می خواهم بگویم با تمام مراقبتی که از چراغ عشق می کنیم گاهی چراغش خاموش می شود و هر چه می کنی روشن نمی شود که نمی شود...
می خواهم بگویم عشق می تواند مثل هر پدیده فیزیولوژیک دیگری تمام شود و دیگر نباشد.
نه که از اول نبوده ، روزی شروع شده ، روزهایی بوده ولی امروز دیگر نیست .
می خواهم بگویم آن آنزیم ها و هورمون هایی که روزی احساس عشق را در عاشق و معشوق بوجود می آوردند و روح و جسم آنها را به هم نزدیک می کردند ممکن است دیگر نباشند .
اگر فقط جرأت کنیم و عشق را از بالای طاقچه تقدیس شده عادت پایین بیاوریم و درست و حسابی نگاهش کنیم متوجه می شویم که عشق چیزی جز غلیان همین حس ها نیست.
متوجه می شویم که وقتی آدمها عوض می شوند ممکن است حسشان هم نسبت بهم ،عوض شود حس هایی بمیرد و حس های تازه ای ایجاد شود که اگر غیر این باشد باید به زنده بودن آدم ها شک کرد.
اسم این تغییرات ، نه بی وفایی است نه خیانت نه لا ابالی گری ... من اسمش را می گذارم عشقی که تمام شده است همین .
بهتر نیست ٬ به عوض خزیدن به هزار توی خودسانسوری و فریب و دروغ و تظاهر از تمام شدن عشق بگوییم ؟
یا هم چنان مجبوریم در لابلای عرف های منجمد بمانیم و وانمود کنیم که افسون عشق هرگز نمی میرد؟
پ.ن: حاشیه ای بر بیست و پنجم نوامبر روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان
زنده باد
ساده و بود تمام
مرسی