف باشد -اصلا بی طرفی در فلسفی یعنی چه!؟- پس دموکراسی بر فلسفه مقدم است؟!
5) و باز پیرامون این مقاله آوردید:
« نظام سیاسی نباید تلاش کند بر اساس نظریه فلسفی خاصی در باب ماهیت انسان ، شهروندانش را به آرمان آن نظریه شبیه سازد. نظام غیر دموکراتیک بر مبنای هر فلسفه ای این خطر را دارد که به انسانهای آرمانی خود اجازه تسلط بر دیگری را بدهد . چه این انسان آرمانی مارکس باشد یا هگل یا هایدگر
در واقع اصلاً چه ملاکی هست که نشان دهد معیارهای آرمانی مارکس و هایدگر واقعی هم هستند ؟ اصلاً چطور می توان مطمئن شد که نظامی بر مبنای فلسفه اینان ، معیارهای خود را هر قدر هم عادلانه باشند دقیق اجرا خواهد کرد ؟
در کل می شود گفت نظامهای سیاسی بر مبنای پیش فرض هایی در مورد ماهیت شهروندان خود نظامی قابل اعتماد نیست. چنین نظامی در نهایت در مورد انسانهایی خارج از معیار های خود راه حل نهایی را انتخاب خواهد کرد و هر کسی که به ارائه راه حل نهایی بپردازد فاشیست است .»
پیرامون عبارت نخست که در بند پیش بحث کردم و مربوط یا نامربوط بودن آن به موضوع.
در باب عبارت دوم «نظام های غیر دموکراتیک بر مبنای هر فلسفه ای ...»، برای هر کس که اندک آشنایی با فلسفه ی سیاسی و جامعه شناسی سیاسی و مفهوم «ایدئولوژی» داشته باشد، آشکار است که مبتنی بر هیچ فلسفه ای، ما رژیم سیاسی نداریم، آنچه رژیم ها مبتنی بر آن بنا می شوند و ساز و برگ بوروکراتیک و رسانه ای و نظامی خود را بسط می دهند، نه فلسفه که ایدئولوژی و گفتار-discourse های سیاسی است. جمهوی افلاتون یا سیاست ارسطو، لویاتان هابز یا مقدمات فلسفه ی حق هگل، از آن جهت فلسفه نیستند که «نسخه پیچ» و ارائه کننده ی راهکارهای عملی اند، بلکه فلسفی بودن آنها به «تحلیل منطق» و «چگونگی» حکومت های موجود و ممکن است. مساله ی رساله ی «جمهوری» این نیست که یک مانیفست پراتیک یا گفتار سیاسی باشد، بلکه می خواهد، «بهترین وضع ممکن» را فراسوی افق های وضع موجود بر رسد. در سیاست ارسطو نیز، ارسطو از وضعی بسیار جالب سخن گفته، این که اگر ماشین های ریسندگی به خودی خود بگردند، دیگر نیازی به بردگان نیست.(نقل به مضمون) این به معنای آن نیست که ارسطو توجیه برده داری کرده و تشویق به آن کرده؛ بر عکس عمق فلسفی-سیاسی تفکر ارسوط آنجاست که برده داری را تحلیل منطقی کرده و حتا افق های ممکنی را پیش بینی کرده که می تواند فراسوی روزگار خویش و شرایط ممکن بی نیازی به برده ها را بفهمد.
این نمونه هایی بود برای آنکه مرز بین فلسفه و تعصبات روشن تر شود.
و در مورد آخر این نقل قول هم باید بگویم که جز با بی خبری و ساختن یک فلسفه ی انتزاعی، نمی توان بحث انسان آرمانی را به فلسفه ربط داد. خیلی خوشحال می شوم فلسفه و فیلسوفی را معرفی کنید که کمر به تعریف انسان کامل، یا «انسان بایدی» بسته و می خواهد در فلسفه ی سیاسی خویش -اگر فلسفه ی سیاسی جایی برای طراحی یک رژیم سیاسی باشد که نیست- این انسان را به شهروندان تحمیل کند.
مارکس، هگل و هایدگر؛ دست بر قضا سه نمونه ی بی نهایت جدی هستند که در فلسفه ی خود، از هرگونه تعریف استعلایی از انسان کامل و یا اخلاقی-فراتاریخی تن زدند، فلسفه ی اساسی این سه فیلسوف، در مبنای عدم تعین و تعریف انسان و انسان شناسی است: نه دازاین ذات دارد، نه سوژه ی منفی هگلی و نه انسان تاریخی-مادی مارکسی. به خصوص درگیری مارکس با هگلی های جوان، به ویژه با فویرباخ، اصلا بر سر همین است که تعریف انسان نوعی -چه رسد به انسان طبیعی و انسان کامل- فی نفسه بی معناست و ایدئولوژیک.
خوب است اشارتی هم به متفکرین لیبرال و آنگلوساکسن بکنم که بر خلاف این فیلسوفان، در صدد ارائه ی یک انسان شناسی بودند و هر کدام طبیعت و ایده آل انسان را در مفهومی خاص، جای دادند. در این بین یوتیلیتاریانیسم و لبیرالیسم و پوزیتیسم علمیِ (متکی بر زیست شناسی) مدافع سرمایه داری آغازین، نمونه های مشهوری در تاریخ اندیشه ی سیاسی هستند که از این جهت آشکارا ایدئولوژیک اند.
6) درباره ی این که فرمودید «اصلاً چه ملاکی هست که نشان دهد معیارهای آرمانی مارکس و هایدگر واقعی هم هستند ؟ اصلاً چطور می توان مطمئن شد که نظامی بر مبنای فلسفه اینان ، معیارهای خود را هر قدر هم عادلانه باشند دقیق اجرا خواهد کرد ؟»
به گمانم پاسخ پیچیده ای نداشته باشد، پاسخ اصلا «سالبه به انتفای موضوع» است. دوست داشته باشید وارد مورد خاص مارکس و هایدگر می شوم، اما موضوع اینجاست که «فلسفه بودن فلسفه» اصلا ارتباطی به «معیار های آرمانی» یا «واقعی بودن و نبودن» و «دادن تضمین برای یک نظام سیاسی» ندارد.
معیار آرمانی که در اتوپیا پرداخته می شود و مربوط به «چه بایدی» ست، و فلسفه مربوط به «چه هست ی؟»(=چیستی؟)
واقعی بودن و نبودن، کار فلسفه نیست. فلسفه تحلیل انتیک نمی کند، بل طرح انتولوژیک ارائه میکند. این که فلسفه به ما «چیزهای واقعی» را بگوید تصوری خام دستانه و بی نسبت با تاریخ اندیشه است، فلسفه ساختار استعلایی واقعیت یا «شرایط کلی واقعی بودن در حیطه های گوناگون» را برمی رسد. موضوعش این نیست که بگوید الف، ب، ج و ... واقعی است؛ شیوه ی فلسفه این است که «الف» واقعی است، اگر در شرط «د» صدق کند. فلسفه بررسیدن «د» هاست. برای مثال فلسفه ی تاریخ هگل، تحلیل بی نظیری از این شرایط برای تبیین باشنده ی تاریخی است.
در باره ی تضمین هم که پیشتر آوردم کار فیلسوف سیاسی نیست، این بر عهده ی عالِم سیاسی و جامعه شناس سیاسی و اقتصاد دان سیاسی است که این تضمین های جزیی را بررسد و نسخه ی جزیی ارائه کند.
7) پیرامون کم آسیب زا بودن لیبرالیسم هم، بحث بماند برای وقتی دیگر. فقط همین قدر کافی است اشاره کنم که وضع کنونی دنیا نه آن لبیرالیسم کلاسیک که انگاره ای نئولیبرال است که تفاوت های جدی با نسخه ی پیشین خود داشته. در جهان کنونی لیبرالیسم آسیبی ندارد، به این دلیل که «وجودی» هم ندارد و شرایط سیاسی-اقتصادی و جهانی، اصلا بستر خود را به فراسوی جهان کوچک لاک و هیوم و ... برده، و املای نانوشته هم البته غلطی ندارد!
اما درباره ی پارادایم نئولیبرالیسم، موضوع متفاوت است و بحث آن مجال جدی و جدای دیگری می طلبد.
8) در آخر هم می خواهم به همین واپیسن جمله ی بند پیشین و ادعایی که در بند نخست (صفرم) داشتم برسم، این که چرا «فلسفه در قاب بلاگ» نمی تواند مجال جدی تفکر باشد و به آن امیدی برای یک پروژه ی جدی داشت.
ساده ترین دلیل آن، محدودیت سبک بلاگ نویسی و ناسازگاری این سبک محدود در نسبت با این مباحث جدی و مهم است. فلسفه، ژانر مینیمالیستی ندارد و نمی تواند چون شعر و گزین گویه در قالب عباراتی نهایی به مانیتور مخاطب پرتاب شود. کمترین بحث ساده، منجر به کامنت هایی عریض و خسته کننده چون همین کامنت، و گاهی دلخوری هایی می شود.
دقت کرده باشید، من مانووری روی متن رورتی ندادم، نه چون با آن آشنا نیستم یا مهم نمی دانمش، چون به زبان ساده، جای آن این جا نیست!
اما در عوض، بلاگ مجال گپ و گفت و هم زبانی است که می تواند بدون دست مایه قرار دادن بحث های پیچیده و جدی، به مباحث خرده و انضمامی بپردازد و نتایجی مشخص هم بگیرد. بدون شک در حدی نیستم که بخواهم برای بزرگواری چون شما، پیشنهادی دهم چه رسد به صدور آیین نامه و ...
فقط دوست داشتم به تجربه ی اندکم در فضای مجازی -بلاگ و فیس بوک- اشارتی بکنم. شاید به کاری آید.
در باره ی رساله ها و مباحث جدی هم، می شود در سبک و ژانر ویژه ی آن قلم زد و در فضایی پژوهشی تر و غیر جدلی تر، حرف های گفتنی گفت. ژانرهایی چون مقالات بلند و رساله ها و جزوه ها و کتاب هایی که بتواند گرهی بگشاید. ژانری که بخواهد من نوعی را در حد نقد و تحلیل و تفهیم رورتی قرار دهد، دست کم جزوه ای تحلیلی و تفضیلی و در چند فصل مجزا و گسترده است تا بتواند به عمق حرف های رورتی و دیگران نقبی زند.
اما اگر آمدم اینجا و رئوس نظرات و تفکرات را پیرامون او را گفتم، تنها راهی که به ترکستان جدل و پلمیک نرود، راه پرسش گری و گشودگی ست که هم دقت تئوریک در آن لحاظ شده، هم از برخی دلخوری ها و گاهی بی موالاتی ها به نام فلسفه و فکر -که بیشتر شبیه دعوای حیدری و نعمتی می شود- پیش گیری می شود.
و باز پوزش فراوان بابت روده درازی و درد آوردن سر شما و خوانندگان گرامی.
باقی بقایتان.
ممنون از شما
0- من نیز چون شما به فلسفه در قالب وبلاگ ، حتی فلسفه در قالب روزنامه و ویژه نامه های مناسبتی و جزوه های دانشگاهی خوش بین نیستم و موافقم که اساساً ژانر فلسفه فست فودی نیست . اما از طرفی هم می گویم نباید این فضا ها و عرصه ها را از اشاراتی فلسفی خالی گذاشت . در واقع کار دو لبه دارد ممکن است به کژخوانی و سطحی نگری بینجامد و هم ممکن است باب گشایشی شود برای ذهن کنجکاوی که دنباله رشته را بگیرد و به مطالعه جدی بپردازد .
این است که از نظر من نوشتن من و شما و هر کس دیگری از این موضوعات در فضای مجازی هرگز نباید ادعای تفهیم و تحلیل و نقد نظریات فلسفی را داشته باشد . حد اقل خود من که اساساً در سطحی نیستم که به چنین ادعایی نزدیک شوم . من یک جوینده ام و فعلاً اگر بتوانم یک مسیر و پروژه درست مطالعه برای خودم تدوین کنم که مثلاً در دو سال آینده چه چیزهایی بخوانم باید کلاهم را هفت آسمان بالا بیندازم .
1- عنوان مطلب را عمداً پرسشی گذاشتم که ذهن مخاطب فعال شود حال اگر بقول شما نتوان پرسش را در چند کلمه از ابهام خارج کرد چه باید کرد ؟ اگر هم اساساً این پرسش را بی معنی می دانید باز ناچارم شما را به متن ارجاع دهم ( متن کتاب نه گزیده های من از متن ) آنجا به نظر نمی آید نویسنده مدعی دادن پاسخی قطعی و حتی واضح باشد.
2- باید بگویم ژیژک را نخوانده ام البته فکر می کنم او هم از کسانی است که نامش بسیار برده می شود و مورد استفاده در عرصه های فست فودی و نیم بند اندیشه و مورد توجه رسم های مخالف خوانی است و در مقابل جدی گرفته نمی شود و فهم نمی شود.
3 و4 و5- برای من که اندک آشنایی با عرصه فلسفه سیاسی دارم آشکار نیست که رژیم سیاسی بر مبنای فلسفه های سیاسی شکل نمی گیرد .اتفاقاً رژیم های سیاسی قدرت های بی بدیلی از فلسفه های پشتیبان خود می گیرند و تاریخ به آن گواهی می دهد . فلسفه و نگره های آن در موارد بسیاری به خلاف زعم شما به ایدئولوژی های متصلبی انجامیده است .
حتی اگر ما بگوییم نباید چنین باشد و این فلسفه نیست اما واقعیت همان است. اگر چه فلسفه به نوعی معنا گریز است و همواره در پی دوباره ساختن و باز تعریف خود است اما جایی که به تعریفی می رسد وشاید به دلیل محدودیت و موقعیت مندی زمانی و مکانی انسان می پندارد که تعریفش نهایی است صلب می شود.
اگر چه جذابیت فلسفه در شکستن همین صلبیت هاست .
نمی دانم چگونه می توانید تعریف ها انسان شناختی هگل و نیچه و مارکس و هایدگر را انکار کنید ؟!
در عوض من لازم نمی دانم تعاریف فیلسوفان لیبرال را نفی و انکار کنم .
6- اینجا اصلاً بحث قلسفه بودن فلسفه و رسالت و آرمان آن نیست . فلسفه هر چه می خواهد باشد در پی هر تعریفی می خواهد باشد مهم این است که فلسفه بماند و در پی باید و نباید و درپی ساختن نظام بر نیاید. چه برای ساختن نظام همان اقتصاد و جامعه شناسی بسنده است . رورتی هم که همین را می گوید.
7- اگر نگاه مان انتزاعی باشد حق با شماست ولی در نگاه انضمامی و عملگرا نظامی که در کشوری مثل سویس برپاست را می توان لیبرال دموکراسی نامید بنابراین دیکته چندان هم نا نوشته نیست .کسی هم مدعی نیست که هیچ غلطی در کار نیست .
8- در اولین بند نظرم را گفتم من معتقدم کسی قرار نیست از بحث های وبلاگی نتیجه ای بگیرد حتی در مباحث خرده و انضمامی ( بد نیست نمونه هایی از آن ها ار در وبلاگتان بیاورید ، چون غالب مطالب وبلاگ شما غیر انضمامی و بسیار دشوار خوان هستند ) . نتیجه را در پس تفکر و مطالعه جدی و زحمت شاید بتوان گرفت . اما خاصیت وبلاگ مزه کردن و شاید سرک کشیدن و اصلاً شاید پرتاب تیری در تاریکی است .
شاید که انگیزه ای جدی برای کسی یا کسانی فراهم کند و کسانی با علایق مشابه را با هم مرتبط کند .
البته آفت هم دارد . بزرگترین آفتش بدست دادن توهم دانایی است از آفت های کوچک ترش تبدیل رابطه هایی که می تواند عمیق و ماندگار باشد به رابطه هایی سبک و تو خالیست و...
سپاس ازنوشتن تأملاتتان
سلام بر فرزانه عزیز. ممنون از معرفی کتاب.
از رورتی کتابی نخوندم اما در چند تا کنفرانس کتاب ازش شنیدم. اما اونچه اینجا گفته شد بسیار برام جالب و پذیرفتنی آمد. اینکه کسی فلسفه میخونه یا دغدغشه یا این که من فیزیک میخونم و کارکرد دنیا و مکانیزمهاش برام جالبه به نظرم فرع بر این مساله است که من "می خوام زندگی کنم". این طور حس میکنم که اولا آدمها باید به نحوی کم دررسر تر زندگی کنن و بعد دغدغه شون در ارتباط با حقیقت رو پیگیر باشن. از این روست که حرف رورتی برام جالبه. دموکراسی بهترین مکانیزم زندگی بهتر در حال حاضره، پس نه الاهیات نه فلسفه نه هیچ بسته ای که شامل گزاره هایی در باب حقیقته(از جمله علم که من بسیار بهش معتقدم) نباید مانعی باشن برا این روش. مگر اینکه کسی ثابت کنه غیر از دموکراسی شیوه دیگه ای هست که بشر در مجموع درش خوشبخت تره، اون وقت میشه گفت اولویت اون شیوه بر هر چیز دیگه. پیگیر حقیقت شدن همواره امکان پذیره. در ایران، در سودان، در زندان ، در خفا، در تنهایی و ... اما زندگی خوب و بهینه چیزی کمیاب و گاها نایابه. اگه من جای رورتی کتابو مینوشتم اسمشو میذاشتم: اولویت زندگی بر همه چیز !
سلام امین جان
خواهش می کنم فکر می کنم اگر کسی با این شعار انتخاباتی بیاید وسط واقعا برنده شود " اولویت زندگی بر همه چیز "
برای ما که از بدیهی ترین موقعیت های لذت بخش زندگی گاهی محروم می شویم واقعاً جرعه ای زندگی لازم است .
سلام
باید در دو مورد تمرین کنم یکی اینکه بتونم با این موضوع کنار بیام که سیاست را از اعتقاداتمان جدا کنیم. کاری که حکومت کرده و سخت در آن مانده. دوم لازم است خیلی از مسایل جدی را جدی نگیرم. دومی برام از اولی هم سخت تره. عادت کردیم همیشه جدی باشیم. حتی توی نظر دادن!
سلام
حکومت کجا سیاست را از اعتقادات جدا کرده زنبور عزیز ؟ اتفاقاً بزرگترین کارکرد این حکومت چسباندن خودش به اعتقادات است .آن هم اعتقاداتی که مقدس و لایتغیر است و کسی جرات نگاه چپ را بهش ندارد .
پس جدی نبودن را هم خیلی جدی نگیر
مرسی بانو برای تقسیم خوانده هایت. بسیار لذت و استفاده بردم.
اما گویا در تقسیم زیاد موفق نیستم ... اصلا نمی دانم چنین تقسیمی شدنی هست یا نه ؟
سلام،
"
" افسون زدگان روایتی از جهان " - فلسفی، دینی، نژادی...- تا کنون خیلی امتحان خود را داده اند:
از تسلط زرتشتیان در زمان ساسانیان بگیرد تا حاکمیت اعراب – اسلام – در ایران. تا حاکمیت شیعه در زمان صفویان، تا حکومت جمهوری اسلامی امروز .
در غرب از حاکمیت کلیسا بگیرید و محاکم تفتیش عقایدش تا حاکمیت نازیسم و آپار هاید در افریقا .
از حاکمیت کمونیسم در شوروی بگیرید تا چین
اگر نتوانیم این افسونگرایی ها را از واقعیات تاریخی و روز مره بشناسیم، آن وقت از درک تفاوت تقدم " افسون زدگی " و دموکراسی ناتوان می شویم. و این ناتوانی چیزی نیست جز سر سختی عادت های اعتقادی
سلام
بله تاریخ عرصه تاخت و تاز شان بوده هر وقت عمرشان تمام شده و ماهیتشان افشا شده به گونه جدیدی خودشان را باز تولید کرده اند بالاخره شیرینی قدرت در دهانشان مزه کرده ... سخت اعتقادان هم در پس پرده پندارند .
امروزه در بسیاری از فرهنگها پرسیدن درباره دین افراد پسندیده نیست و افراد در این باره سوال نمی کنند
دین و خیلی چیزهای دیگر
با سلام به دوست محترم،
مطلب اگر چه کوتاه و ساده نگاشته شده اما دنیایی از معنا و شیوه ای از زندگی را با خود به همراه دارد، ریچارد نیکسون نیز جمله ای با این مضمون دارد که" تا زمانی که اندیشه ای(ولو مخرب) به مرحله عمل نرسیده است قابل نکوهش نیست.
جهان غرب به این باور رسیده است، اما ما مسلمانان به نام دین محمد براحتی خون یکدیگر را مباح می کنیم، و تا زمانی که به باور جفرسون نرسیم اندر خم یک کوچه ایم...
سلام بر شما
این ها برشهایی از کتاب اند...
بله مهم ترین مانع تجدید نظر در اعتقادات و باور ها خود آنها هستند
سلام
جمله ی اول این نوشته مرا یاد دوستی انداخت. وقتی در جمعی می نشستیم و صحبتی در می گرفت و چیزی گفته می شد آن دوست مورد نظر به گوینده می گفت:
این چیزهایی که می گویی باعث می شه حقوق من زیاد یا کم بشه؟ گوینده با تعجب نگاه می کرد و پاسخ می داد نه . ربطی ه حقوق تو نداره
آن دوست می گفت خب حالا می تونی ادامه بدی و بقیه ی حرفاها رو بزنی چون دیگه به من ربطی نداره
سلام
البته این تلقی که از این نگاه سبکسرانه کرده اید زیاد به واقعیت نزدیک نیست . نگاه به ظاهر سبکسرانه جفرسون و رورتی و ... یک دغدغه بزرگ انسانی است نه بی دغدغه بودن
سلام
خود دمکراسی منتج از فلسفه است و البته قبول دارم " وقتی که سیاست دمکراتیک و فلسفه در تضاد قرار می گیرند باید اولویت و تقدم به دموکراسی داده شود."اما بنظرم این هم بی تفلسف و فلسفه ممکن نیست. مگر انکه دمکراسی به نوعی افسون زدگی بدل شده باشد و بخواهد به زور و از لوله ی تفنگ حاکم شود!
خاطرم هست شما قبلا از تقدم ارزشی لیبرالیسم بر دمکراسی نوشته بودید. اعتقاد دارم بیش از هر گونه رتبه بندی ِتقدم و تاخری، جامعه ی ما نیازمند تجربه و ممارست در تحمل و مداراست و بدون آن از این تقدم و تاخرها نتیجه ای بدست نمی آید.
سلام
در اصول بنیادین دموکراتیک حضور فلسفه برای ساختن نظام سیاسی و ارزشهایی چون آزادی و عدالت ، ضروری نیست .
گویی فلسفه نردبانی است که با آن به ارتفاع دموکراسی رسیده ایم و در این ارتفاع که قصد ساختن دنیایمان را داریم هر لحظه نیازمند نردبان نیستیم
این به این معنی نیست که نردبان ها را بشکنیم و دور بیندازیم
صحبتی هم از لوله تفنگ و زور نیست .
اگر بنابر تقدم ارزشی باشد هنوز هم لیبرالیسم را بر دموکراسی ارجح می دانم در باور خودم . چه بسیار دموکراسی هایی که می توانند منجر به ظهور فاشیسم گردند. همان ممارست و تحمل و مدارایی که می گویید نیاز به فلسفیدن ندارد. پس اتفاقا نتیجه از همین تقدم و تاخرها و درک و بکار گیری آنها بدست می آید
درود دوباره
خدنگ ها و نکته هایی -امیدوارم!- کوتاه پیرامون پاسخ تان داشتم، که شاید مایه ی بدی برای تامل و احیانا ادامه ی گفت و گو نباشد.
1) به تجربه ی کم مایه ام در درگیری با متون فلسفی، دریافته ام که فلسفه برای نفوذ به موقعیت های گوناگون -از جمله بلاگ- نیازی به ارجاع هایی مستقیم به متون ندارد. پست پیشین شما، پروبلماتیک ترین و فلسفی ترین پستی بود که در تمام بلاگستان خواندم. رساله های فلسفه، تن به «آنونس»سازی -به سبک سینمایی- نمی دهند و در غالب موارد، بحث اصلی شان در این دست تلخیص ها، فوت می شود. محض اشارت می گویم که بحث رورتی هیچ نسبت سلبی و ایجابی با سکولاریزم -به طور خاص- و بی طرفی خواهی و اولویت زندگی بر هر چیز -به طور عام- نداشت و ندارد، حتا در مواردی اساسا ناسازگار با برداشت دوستان است.
2) عنوان تز رورتی این است: «اولویت دموکراسی بر فلسفه». این در زبان معیار، به معنای پاسخ واضح و قطعی به پرسش «دموکراسی یا فلسفه؟» است. نکته اینجاست -همانطور که شما هم گفتید- رورتی نمی خواهد به این پرسش پاسخی دهد و مساله اش در این کتاب، اصلا چنین پرسش گنگی نیست؛ اما چینش شما، که با تیتر «دموکراسی یا فلسفه؟» می آغازد و به گزیده هایی از «اولویت دموکراسی بر فلسفه» می انجامد؛ روایت کوتاهی را در ذهن مخاطب می سازد که کار را تا دامنه ی سکولاریزم و اولویت زندگی و .... می کشاند. مخاطبی که اگر پروبلماتیک رورتی را نشناسد و شناختش هم دغدغه ای برایش نباشد، در این نتیجه گیری کاملا بی تقصیر است.
3) درباره ی ژیژک که البته پاره ای دوستان لیبرال وطنی(!) حرف های خنده دار زبادی می زنند؛ اما نیازی نیست راه دوری رویم، صلاحیت علمی او را دانشگاه هایی تایید کردند و به او کرسی دادند که رفقای لیبرال، اوتوپیای آکادمیک خود می پندارند. ژیژک البته زیاد با فست فود و اندیشه های فست فودی سر و کله زده و می زند، اما دلیلش تخصص ویژه ی اوست: «تحلیل ایدئولوژی». درباره ی فهمیده نشدن سخنان ژیژک هم من کسی را سراغ ندارم که انگلیسی را به روانی و جذابیت ژیژک بنویسد، چنان که هم از گنیجنه ی ادبیات فلسفی و هنری اروپا میراث برد و هم از لطیفه های عامه پسند و فیلم های سینمایی پربیننده و معاصر.
کارهای مراد فرهادپور و تیم همراهش - که عمدتا از نویسندگان و مترجمین «ارغنون» بودند- را تورقی کنید، می بینید که ژیژک، آن سُسی نیست که بر ساندویچ لکان بریزند و فرد متوسطی چون فکوهی صلاحیت نظر دادن درباه اش را داشته باشد. (امیدوارم به پای تعصب نگذارید، به شخصه خط فکری لکانی ندارم و همدلی ام حتا با دلوزین ها و نئوهایدگرین هاست؛ موضوع اینجاست که مقاله ی «سخیف» ساندویچ لکان با سس ژیژک از جناب فکوهی، و یا نقدهای بی سروته سعید عقیقی بر نظریه فیلم ژیژک -که او را پست مدرن و در ردیف لیوتار خوانده بود!- چیزی نیست که بهره ای از تفکر روش مند و آکادمیک داشته باشد و حتا هممرتبه با بدترین نوشته های ژیژک نبود)
4) قضیه نفی و اثبات فیلسوفان نیستند، اما موضوع اینجاست که شما فیلسوفان را در تاریخ کمی بیش از حد جدی می گیرید، تا آن حد که بتواند بن مایه ی ایدئولوژیک یک حاکمیت را بنها نهد. خانم پارسایی! سیاست جهان مستقلی از فلسفه دارد، اندرکنش بین این دو هست، اما نسبت جدی خاصی بین این دو نیست. حقوق بشر و دموکراسی هم مایه ی کنش های ایدئولوژیک در دنیای کنونی بوده؛ ادبیات، صنعت و تکنولوژی، اقتصاد، و هزاران پارامتر دیگر هم چنین بودند، مشکل اینجاست که شما -دست کم در این بند پاسخ تان- و برخی مفسرین رورتی بر آنند که متن رورتی را به مثابه حد زدن سیاست بر فلسفه بدانند، این درحالی است که متن او اساسا حد زدن سیاست بر سیاست است. این سیاست است که در دید او، باید از فلسفه خودش را مستقل کند و نه این که فلسفه خودش را محدود کند تا دست مایه ی ایدئولوژی نشود. این متن نقد سیاست است و نه نقد فلسفه (نقد به ویژه در معنای کانتی اش: تعیین حدود).
نه فیزیک دانان و نه فیلسوفان نمی توانند و اصلا نباید -از حیث متدولوژیک- مدام خود را محدود کنند که ایده ای ضد دموکراسی بدهند یا نه؛ دموکراسی خدایی نیست که در مقابلش کرنش کنیم و اسباب زیست خود را به اقتضایش تغییر دهیم؛ دموکراسی یک تکنیک سیاسی است و نه فراتر از آن. این خود دموکراسی است که باید خودش را خودآیین (autonomous) و مستقل کند. این عبارات دموکراسی ستیزی نیست، کوششی برای فهم پدیده ای زمینی است، بریده از دگم های الهیاتی.
اگر فلسفه به سبب عدم تعینش امکان یک حکومت فاشیستی را تمهید می کند، بد نیست بدانیم که سرمایه داری و ناسیونالیسم یا همین علم و تکونولوژی چه تمهیداتی برای فاشیسم فرآهم کردند، و حتا صندوق رای (همان صندوقی که هیتلر و رایش سوم را بر کار آورد).
مساله ی من هم از اول همین بود: اولویت چیزی بر چیزی، باید در نسبت با موضوع و سوژه ی آن فهمیده شود. اولویت دموکراسی بر فلسفه ی جناب رورتی، نه در نسبت با فلسفه که در نسبت با خود دموکراسی است، به این جهت هم عنوان اولویت فلسفه بر دموکراسی او، نه پاسخی برای پرسش فلسفه یا دموکراسی؛ که اشاره به مفهوم خودآیینی و استقلال دموکراسی از فلسفه و البته دقیق تر بگوییم، متافیزیک است. این عنوان می گوید دموکراسی خود، خودش را به معنای پراگماتیستی توجیه می کند و نیازی به دفاع متافیزیکی و الهیاتی از آن نیست. و این یعنی «دموکراسی» یک ایسم نیست و هیچ ایسمی، حتا سکولاریسم و لبیرالیسم -در معنای فلسفی شان- تقدم و توجیهی برای دموکراسی ندارند. این یعنی، دموکرات ها! فلسفه بافی را برای دفاع از دموکراسی رها کنید، دموکراسی اساسا مفهومی فلسفی نیست. پس، باید روی دیگر سخن رورتی را هم فهمید: تحقق دموکراسی، پیش نیاز فلسفی ندارد و اساسا «فلسفه های ضد دموکراتیک» عبارتی متناقض است! و این یعنی: دموکرات ها! از دموکراسی که فلسفه نیست، تیغی برای سلاخی فلسفه نسازید!!
جدا از آن که حرف های رورتی تا چه حد درست است و آن را نقد می کنم یا نه، باید بگویم ادعای او ارتباطی با این گفته ی شما ندارد که فلسفه هایی بن مایه ی ایدئولوژیک حاکمیت ها شدند. رورتی پراگماتیست دقیقا می خواهد دموکراسی را با خودش و کارکردش بفهمد و نه نقدهای متافیزیکی که خدایگان دموکراسی را در کانون هستی سیاسی قرار میدهند، نقدهایی مثل نقد پوپر که هگل را به فاشیسم ربط می دهد و افلاطون را به استالینیسم!
آنچه بن مایه ی شیوه ی نادرست این حکومت ها بوده، نه فلسفه که سیاست و ضعف پراتیک سیاسی است که خود را با متافیزیک هایی توجیه می کردند. این توجیه اساسا وجاهت و موضوعیتی ندارد که به سبک پوپر بخواهیم بر سرش پلمیک و جدل راه اندازیم، مشکل از خود سیاست است که باید یاد بگیرد خود را مستقل بفهمد و ضعفش را برطرف کند. اگر سیستم اشکالاتی داشت و برای اشکالاتش توجیهاتی می تراشید، رویکرد پراگماتیک رورتی می گوید که باید به قلب خود ضعف های سیستم زد و آن را زدود، نه آنکه بر سر بازی ایدئولوژیک توجیهات عمر تلف کنیم.
5)بانو پارسایی، به عنوان کسی که اندک عمری بر سر فلسفه ی این فیلسوفان گذاشتم، خوشحال می شوم شما به من نمایی از انسان شناسی هگلی یا مارکسی یا هایدگری یا حتا نیچه ای دهید! اجازه می خواهم که به صراحت بگویم تا جایی که می دانم هیچ مفسر جدی ای عبارت «انسان شناسی مارکسی» و ... را جدی نمی گیرد. مطهری و مصباح شاید سخنان بی ربطی در این باره بافته باشند، اما درباره ی مارکس و نیچه و هایدگری که امروز در محافل جدی آکادمیک زنده اند و بازخوانی می شوند، موضوع وجهی ندارد.
6) می فرمایید که فلسفه باید فلسفه بماند، که البته من معنایش را نفهمیدم و یاد سخن آن درگذشته افتادم که دانشگاه باید دانشگاه باشد...!
عفو کنید، اما شوربختانه منطق عبارت شما و آن جناب، هر دو یکی است: حکم راندن از بیرون.
باز هم ارجاع می دهم به بند چهارم همین کامنت، بحث رورتی این است که دموکراسی باید دموکراسی باشد، نه این که فلسفه، فلسفه!
و البته این یکی -سخن رورتی- را می شود فهمید، چون منطق اش پراگماتیسم است و در پراگماتیسم، یک چیز می تواند از حیطه ی پراتیک خود خارج شود. به دیگر سخن، دموکراسی است که پراتیک دارد، نه فلسفه!
7) در مورد سوئیس و اساسا اروپای غربی با شما همدل نیستم. اتحادیه اروپا، سازمان تجارت جهانی و نهادهایی فرا ملی که نبض اروپا را در دست دارند -به ویژه نبض اقتصاد سیاسی آن را- هیچ همخوانی با مدل لبیرالیسم کلاسیک ندارد. دست بر قضا، جهان انضمامی است که با نسخه های لبیرالیسم کلاسیک وداع گفته.
ایرادات لبیرالیسم کلاسیک که بر جای خودش، ورژن نئولیبرال آن هم پر چالش است. کاری به پروپاگاندای رسانه های داخلی ندارم -که نه سواد و نه اطلاعی درباره اوضاع واقعا موجود اروپا دارند- سرکی به خود این کشورها و احزاب آنها بزنیم، می توانیم مشکلات آن را بفهمیم. اساسا اگر لبیرال دموکراسی بی عیب ترین نسخه باشد، باید مردم فرانسه را چگونه بفهمیم وقتی به اولاند سوسیالیست رای میدهند؟ آیا احزاب سوسیال دموکرات کشورهای اروپایی این گفته ی شما را می پذیرند که لبیرال دموکراسی کم عیب ترین نسخه است؟ و اگر نپذیرند، لزوما ضدعقلانی حکم داده اند؟
اگر هم درباره ی لبیرال دموکراسی کلی، فارغ از نمونه های جزیی سخن می گویید، که باز ایراد شما به من، این بار به خودتان باز می گردد: که جهان انتزاعیات حسابش از انضمامیت جداست.
8) درباره ی نتایج خرد و انضمامی، البته بگذارید سخنم را این گونه تصحیح کنم: وبلاگ جای بحث های درون متنی است. یعنی بحث هایی که بدون ارجاع به متون بیرونی و یا آوردن برش هایی از آن، به متن زندگی نقب زند و اگر هرچه قدر هم زبانش پیچیده و مغلق باشد -که اساسا عیبی هم ندارد چنین باشد-، در نهایت حرف و سخنی از خود نویسنده و تجربه ی زیسته ی او باشد. چیزی که بتواند پایه ی یک مفاهمه و مکالمه شود و مخاطب، بتواند مستقیما با نویسنده ی کلمات سخن بگوید.
معرفی کتاب -که خودم هم کم نکردم- هم البته از همین سنخ متن هاست، اما متنی که به هم چسبانی چند قسمت گزیده، از متن دیگر است؛ نمی تواند کارآیندی به جایی داشته باشد.
اگرچه بلاگ من، برای خود من مظهر شلختگی تام در بلاگ نویسی است و بیشتر دفترچه یادداشت سوت و کور است.
در نهایت هم سپاس از آنکه گزیده و راحت پاسخ می دهید و پوزش برای آنکه قول دادم کوتاه بنویسم و باز دامن از دست بشد!
خواهش می کنم
1- نمی دانم می توان نقل قسمتی از کتاب را به قصد معرفی آنونس سازی هست یا نه ... بهر حال با کلیت حرف شما که می گوید طرح مباحث فلسفی نیازمند ارجاع به متون نیست موافقم .
2-ممکن است چینش من چنین برداشتی را بدست دهد
3- منظور من نوع مطرح کردن ژیژک در فضای فکری داخلی است نه افکار خود او که گفتم آشنایی دقیقی با آنها ندارم ولی فهمیده ام که ژیژک به درد مخالف خوانی می خورد .
4و5و6و7-اگر این منم که فیلسوفان را جدی می گیرم پس اشارات صریح خود آنها چه می گوید ؟
حرف رورتی در این جملات روشن است :
"من سیاست دموکراتیک را در مرتبه نخست و فلسفه را در مرتبه دوم قرار می دهم ....فلسفه هم به عنوان توضیح رابطه حقیقت و انسان ربطی به سیاست دموکراتیک ندارد وقتی که سیاست دموکراتیک و فلسفه در تضاد قرار می گیرند باید اولویت و تقدم به دموکراسی داده شود."
البته برداشت های شما از نگاه ایشان در این بند بیراه نیست و به نظرم درست است که می گویید :"دموکراسی خود، خودش را به معنای پراگماتیستی توجیه می کند و نیازی به دفاع متافیزیکی و الهیاتی از آن نیست"
حرف های شما درباره فلسفه ای که با صندوق رای هیتلر را بر کار آورد کاملا درست است و البته متناقض با بخش دیگری از حرفتان که سیاست جاری و موجود را کاملا پراتیک و مستقل از فلسفه دانسته اید
رابطه فلسفه و سیاست شاید دترمینیستی نباشد اما حتما کنش و واکنشی بین آنها هست و این مرزهای مشترک را نمی توان دست پایین گرفت.
شما سیاست حاکم بر این کشورها را در نظر بگیرید آیا نزدیک ترین به مدل لیبرال دموکراسی نیستند ؟
می گویم نزدیک ترین و نه لزوماً منطبق
8- شاید حق با شما باشد اما کدام متن است که با جهان پیرامونش کاری نداشته باشد ؟ و کدام بلاگ نویسی می تواند به چنین مفاهمه ای دست یابد ؟
هرچه می کنیم کنشی است برای بیرون رفتن از صف مردگان
سلام. خب البته چه خوب میشد که آدمها افسون زدة روایتی از جهان نمیبودند. اما هستند. تعارف را کنار بگذاریم: روایتها ممکن است فرق داشته باشند، اما هر کسی افسون زدة روایتی است که دارد. من مسحور دینم ام، شما مسحور فلسفه تان، آن یکی مسحور علمش.
من فکر میکنم آنچه موجب میشود که ما با روایتهای متفاوت مان بتوانیم هم را تحمل کنیم، این است که هر روایتی که داریم، دمکراتیک باشد. شاید این حرف کمی همانگویی یا دور یا نمیدانم کدام غلط منطقی (مغالطة) دیگر به نظر برسد. اما بگذارید کمی آن را باز کنم: از ما مسلمانها شروع میکنم که غیردمکرات بودن مان از کفر ابلیس هم مشهورتر است. اما خطاست اگر گمان کنیم که غیردمکرات بودن با مسلمانی - یا اساسا دینداری - تلازم ذاتی دارد و لذا (1) مسلمان و دیندار نمیتواند دمکرات باشد، یا (2) فقط مسلمانها و دینداران اند که غیردمکرات اند. خیر! هر کسی با هر روایتی از جهان میتواند دمکرات و تحملدار (tolerant) باشد یا غیردمکرات و بی تحمل.
برای توفیق دمکراسی، روایتهای ما هر چه میخواهند، باشند، اما فقط دمکراتیک و تحملدار هم باشند.
زمانی سروش از حکومت دمکراتیک دینی گفته بود و بعد از دوم خرداد هم اصلاحطلبها آن قدر دم از "مردمسالاری دینی" زدند که آقا هم خوشش آمده بود! من با همة مسلمانی ام و با همة ارادتم به سروش و قرائتهای متجددانه از دین و با همة اعتقادم به اصلاحات، این حرف را نمیپذیرفتم و هنوز هم نمیپذیرم. معتقدم دین است که باید دمکراتیک شود، نه آن که دمکراسی، دینی شود. دمکراسی اگر قرار است دمکراسی باشد، هیچ قیدی نباید بر آن نهاد، وگرنه میشود همین تحفة سی ساله ای که دیده ایم!
و حالا میگویم نه فقط دین، که علم و فلسفه و خرافه و .... خلاصه هر روایتی از جهان، اگر دمکراتیک باشد، صاحبانش میتوانند به نحو دمکراتیک با هم زندگی کنند، گفتگو کنند، دینداری کنند، کافری کنند، فلسفه بورزند، عرفان بورزند، علم بورزند، خرافه بورزند، و هر کاری خواستند بکنند و .... از دل همین کارهای متنوع و تضارب دمکراتیک آنهاست که آفتاب حقیقت نمایانتر میشود و همة روایتها از آن سود برده، به حقیقت نزدیکتر میشوند و ... به هم نزدیکتر میشوند.
با این که دموکراسی حد بردار نیست موافقم
اما خود روایت ها را نمی توان دموکراتیک کرد. خود روایتها را نمی شود با قالبی یک شکل قالب زد .
سلام
ممنون از پاسخ. همه این بحث به نظرم کوششی فلسفی برای دفاع از دموکراسی است.
تمام حرف کتاب این است که دموکراسی به دفاع فلسفی نیاز ندارد
با سلام
گفته شده:
"پس فلسفه هم به عنوان توضیح رابطه حقیقت و انسان ربطی به سیاست دموکراتیک ندارد وقتی که سیاست دموکراتیک و فلسفه در تضاد قرار می گیرند باید اولویت و تقدم به دموکراسی داده شود."
**************
این همان دموکراسی کمی است که در مجالس اروپا و آمریکا برای همجنس بازان قانون و همجنس بازی را قانونی میکند. این همان دموکراسی کمی است که به بهانه مبارزه با تروریسم دوجنگ عراق و افغانستان را براه انداخت.
در جای دیگر گفته:
"اگر کسی خواستار الگویی از خویشتن انسان باشد می تواند مشغول فلسفه در حوزه شخصی اش گردد و به الگوهایی از موجودیت هایی چون خدا ، خویشتن ، شناخت ، طبیعت ، زبان یا تاریخ بپردازد . اما برای نیل به اهداف نظریه اجتماعی لیبرال بدون این انگاره ها هم امورمان پیش می رود و می توان به عقل سلیم و علوم اجتماعی بسنده کرد."
**************
باید از آقای رورتی پرسید میزان عقل سلیم نزد مردم و علم اجتماع چیست؟ اگر دموکراسی کمی است که باید اعتراف کنم نتایجش زیان بار است همچون نتایج جنگ عراق و افغانستان ولی باید بگویم ایشان در این مورد سکوت کرده است.(لااقل در این متن خبری نیست)
سلام
من واقعاً فکر می کنم هم جنس بازی و قوانین مربوط به آن خدمت بزرگی به ایدئولوژی های وطنی ما کرده است .
فقط کاش نصیبی هم از نتایج زیان بار دموکراسی می بردیم
"من سیاست دموکراتیک را در مرتبه نخست و فلسفه را در مرتبه دوم قرار می دهم . من به این عقیده سقراطی پای بند می مانم که باید دیدگاهها آزادانه مبادله شوند بی آن که تن به این عقیده افلاطونی بدهم که حاصل کار ، رسیدن به توافقی عمومی و عام درباره حقیقت خواهد بود."
نظرم را در مورد قسمت فوق می گویم:
سیاست دموکراتیک (یا رویکرد دموکراسی) یک بحث است و فلسفه بحثی دیگر. اگر ناچار به انتخاب باشیم بنحوی که انتخاب یکی نفی دیگری باشد طبعا من هم دموکراسی را انتخاب می کنم. بدیهی است. اما اصولا بنظرم بدون وجود دموکراسی یا با دموکراسی ای ناقص و نیم بند، اگر فلسفه ای هم وجود داشته باشد، فلسفه ای لنگ و ناقص و بی خاصیت است.
گاهی فکر می کنم بدون دموکراسی، اگر فلسفه ای لنگ و ناقص و بی خاصیت داشته باشیم باز هم خیلی خوب است چون معمولا در چنین شرایطی (در خلاء دموکراسی)، عموما فلسفه ای مصیبت بار داریم.
در واقع وقتی دموکراسی هست، هیچگاه در مورد حقیقت نمی توان توافقی عمومی داشت. همچنین در فضای دموکراسی هر نوع تلاش جدی برای ایجاد توافق عمومی در مورد حقیقت به نقض یا آسیب جدی دموکراسی می انجامد.
بنظرم دموکراسی حاصل توسعۀ فلسفه به معنای رسیدن به حقیقت نیست. دموکراسی حاصل توسعۀ فهم ما از همزیستی مسالمت آمیز و استفاده از نتایج شگفت آن است. بویژه دموکراسی حاصل فارغ شدن از "ترس درونی" از "آزادی" است. "آزادی" ای که به توهم فلسفی ما و به فهم اختصاصی ما از حقیقت ضربه می زند.
به معنایی که شما گرفته اید این دو کلمه به حوزه های متفاوتی متعلقند و ارتباطی با هم ندارند . اما آخرین پاراگراف نوشته تان دقیقاً همان است که کتاب می خواهد بگوید .
سلام.
اولا این "روایت کلان از جهان" گمان میکنم همان باشد که ما قدیمها به اش میگفتیم "جهان بینی".
ثانیا جهان بینیها غیر از دمکراتیک بودن یا نبودن، بسیار ابعاد و اجزای دیگر هم دارند. پس صِرفِ دمکراتیک بودن آنها به معنای همشکل کردن آنها و مانع از تنوع شان نخواهد بود.
سلام
حقیقتاً نمی دانم چگونه می شود روایتی را دموکراتیک کرد و در صورت امکان چنین چیزی آیا هر روایتی را می شود دموکراتیک کرد یا نه ؟
روایتی که اصول صلب و لایتغیری دارد چگونه دموکراتیک می شود ؟
اصلاً چه نیازی به این کار هست ؟
با سلام
فرمودید:
"من واقعاً فکر می کنم هم جنس بازی و قوانین مربوط به آن خدمت بزرگی به ایدئولوژی های وطنی ما کرده است . "
**************
با طعنه حرف زدن هنری بس شاذ ولی خفیف است که شما از آن بهره مند هستید.
وقتی چنین بحثی به چنان حوزه ای می رود چه باک از چنین هنری
این قسمت از فرمایش شما را نفهمیدم:
«حرف های شما درباره فلسفه ای که با صندوق رای هیتلر را بر کار آورد کاملا درست است و البته متناقض با بخش دیگری از حرفتان که سیاست جاری و موجود را کاملا پراتیک و مستقل از فلسفه دانسته اید »
فلسفه ای که با صندق رای هیتلر را بر سر کار آورد؟!
صحبت من کاملا عکس برداشت شما بود:
«اگر فلسفه به سبب عدم تعینش امکان یک حکومت فاشیستی را تمهید می کند، بد نیست بدانیم که سرمایه داری و ناسیونالیسم یا همین علم و تکونولوژی چه تمهیداتی برای فاشیسم فرآهم کردند، و حتا صندوق رای (همان صندوقی که هیتلر و رایش سوم را بر کار آورد).»
به این معنا که اگر مدرک جرم فلسفه برای ساختن حکومت های آنچنانی صرفا مبهم بودن آن است -که البته عبارتم شرطی بود و خود به این شرط اعتقادی ندارم-، مدرک جرم دموکراسی البته نمونه ای تاریخی و خون آلود است: رایش سوم و حکومت نازیست ها.
دموکراسی را فی نفسه هدف کردن، و به شیوه ای پیشینی برایش جایگاهی تنطیمی برگزیدن -جایگاه ایده ی تنطیمی، همان جایگاهی است که کانت در نقد دوم نشان داد ایده ی خدا در آن می نشیند- البته ربطی به دموکراتیک بودن ندارد.
و همچنین درباره ی تناقضی که در سخن من نشان می دهید، باید بگویم که من تنها در مقام شرح رورتی بودم، بی اینکه نظر و نقد خود را بر او بیان کنم، چه اینکه مدعی بودم برخی دعاوی اصلا ربطی به متن رورتی و پراگماتیسم او ندارد.
دست بر قضا، همین بند که از رورتی آوردید و ایده ی مرکزی جدایی فلسفه از حقیقت را تبیین می کند؛ نشان آشکاری برای پست مدرن و نسبی گرا خواندن جناب رورتی است. پست مدرنیسمی پراگماتیستی و البته ضد فلسفی تر از نمونه های اروپایی اش.
حقیقتا متوجه نمی شوم شما چگونه در هر مناسبت پست مدرنیسم را شایسته ی تردید می دانید و عبارت «زوال ابر روایت ها» را منتقد هستید، اما از دیگر سو، همدل با رورتی می شوید که «شمول فراگیر حقیقت» را منکر است و دست کم نشان می دهد که ابر روایت حقیقت در حیطه ی سیاست به نفع یک نسبی گرایی پراگماتیستی، باید کنار رود؟
این در حالی است که جناب رورتی در نسبی گرایی گوی سبقت را از اروپایی ها ربودند و اگر پست مدرنیسم اروپایی با دیدی تاریخی می گوید «اکنون» روایت های کلان حقیقت، به سوی کم رنگ شدن میل می کنند، اما فیلسوف پسا فلسفه ی ما، مدعی است از همان ابتدا این دو به هم بی ربط بودند و از بن جدا، و این یعنی حقیقت از همان ازل روایتی اخته و نسبی و محکوم به زوال بوده!
که البته در تاریخ اندیشه، ادعای مهملی است ولی برای کسی که شیوه ی اندیشیدنش نه بر مبنای مطابقت با واقع و یا تاریخ، بل بر مبنای کارکردگرایی است، چیز عجیبی نیست.
باری؛ جدا از تمام مباحث ریز و درشت تا کنون طرح شده، بد نیست به این پرسش هم بیندیشیم که فارغ از مطابقت سخنان رورتی با واقعیت و تاریخ، آیا دموکراسی بدون تمهیدی فلسفی اصلا می تواند کارکرد دموکراتیک داشته باشد و داستان هیتلر و ... را به بار نیاورد؟ اخراج کردن فلسفه از سیاست به سبک رورتی، اصلا شیوه ی نقد روش مند و معرفتی برای ما می گذارد که کارکرد سیستم های حکومتی را به پرسش بگیریم؟
و حتا برای همان علوم سیاسی و اجتماعی جایی می ماند که بر مبنای معیاری حقیقی، سیستم اجرایی و سیاست را نقد کند؟
اخراج فلسفه و مساله ی حقیقت، فقط بیرون ریختن سطل زباله ی تاریخ اندیشه ی بشری نیست، پاک کردن «علم و متدولوژی» هم به شمار می آید.
در واقع، پارادایم پسا-سیاست که قائل به پایان سیاست و آغاز مدیریت است و مدیریت را جایگزین سیاست می کند، از نتایج گریز ناپذیر سخن رورتی است. چیزی که می توان در نقدهای مشهور متفکرین جهانی بر رورتی، آن را به خوبی دید. مساله آن نیست که مصطفی ملکیان در ایران تنها منتقد او باشد و تنها نقد وارد بر او هم «کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها..» باشد و تنها دلیل هم دز بالای آزاد اندیشی او و نا آزاد اندیش بودن مخالفانش.
به نظر من اتفاقاً دموکراسی با تمهید فلسفی نامتعین به داستانی همچون هیتلر و صندوق رأیی که او را آورد می انجامد و پراگماتیسم رورتی می خواهد سیاست دموکراتیک را از همین عدم تعین برحذر دارد
اجازه بدهید درباره گمان من درباره پست مدرنیسم و ارتباط آن با سیاست در مجالی دیگر نظرم را بگویم.
تصحیح می کنم:
ایده ی مرکزی جدایی فلسفه از حقیقت = ایده ی مرکزی جدایی سیاست از حقیقت
وبلاگ ما با دستور مقامات عدالت خواه اسلامی ، حذف شد .
ما دوباره می اییم و می نویسیم ، از فقرو فلاکت و فحشا دولتی و بیکاری و اعدام و زندان و شکنجه و تجاوز و دزدی و اقازاده بازی و بازار ازاد اسلامی و خون شوری های حاکمان مسلمان می نویسیم ،که مدعی عدالت در نظام مقدس و مظلوم اسلامی و نماینده خدا روی زمین هستند ..
ما می نویسیم و افشا می کنیم ، رابطه دین و سرمایه را می شکافیم ، رابطه اعدام و زندان و شکنجه را با دولت و بازار ازاد بطور کلی و بازار ازاد اسلامی بطور مشخص به چالش می کشیم .
از اعدام های سالهای 60 , 67 از قتل های زنجیره ای از قتل زهرا کاطمی ها ، امید میرصیافی ها ، هدی صابر ها ، از جنایات مخوف و تجاوز جنسی برای شکستن مقاومت در کهریزک می نویسیم از زندان ها و بازداشتگاه های مخفی و زیر زمینی حاکمیت اسلامی می نویسیم از زندان ابوغریب و گوانتامونو و اعدام در ینگه دنیای غارتگر می نویسیم ، ما می نویسیم ..
درود بر تو ذهن منتقد ما! این جماعت هنوز مانده است تا از خواب هزاران ساله ی دینی خویش برخیزند با چشمی روشن مسبب اصلی این همه بیچارگیها را ببینند و بشناسند.
آن که بی باده کند جان مرا مست کجاست ؟
سلام
بله، اما کوشش بیتوفیقی است.
سلام دوباره
نظرها متفاوت است اما باید به دلایل هر نظر نگریست ... شما دلیلی نیاورده اید .
سلام
بله دلیلی به سود مدعایم نیاوردم. من پیش از این گزارش، تحلیل و نقدی مشروح از مقاله «اولویت دموکراسی بر فلسفه» را خواندهام که در شماره سوم (خرداد - مرداد 1383) به قلم مصطفی ملکیان منتشر شده است. در واقع نگاه من به این پست شما از آن منظر و متکی به همان دلایل است.
من دلیلی اینجا نیاوردم و طبیعی است که انتظار پذیرش مدعایم را هم نداشته باشم. فرصتی هم برای بازگویی مجدد آن دلایل ندارم و بیش از آن ضرورتی هم نمیبینم چون اصل مقاله در دسترس است. به گمانم شخص علاقهمند به این بحث و علاقهمند به طرح رورتی برای پیشبرد بحث باید بیاید و به نقدهای صورت گرفته در مقالهای منسجم پاسخ گوید. در این صورت میتوان با چشم عنایت دیگر باز به آن مقاله و این موضوع نگریست.
سلام.
ببخشید!!!!!!!!!!!!
چه ضرورتی است که روایتها/ جهان بینیها دمکراتیک باشند؟!
از این که بگذریم، پس قبول فرمودید که "صِرفِ دمکراتیک بودن آنها به معنای همشکل کردن آنها و مانع از تنوع شان نخواهد بود".
از این یکی هم که بگذریم، لازم نیست کسانی که روایت شان اصول نرم و متغیری دارد، قرائت دمکراتیکی از "روایتی که اصول صلب و لایتغیری دارد" فراهم کنند؛ آنها بهتر است به فکر فراهم ساختن قرائتی دمکراتیک از همان روایت خودشان با آن اصول نرم و مخملی شان باشند، مبادا یک وقت با پنبه سرِ صاحبان روایتهای دارای اصول صلب و لایتغیر را ببرند یا زیر آب کنند یا شیره بمالند یا ....
فقط از صاحبان روایتهای مبتنی بر اصول خیلی نرم التماس میکنم در صورت صلاحدید اجازه فرمایند هر کس روایت خودش را داشته باشد .
چه کتاب جالبی... به ویژه با برگردان خشایار خان دیهیمی... درود و سپاس برای معرفی...
خواهش می کنم