سال 2081 بود و آدمها بالاخره با هم برابر شده بودند . نه فقط مقابل خدا و قانون ، در همه امور برابر شده بودند . کسی باهوش تر از آن یکی نبود ، زیبا تر نبود، کسی قوی تر از دیگری نبود ، سریع تر نبود .
این برابری به خاطر تبصره های 211 و 212 در قانون اساسی ایالات متحده و تلاش های بی وقفه ماموران "واحد معلول گر " بدست آمده بود. با این حال هنوز چیزهایی در زندگی آن طور که باید، نبود. مثلاً ماه آوریل هنوز مردم را عصبانی می کرد که بر خلاف اسم غلط اندازش چرا هیچ نشانه ای از آمدن بهار ندارد . توی همین ماه سرد و مرطوب بود که ماموران " واحد معلول گر " هریسون چهارده ساله و پدر و مادرش جورج و هیزل را با خودشان بردند .
با اینکه ماجرا برای جورج و هیزل خیلی غم انگیز بود زیاد نتوانستند درباره اش فکر کنند . هیزل که تکلیفش معلوم بود، هوش متوسطی داشت و درباره هر چیز فقط مدت کوتاهی می توانست فکر کند . سطح هوشی جورج خیلی بالاتر از نرمال بود برای همین ماموران یک دستگاه پریشان کننده ذهن در گوشش کار گذاشتند.
طبق قانون جورج نباید این دستگاه را از خودش جدا می کرد. دستگاه گیرنده کوچکی بود که با امواج رادیویی تنظیم می شد. فرستنده هر بیست ثانیه صدای تیز و گوشخراشی را به گیرنده ها مخابره می کرد تا آدم هایی مثل جورج نتوانند از توانایی ذهنی بالایی که نا عادلانه در اختیارشان گذاشته شده بود استفاده کنند...
... جورج و هیزل داشتند تلویزیون تماشا می کردند ... گونه های هیزل از اشک خیس بود اما بیاد نمی آورد چرا ؟ به همه بازیگر ها کیسه های پر از گلوله ساچمه ای آویزان بود . صورتشان را هم با ماسک پوشانده بودند که کسی با دیدن صورت زیبایشان احساس زشت بودن و بیچارگی نکند جورج سعی کرد افکارش را روی بازیگرها و اجرایشان متمرکز کند اما دستگاه توی گوشش سوت کشید ...جورج وحشت زده افکارش را رها کرد. صورتش مثل گچ سفید شده بود.
هیزل گفت : " چند وقته خیلی خسته به نظر می آی کاش راهی بود وقتی از سر کار می آی خونه اینو در بیاوری . تو خونه که با کسی رقابت نمی کنی ؟ هان ؟ خودتی و خودت ."
جورج گفت : " اگر من اینجوری خودمو خلاص کنم بقیه هم خودشونو خلاص می کنن. این طوری به ماه نکشیده دوباره بر می گردیم به دوره جاهلیت ، به همون سال های سیاهی که آدم ها همه اش در حال رقابت با همدیگه بودن ، تو که دلت نمی خود اینجوری بشه ؟ می خوای ؟ "
چیزی که خواندید قسمتی از داستان کوتاه " آخر نمایش " نوشته کورت وونه گات است که در شماره 12 مجله همشهری داستان چاپ شده است . ژانر داستان علمی تخیلی فانتزی است با این همه بسیار عمیق است . وونه گات مثل همیشه بعد از خواندنش بسادگی رهایت نمی کند .
چند ماه است که مشتری همشهری داستان شده ام. مجموعه خوبی از ادبیات معاصر جهان و ایران را گلچین می کنند و اول هر ماه با قیمت ناچیز 1500 تومان مهمان دکه ها می کنند . امتحانش کنید!
سلام چه استعاره ی جالبی . آدمو یاد 1984 جرج اورول میندازه. جامعه ی آرمان گرایی که به جوک بیش تر شبیهه. یعنی راهی برای بهبود اوضاع نیست؟ شایدم می خواد بگه گلی به جمال دوره ی جاهلیت...
چه انتخاب به جا و خوبی بود فرزانه جان . ممنون.
سلام
آرمان را بهتر از این نمی شود به صلابه کشید
یاد "بهشت خاکستری " مهاجرانی افتادم
شبیه چنین چیزی بود.تا انتهای پارسال در کنار "خرد نامه" این یکی را هم می گرفتم.ولی خردنامه که بر باد فنا رفت و شماره ابتدای سال این هم چنگی به دلم نزد،گمان کردم که زیرآب هر دو با هم زده شده است.گمان می کنم باز هم باید تهیه اش کنم.هر چند که جای خالی اش را "نافه" تا حدودی پر کرد
بله ضمیمه خرد نامه بوده
البته بقای فعلی اش هم منوط به این است که بعضی از نویسندگان را راه ندهند بهش . ولی خوب مجموعه مجموعه خوبی است .
سلام
خوب با عنوان مطلب که کاملاً موافقم!
حالا ما موندیم در خماری و باید برویم دنبالش!
من که می دونی با این ژانر حال می کنم
سلام
بله این معرفی اصلاً تقدیم می شود به شما
اون موقع مردم برده قوانینی هستند که حتی مانع تفکر می شه.
نوع دیگری از اسارت
سلام
کورت وونه گات یکی از محبوب ترین نویسندگان از نظر حقیر است. طنزش فوق العاده است حتی با این که ترجمه می شود و کمی بدمزه می شود!
پیشنهاد می کنم مرد بی وطن و گالاپاگوس و همچنین گهواره ی گربه را از بخوان ضرر نمی کنی. بلکه خیلی هم احساس خوبی پیدا می کنی. طنز خاص و فضای خاص تر و پیش بینی های جالب و داروینیسم و مسیحیت و آخر الزمان و...!
راستی با تاخیر! تولدتان مبارک
سلام
همین طور است یادم می آید قبلاً درباره ش نوشته بودین.
ممنون از پیشنهاد و معرفی اگر بنا به ضرر بود تا حالا کرده بودم ... چون خوندمشان
شماره های دی و آذر همشهری داستان یک مجموعه مصاحبه را ازش جمع کرده و چاپ کرده که خیلی خواندنیست پاسخهای غافلگیر کننده اش درباره خودش ، جنگ و داستان نویسی ...
تبریک هم که تاریخ مصرف ندارد ممنونم
آن پیر ستم پیشه بیمار روانی
آواره بکرد ملت و ویرانه جهانی
در مکتب او بود جهاد راه سعادت
نفرین به تو و مکتب منفور شهادت
در بند تو شد ملت بیچاره ایران
زندان اوین پر شد از انبوه جوانان
هر کس که ز آزادی سخن بر لب خود راند
یا اینکه به کاغذ ز رهایی قلمی راند
در زیر شکنجه تن و جان داد
یا سینه به اهریمن و جلاد زمان داد
جلاد زیاد است ولی در ره بیداد
خلخالی دیوانه کجا می رود از یاد
تا زانوی او خون بزرگان و دلیران
نفرین به تو ای قاتل بی شرم جوانان
خونهای فراوان زند از دست تو فریاد
نفرین به سر و ریش تو دیوانه جلاد
بعد از ستم صادق خلخالی بدکار
اینک سر احمدی نژاد گشته پدیدار
رویش بکند یاد ز بوزینه و چیتا
البته که بوزینه ببخشد سخنم را
این جوجه بسیجی بداندیشه و بدریخت
با جنگ و ترور پایه این گیتی به هم ریخت
اندیشه او حیله و جادوی ولایت
عمق سخنش حرف جهاد است و شهادت
گفتا که به خواب گفته به او حضرت مولا
آیین من از بمب اتم بوده مهیا
پس جای درخت و بوته و شاخه گلها
باید که اورانیم شود زراعت ما
همراه نماز و روزه و ذکر مصیبت
با قدرت هسته ای رسیم به اوج عزت
در شب تولد ضعیفان و یتیمان
باید که گذاری کیک زرد بر سفره هاشان
ای وای از این شام و از این روز سیاهی
نفرین به چنین حاکم بوزینه نمایی
هر جان که گرفتی تو از این ملت ناکام
گفتی که همه بوده به فرموده اسلام
نفرین و تفو بر تو نماینده اسلام
بر ریشه و بر پایه و بر مکتب اسلام
هر کس که کنون جامه بیداری بپوشد
یا در ره آزادی و آبادی بکوشد
یک قطره باران رهایی که ببارد
بر میهن ما نور طلایی که بتابد
دانشجو اگرنامی ز آزادی بیارد
یا اینکه کشاورز گل آبادی بکارد
شمشیر علی گیرد از او جان عزیزش
یا اینکه علی خامنه ای یار و رفیقش
ممنون که این مجموعه رو معرفی کردید
همین چند خط نشون میده باید کتاب جالبی باشه ، لعنت به این کنکور که داره روانیم میکنه از بس کتاب نخوندم ، چیزی نمونده ، یک ماه
لعنت به کنکور
راستی درباره جواب نظرم تو پست قبلی ، اینکه هر نسل فقط به فکر خودش باشه و بگه که نسل های بعد راهشونو پیدا میکنن تا حدی درسته ، ولی فکر میکنم اینجوری هر نسل میتونه خیلی چیزها رو نابود کنه و بگه سرنوشت نسل بعد به من ربطی نداره
فکر نمی کنم وظیفه داشته باشیم حال را برای آینده نابود کنیم
سلام به فرزانه ی فرهیخته امان
که با هر نوشته اش راهی نو به خوانندگلنش نشان می دهد.
پاینده و سبز باشی عزیز!
بازسپاس
سلام و شرمندگی !
و چه گریزگاهی نیکی برگزیدی.
با طنینی دریدایی میتوان گفت که ادبیات جایی کمتر از فلسفه نیست، و بل، فلسفه جز ژانری از آن نیست.
داستان اندیشهبرانگیزی بود، از اینکه مرا به این پناهگاه و بل ضیافتگاه راه دادی، سپاسگزارم.
از زمانی که فلسفه و ادبیات را ممزوج در هم دیده ام علاقه ام به هر دو بیشتر شده است .
البته برش کوتاهی از داستان بود که اوج و فرود هایی را در ادامه دارد و بسیار جالبست بعد از خواندنش چند روز در ذهنم مرورش می کردم رهایم نمی کرد ...
اختیار دارید شما که از میزبانانید
انتخاب خوبی کردی کلا مجلات همشهری مخصوصا الف و 24 عالی ان. از ونه گات متاسفانه چیزی نخوندم سلاخ خانه شماره 5 دستمه اما مشغله کاری تا حالا اجازه نداده...
بله نشریات همشهری یکی دو ساله رشد خوبی کرده
البته مشی کج دار و مریز هم دارند بنوعی !
ختماً در اولین فرصت بخوانیدش هر چه که از وونه گات خوانده ام عالی بوده
سلام
من مدتهاست مجله جالبی دستم نیست. یه زمانی کارنامه و نگاه نو می خوندم الانگاهی نگاهی به گلستانه میندازم .
در ضمن من هم با خوندن این داستان یاد 1984 افتادم .
سلام عزیز
این یکی نه ادبی است نه خیلی تخصصی ... خوش خوان و جالبه اگر ببینی فکر می کنم خوشت بیاد
بسیار زیبا و خواندنی بود / با قلم و قدمت باز سر بزن و برای مطلب جدید نظرت را بگذار /ممنون/
خدا حفظت کنه/
سلام.
انگار هر دورهای قبل از خودش رو جاهلیت میدونه.
با تیترت شدیدا موافقم.
منم این شماره رو گرفتم.
سلام
آره اگر ذوقش را داشتم و قلمش را ، پناهندگی دائم می گرفتم مقیم می شدم
با سلام
جانپناه ادبیات بسیار مقاوم و اصیل است .مخصوصا ادبیاتی که ریشه در باورها و احساسات ما دارد.
امتحان شما را امتحان میکنم.
سلام
به نظرم ادبیات قرار نیست ریشه در جایی داشته باشد ادبیات می تواند پنجره روح ما باشد
امتحان کنید پشیمان نمی شوید
سلام
ونه گات جزء آن دسته از نویسندگانی است که تنش به تن فاشیسم خورده و از نزدیک وحشت زندگی در نظامهای سیاسی توتالیتر را لمس کرده است .
ونه گات در جنگ دوم جهانی اسیر آلمانی ها می شود ، در همان محلی که اسیر بوده 134هزار نفر کشته می شوند که بعدها ماجرای آن را در کتابی به نام سلاخ خانه شماره 5 نوشته است .
این که نوشته ایشان تداعی گر رمان 1984 جورج اورل است به خاطر دیدگاه مشترک هر دو نویسنده در برجسته کردن خطر توتالیتاریسم است .
مدت هاست مطبوعات وطنی را تحریم کرده ام با این توصیف شما باید بروم سراغ " همشهری داستان "
ممنون از معرفی این مجله
سلام
مطبوعات وطنی که تحریم مادرزادی هستند
اگر ما هم تحریمشان کنیم چه کنند ؟ هنوز هم تک و توک نشریه های خوبی هست که باید کمک کرد به ماندنشان
خواهش می کنم .
قبل از آنکه مطلب پی نوشت را بخوانم داشتم فکر می کردم چه قدر خاص مثل مطالب ونه گات و آخرش خوشحال شدم که حدسم نزدیک بوده.
از معرفی ماهنامه متشکرم امیدوارم در این یکی رو نبدن
چه عالی ! قلمش را می شناسی حتماً . البته این یک داستانش طنز بقیه داستانهایش را نداشت . بیشتر تلخ بود تا طنز .
قابلی نداشت ...فعلاً که مشی نشریات همشهری دو قدم به پیش و یک قدم به پس است .
سلام
نوشته خوبی فکر کن منم باید برم مشتری این همشهری داستان بشم .. این داستان واقعا ذهن رو درگیر خودش میکرد اما ایا واقعا اینجوری عدالت برقرار میشه اینجوری همه با هم یکسان میشن من که اینگونه فکر نمی کنم
سلام
البته که این عدالت نیست ... این هم یکی از کج فهمی ها ست درباره عدالت و وای بروزی که کسی یا کسانی بخواهند مجری عدالت شوند!
امیدوارم خوشتان بیاید. ممنون
تخیلی بودن داستان زیبایی آن را بیشتر کرده چرا که با آن چه که ما در آن زندگی میکنیم از زمین تا آسمان تفاوت دارد اما ای کاش من در آن دوره تخیلی زندگی میکردم
کمی بیشتر فکر کنی از جهت هایی هم شباهت داره ... فکر کن
سلام
پاراگراف آخر چقدر جالب از عنصر غافلگیری استفاده کرده بود.حداقل به عنوان پایان همین گزیده.
***
همشهری داستان از معدود مجلات ادبیات داستانی ست که دارد هر چند کمی غیرتخصصی اما فراگیر و جذاب فعالیت می کند.
سلام
ادبیاتی که از فرط تخصصی بودن خوانده نشود به چه دردی می خورد ؟
سلام
با رمان که رابطه ای ندارم ولی داستان های کوتاه را می پسندم. هنر داستان نویس در اینگونه داستان آن است که هدف و مقصود خود را در چند صفحه می نویسد و لذت خواندن را دو چندان می کند.
گویی همشهری داستان با فاصله سه ماهه امکان دانلود را می دهد؟ هر چند با قیمت ناچیزی که دارد بیشتر باید به این سایت به چشم آرشیو نگاه کرد.
سلام
سلام
خیلی آشنا بود.انگار که یه جایی یه نوشته ای متحیر کننده و البته تاسف برانگیز شبیه همین خوانده بودم. شاید هم یک تکه دیگر همین داستان بود! اینطور بود که درست لحظه ای که دولت متوجه میشد فرزند این زوج هوشی بیشتر از حد متوسط دارد آه و اشک زوج رها می شد و فکر کنم بچه را از پدر مادرش جدا میکردند که هوشش را دستکاری کنند...
در کل ازین قبیل داستانها لذت میبرم. امیدوارم بیشتر فرصت خواندن پیدا کنم.
سلام
منم امیدوارم بتوانیم بیشتر بخوانیم
چقدر خوب بود.
منو یاد ترسهای قرن بیستمی از کمونیسم انداخت.
و اینکه همشهری داستان رو یکی دیگه از دوستان هم پیشنهاد کرده بود. باید برم دنبالش.ـ
سلام علیکم.
طبق دیکشنری ی وبستر
و طبق Duden Ausspracheworterbuch
و طبق مدخل http://en.wikipedia.org/wiki/Kurt_Vonnegut
تلفظ نام Vonnegut به صورت وانیگت است.
ظاهراً در متون فارسی نام او را به صورت ونگات/ونه گات می نویسند.
سلام
کوچکترین اطلاعاتی در این باره ندارم.
اما در چند کتابی که من دارم از نویسنده و ناشرش نشر چشمه است از ونه گات و نیز همین مجله معرفی شده از نوشتار وونه گات استفاده شده !
منم مشتریش هستم. کمتر چیزی توش پیدا میشه که آدم از خوندنش لذت نبره
سلام
اتفاقا برابری هیچ خوب نیست
برابری یعنی مرگ یعنی وقتی اضداد می میرند طبیعت می میرد ، آدمها مصنوعی می شوند، شاید تنها چیزی که در برابری خوب است حقوقشان باشد و نه هیچ چیز دیگر
رقابت بمیرد چه انگیزه ای برای زندگی پیدا می شود؟ هیچ
هرچند با دیالوگ های داستان مشکل دارم اما تخیل این نویسنده برایم جذاب بود
همشهری داستان هم عالی ست در این بی محتوایی مطبوعات غنیمتی خوش است
سلام
متاسفانه ترجمه داستان خوب نیست . علاوه بر دیالوگها جملات اصلی هم مشکل دارند . تازه این بخش که انتخاب کردم نسبت به بقیه روان تر بود.
کارهای وونه گات یکی از یکی بهترند . نویسنده جربزه داری است .
سلام از وانه گت اسلپ استیک را خوندم اما خوشم نیومد راستش خیلی تلخ و جنون آمیز بود گرچه هنوز بهش فک رمی کنم و همیشه توی ذهنم خواهد ماند
سلام
اسلپ استیک کتابه ؟ تا حالا ندیده ام رو سایت خودش هم نیست
ولی نوشته های او بیشتر در قالب طنز سیاهند وقتی می خندی یادت می آید که ...
حووندم این داستانو... خیلی خوبه این همشهری داستان.
سلام
ممنون
اونجا تنها جاییه که واسه پناهندگی دادن شرایط خفن نداره ولی نمی دونم چرا مشتری زیاد نداره!!
همین صبح امروز داشتم از قول یک ناشر ورشکسته می خواندم :
آدم های شهر ما مطمئناً طرح یک آشپز سبیلو روی یک جعبه پیتزا ، عکس رنگ و لعاب دار یک دختر بچه روی جلد مجله و طرح های گل و بته دار روی کاغذ کادو و خیلی چیزهای دیگر را بیشتر از کلمه های روی کاغذ ها دوست دارند !
کم و بیش چنین اتفاق هایی می افتد
در مورد روزنامه همشهری باید بگم چیزی که جالبه این هست که ما از خیلی از این روزنامه ها بیزاریم اما دوباره برای خبر سراغشون میریم چون بفیف فیلتر هست یا به منبع اصلی دسترسی ندارند
موفق باشی
متوجه منظورتان نشدم
درود بر فرزانه عزیز
جالب ترین تمسخری بود که نسبت به کمونیسم دیده بودم : برابری در همه شئون ! ... مخالفت با رقابت میان انسان ها ...
در ضمن یکی از آن تبریک های تاریخ مصرف گذشته ی را هم برای ما منظور کنید
سلام امید
زبان و لحن این مرد عجیب طناز و طعنه زن است .
ممنونم از تبریک ... من که گفتم تاریخ مصرف ندارد اصلاً بعضی وقتها عتیقه اش قشنگ تره
سلام
سپاس از راهنمائیت. دیگر این که حرف هیزل، حرف داستان حوا را بیادم آورد که محرک آدم شد. این برابر شدن آدم ها هم فقط در نظام ایده ئولژیک کمونیستی مطرح شده که عاقبت توتالیتر می شوند.
سلام
هیزل فقط تحمل رنج کشیدن جورج را نداشت و میخواست رنجش را کم کند.
حوایی اگر در کار باشد محرک آدم بوده در آدم شدن
کورت ونه گارت خیلی کارش خوبه.سلاخ خانه شماره 5 رو بخونین
همین طوره سلاخ خانه یک سر و گردن از بقیه کارهایش بالاتره
ونه گات واقعا حرف نداره جوری می نویسه که آدم فقط می خواد بخونه و بخونه و بازم بخونه
دقیقاً !
فکر می کنم بیشتر از صراحت لهجه ادبیات آنها لذت می بریم
سلام
بله متاسفانه همینطوره
فکر کنم منظورتون ترس آنها از بهتر بودن دیگران باشه... درسته؟!
میخواهند برابری باشد
سلام
سالروز تولدتان را با تاخیر- و عذرخواهی از این بابت - تبریک میگویم. گرامیداشت روز تولد، حسناش به همین تأمل و احیانا امکان بازنگری در زندگی است. پستتان به این مناسبت را خواندم و حس آشنایی در آن یافتم. احساس بیهودگی در روزهای زمستانی ویروس شایعی است اما گذشته از این جمله یاسآلود میتوان در مورد احساس بیهودگی نگاه دیگری هم داشت.
احساس بیهودگی را میتوان نشانه بلوغ و فرزانگی دانست. در 35 سالگی امکان فاصله گیری از دنیا را پیدا میکنیم و از غوطهور شدن در آن اندکی رها میشویم. به قول حکیم چینی دیگر شیئی میان اشیاء نیستیم بلکه لابلای اشیا هستیم و امکان نگریستن به هستی و زندگی بیش از زمانهای دیگر برایمان حاصل میآید.
با آرزوی سلامتی و سرفرازی در همه ایام زندگیتان.
سلام
اگر چه سالروز بودن تبریک نمی خواهد اما از اینکه با لطف یادم کرده اید خوشحالم شما زاویه دید جالبی به حرف آن حکیم چینی داشتید
نگریستن از بیرون...
که گاهی جامع تر و منصفانه تر وعقلانی تر است .دست یافتن به آن هم غنیمتی است حتی اگر در 35 سالگی باشد
صمیمانه از شما ممنونم
مرسی از معرفیت لذت بردم
همیشه از سیستم هایی که همه چیز و همه کس رو برابر و یکسان مینگرند فاصله گرفتم ...
زیبایی اشیاء و آدمها در یگانگیشونه ... اینکه تنوعی وجود داشته باشه ... اینکه داد و ستدی باشه .. بین عقل ها ... افکار ... نگاه ها ....
چه زندگی خسته کننده ای ... سال ۲۰۸۱
فکر کنم منظورت چند گانگی ست
خیلی ممنون که سر زدید.
قبلا یک وبلاگ داشتم که حذفش کردم. این مطلب و مطلب قبلی مربوط به آن بود.
سلام
این قسمت نوشته منو به فکر فرو برده.
خوندن مطالبتون مثل خوردن آبگوشته. دو تا لذت داره یکی مطلب زیباتون که آدم رو سر حال می آره دوم نظرات فرهیخته ای که براتون ارسال میشه. یاد مثنوی مولانا می افتم که میگه:
درجهان هر چیز چیزی جذب کرد
گرم گرمی را کشید سرد سرد.
ممنون از معرفی تان. راستی به روزم تشریف بیاورید
"کسی باهوش تر از آن یکی نبود ، زیبا تر نبود، کسی قوی تر از دیگری نبود ، سریع تر نبود . "
گاهی فکر می کنم، آیا آدم ها ممکن است ذاتا برابر باشند؟ گاهی فکر می کنم، آیا بعضی ملل با هوش تر از بعضی ملل دیگر نیستند؟ ... و برخی احساسی تر و ... ذاتا بعضی مردمان در نقاط دیگر دنیا سهل گیر تر و شادتر از بقیه به دنیا نمی آیند برخی دیگر هم شاید مثل ما سخت گیر تر و عبوس تر...؟! منظورم آنست که بالاخره همۀ تفاوت ها از نوع فرهنگی و اجتماعی و .... نیستند می توانند ژنتیک هم باشند. واقعا آیا اینطور است؟
منظورم همان یگانه بودن تک تک آدمها بود ... هر که به نوع و شیوه خود تک باشه ... همه یک نوع و یک قواره خسته کننده است ووو ماشینی
سلام
برابری!
جالب بود...درسته: به سادهگی رهات نمیکنه.
از وونه گات، "مرد بی وطن" رو خوندم و تلخی طنزش رو دوست داشتم... مهارت خاصی داره در بیان مسایل پیچیده به صورتی که انگار داره یه قصهی کودکانه رو تعریف میکنه... کورت توخولسکی هم در "بعضی ها هیچ وقت نمی فهمن" همین کار رو کرده بود...
سپاس برای معرفی اندک مطبوعات باقی ماندهی قابل اعتنا...
عنوان پست هم عالی بود! خوش لحظههایی ست این لحظههای پناه جویی...
من هم که در فیس تبریک تولد گفته بودم، حالا بعد از مدتها حضور دوباره در وبلاگستان این جا هم میگم: خوش اومدی به دنیا!
ممنون میشم اگه باز هم سری بزنی ودر مورد تازه نوشته ام نظری بگذاری/خدا حفظت کنه/
سلام
تقدیم شما گل مریم
اما برابری هیچ گاه نخواهد بود. چون قانونی است که از آغاز بشریت بوده و تا پایان آن هم خواهد بود. چون:
6٪ مردم صاحب 59 ٪ از تمام ثروت جهان هستند
80 ٪ در شرایط بدى زندگى میکنند
70 ٪ بیسواد و کمسواد
٥٠ ٪ دچار سوء تغذیه
1%در حال مرگ و 2% در حال تولدند
نتیجه ای که می گیریم برابری رویایی بیش نیست متاسفانه
سلام
پست شما و کامنت ها را خواندم و به نظرم رسید خالی از لطف نیست موضعی بر خلاف نظر اکثر دوستان داشته باشم. فکر می کنم دوستانی که دوستدار رقابت اند بهتر است که تعریف و منظورشان را از رقابت مشخص کنند. ببینید من رقابت دو درخت برای دسترسی بیشتر به نور را می فهمم.یا رقابت دو کودک برای شاگرد اول شدن در یک کلاس و نوشتن انشای بهتر.و همینطور رقابت بین دو مخترع برای تولید دستگاهی که انرژی کمتری مصرف کند .چیزی که نمی فهمم (و احتمالن در نهایت منظور از رقابت همین چیزی ست که من نمی فهمم) به طور مثال رقابت برای تولید کلاهک های هسته ای بیشتر است و یا سر کار آوردن جانور درنده ای مثلن در عراق به خاطر رقابت دو ابرقدرت رقیب فقط.عراقی که دیکتاتورش را سردمداران دفاع از آزادی بر سر کار آوردند.البته آنها کاملن به این کار مجاز بودند چرا که بحث بر سر رقابت با رقیب کمونیست شان بود که از عبدالکریم قاسم حمایت می کرد.صدام در مقابل قاسم.خوب چه اهمیتی دارد جان و مال انسان ها،سر رقابت سلامت.یا افغانستان غرق در منجلاب ترور و بنیادگرایی و افیون که آن هم بر سر رقابت دول معظم کمونیست و لیبرال به این مصیبت گرفتار شد.یا جنگ دوم جهانی و رقابت فاشیسم با رقبای دیگرش برای تصرف سرزمین های بکر شمال آفریقا و شرق اروپا یا در شیشه کردن خون ملیونها کارگر چینی توسط حزب کمونیست برای ادامه رقابت با اقتصادهای دیگر کشورها. دوستان عزیز طرفدار رقابت برای آنکه کاملن در لذت قدسی تکرار این واژه بهره مند شوید می توانید نگاهی به تاریخ قرن 20ویتنام و کره و اسپانیای سوخته در آتش فاشیسم بیندازید.سرها بریده بینید بی جرم و بی جنایت.مثال هایی از این دست فراوانند بدبختانه... .
شاید دوستان خرده بگیرند که منظور هیچکس در دفاع از رقابت چیزی نیست که من به آن اشاره کرده ام.ولی وقتی برداشت تعدادی از دوستان این است که مارکس خدانشناس استالینیست!! وقتی رقابت را نقد می کرد منظورش این بود که قد و قواره و سایز کفش و دماغ و لباس زیر انسان ها را با هم برابر کند؛اجازه دهید من هم فکر کنم استنباطم از دفاع شان از رقابت چیزی باشد که بالاتر گفتم.
سلام
مدتی بود که هرچه که مرتبط است با همشهری را نمی خواندم!
هفته ای که گذشت دوستی "همشهری داستان" را نشانم داد و مجبورم کرد که ورقش بزنم.
خب! دیدم که عالی بود. حالا یک هفته ای می شود که همشهری می خوانم!